سال سوم / شمارۀ بیست و دوم / سفرنامه (بخش سوم) / رضا نجفی

التحریرات فی‌البعثه الی‌البلاد الجرمانیه

رضا نجفی





آوگسبورگ


آوگسبورگ دومین شهر قدیمی آلمان است. نخستین شهر البته فقط با اختلاف دو یا سه سال، تریر است، زادگاه مارکس. اما تا جایی که من می‌دانم تریر جز همین نکته چیز چندان جالب دیگری ندارد. اما آوگسبورگ به راستی شهر مهمی است. این شهر به دست اوگوستوس امپراتور روم در سال پانزده پیش از میلاد بنیاد نهاده شد و به همین سبب آوگسبورگ نام گرفت. در واقع این شهر مرکز مستعمرات آلمانی رومی‌ها بود.

ما میهمان زاون هانبک بودیم، نقاشی آلمانی-ارمنی‌الاصل که دیگر بر اثر ده‌ها سال اقامت در آلمان، آلمانی شمرده می‌شد. زاون هانبک در هفتاد سالگی‌اش هنوز فعال بود و مشغول یادگیری انواع زبان‌ها ازجمله یونانی. با وجود داشتن همسر آلمانی و بیش از چهل سال دور بودن از ایران فارسی را خوب حرف می‌زد. خانه‌اش در خیابان بتهوفن بود، خانه‌ای دویست ساله که سردرش  کنده‌کاری تصویر بتهوفن بود. برای همین از آسانسور خبری نبود و کف راهروها و آپارتمان از چوب بود. خانه‌ای ساکت و آرام، با درها و پنجره‌های قدیمی و دیوارهایی پت و پهن! بعد از ناهار که زاون خودش برایمان پخته بود و چیزی شبیه به کوفته تبریزی خودمان بود، برای بازدید راهی شهر می‌شویم.

آوگسبورگ شهر بزرگی است با قطارهای برقی و میادین و ساختمان‌های معظم. ابتدا به کلیسای زیبایی می‌رویم که صدها سال قدمت دارد. کتیبه‌ای به ما می‌گوید، برشت شاعر و نویسندۀ بزرگ آلمانی اینجا غسل تعمید شده است. با توجه به این که برشت اصولاً آدم ملحد و ضد دینی بوده است، این تسلیم و تسامح کلیسا جالب است که با افتخار از غسل تعمید او در این مکان یاد می‌کند.

راهی ساختمان شهرداری می‌شویم. این ساختمان چهارصد ساله که ارتفاعش از نوک مناره‌های دو برج هشت‌ضلعی‌اش تا زمین 65 متر است، ظاهراً شش یا هفت طبقه بیشتر ندارد. میان دو برج بر پیشانی ساختمان تصویر بزرگی از عقاب دوسر آلمان قدیم دیده می‌شود. در طبقۀ همکف نمایشگاهی از مجسمه برقرار است که تاریخ این شهر را به ما می‌شناساند. در طبقۀ دوم به دیدن تالار طلایی[1] شهرداری می‌رویم، تالاری یادآور کاخ‌های سلطنتی دربارهای بزرگ اروپا با سقفی به ارتفاع  پانزده متر که بر آن نقاشی‌هایی مدهوش‌کننده ترسیم کرده‌اند. ستون‌ها گچ‌کاری‌ها، درهای معظم و اصولاً خود تالار زراندود است. اشرافیت و زرق و برق این تالار قابل توصیف نیست. نکتۀ جالب آنکه می‌فهمیم این تالار و اصولاً بخش اعظم ساختمان شهرداری در بمباران‌های جنگ جهانی دوم ویران شده بود و آنچه اکنون می‌بینیم بازسازی آن تالار و ساختمان قدیمی است.

مکان بعد که به دیدنش می‌رویم جایی است به نام فوگرای[2]. این محله با خانه‌های متحدالشکل که مانند گتویی با دیوارهایی از دیگر بخش‌های شهر مجزا شده است، به دستور بازرگان ثروتمندی به نام یاکوب فوگر در سال های 23-1521 برای اسکان دادن فقرای کاتولیک ساخته شد.

آن‌طور که به ما گفتند فوگر ثروتمندترین فرد در تاریخ بشر بود. او کسی بود که به امپراتوران وام‌های کلان می‌داد و در عوض وقتی که آنان توان بازپرداخت را نداشتند، برای نمونه امتیاز بهره‌برداری از فلان معادن را درخواست می‌کرد. فوگر که شخصی مذهبی نیز بود، کوشید با احداث خانه‌های کوچک ارزان قیمت برای فقرا به نوعی با خدا نیز معامله کند و چنین بود که فوگرآباد ساخته شد.

فوگرای یا همان فوگرآباد، محله‌ای است با صدها خانۀ یک شکل، بسیار ساده اما زیبا. خانه‌ها دو طبقه‌اند و در واقع آپارتمان‌های دو واحدی به شمار می‌روند، یک واحد در پایین و واحد دوم در طبقۀ دوم و البته با ورودی و درهای جداگانه. رنگ دیوارهای خانه‌ها نارنجی است، با درها و کرکره‌های چوبی سبز رنگ و شیروانی‌های قرمز. بر سردر برخی خانه‌ها به ویژه در دیوارهای تقاطع‌ها، مجسمه‌های قدیسین و البته بیشتر مریم عذرا کار گذاشته شده است. اینجا و آنجای محله هم میادین کوچکی با آب‌نما و فوارۀ آب به چشم می‌خورد. پیچک‌های سبزی که در پاییز به رنگ‌های سرخ و کبود درمی‌آمدند، دیواره‌های ساختمان‌ها را فراگرفته‌اند و گاه می‌دیدی کل بدنۀ ساختمان در انبوه سبزی برگ‌ها یکسره پوشانده شده و فقط در ورودی و پنجره‌ها، منافذی در درون این حجم سبز به شمار می‌روند. به یک کلام، تمیزی، سادگی و زیبایی این نوانخانۀ بزرگ، آنقدر بود که بدل به موزه‌ای زنده و بزرگش کند و ما ناچار شویم برای دیدن این محله بلیط بخریم و واردش شویم.

زمانی که فوگر این محله را ساخت، خانه‌های آن را به فقرا اجاره داد به اجارۀ بهای سالی یک مارک؛ مبلغی تنها برای رسمی‌شدن عقد قرارداد! چهار شرط برای اجارۀ این خانه‌ها تعیین شده بود: 1- تنگدست بودن متقاضی؛ 2- اهل آوگسبورگ بودن؛ 3- کاتولیک بودن؛ 4- عدم سوءپیشینه. همین! با همین شروط شخص می‌توانست با سالی یک مارک تا پایان عمرش صاحب‌خانه باشد.

بامزه این که پس از گذشت چند صدسال هنوز همین سنت جاری بود؛ یعنی هنوز در فوگرای خانه‌ها را به افراد مستحق به سالی همان یک مارک – که با واحد پول جدید یعنی یورو می‌شد 88 سنت – اجاره می‌دادند. با این تفاوت که دیگر آن چهار شرط را هم خیلی جدی نمی‌گرفتند. و زاون به شخصه، یک اتریشی را می‌شناخت که در فوگرای سکونت داشت و سابقاً نازی هم بود!

به زاون می‌گویم به این ترتیب هیچ فقیری به معنای واقعی کلمه در این شهر وجود ندارد، زیرا فقیرترین آدم‌ها با این سیستم می‌توانند ساکن خانه‌ای – با ملاک‌های ایران نسبتاً تجملی – باشند. زاون می‌خندد و می‌گوید: اصولاً مفهوم فقر در این کشور و بیشتر کشورهای اروپا با مفهوم فقر در شرق و جهان سوم متفاوت است، زیرا در این سیستم گرچه همه ابراز نارضایتی و ادعای فقر می‌کنند، اما حقیقت این است که اینجا نه کسی گرسنه می‌ماند و نه بدون سقفی بالای سر. با سیستم تأمین اجتماعی که در بسیاری از کشورهای غربی وجود دارد در واقع محرک افراد برای کار نه سیاست چماق بلکه فقط سیاست هویج است.

از موهبت سرریز این سیستم مصرفی اقشار کم‌درآمد هم بهره‌مند می‌شوند. برای نمونه بسیاری از مهاجران یا پناهندگان جهان سومی ‌در سال‌های آغازین اقامت خود در آلمان تا نود درصد وسایل خانه خود را از خیابان‌ها جمع می‌کنند. پس از چند سال که آنان هم ثبات بیابند خود بدل می‌شوند به کسانی که به سبب خریدهای جدیدشان وسایل قدیمی‌شان را به تازه‌واردها می‌بخشند. بیشتر نشریات اینجا حتی بخشی دارند به نام هدیه که مردم در آن از وسایل خانه گرفته تا اتومبیل دست دوم‌شان را برای هدیه دادن اعلام می‌کنند. نباید پنداشت که این دور ریزها همواره فرسوده و مستعمل هستند. استاد دانشگاهی که با زن آمریکایی خود ساکن یکی از ییلاقات گران‌قیمت لانگ آیلند نیویورک بود حکایت می‌کرد که سرگرمی آخر هفته‌اش این است که به اتفاق همسرش با ماشین ون خود در منطقه گشت بزنند و برای دکوراسیون منزلشان اثاث انتخاب کنند. او ادعا می‌کرد همۀ دکوراسیون منزل لوکس‌اش به همین طریق فراهم کرده است. این هم از طنز روزگار است که سرانجام به بخشی از ایده‌هایی که کمونیسم باید به آنها تحقق می‌بخشید، سرمایه‌داری تحقق بخشیده است.

در فوگرای من هیچ نشانی از فقر موسومی‌که می‌شناختم در ظاهر آلمانی‌های ساکن فوگرای ندیدم. اما این محله به هر حال قوانین خودش را دارد و چون با دیوارهایی از شهر مجزا شده است، ورود و خروج آدم‌ها با نظارت صورت می‌گیرد. ظاهراً ساکنان فوگرای مانند ساکنان خوابگاه‌های دانشجویی تا ساعت خاصی از شب حق ورود به محله را دارند. از نیمۀ شب به بعد دیگر درهای فوگرای بسته می‌شود.

در فوگرای چند خانه را هم به همان شکل چندصد سال پیش بازسازی کرده بودند و بازدید عموم از این چند نمونه بود. هر خانه سه اتاق کوچک داشت: اتاق نشیمن، اتاق خواب، اتاق میهمان و یک آشپزخانه که به مدل قدیمی‌ دریچه‌ای به اتاق نشیمن داشت. کف خانه‌ها چوبی بود و وسایل قدیمی مانند زغال‌دانی که زیر تخت می‌گذاشتند تا تخت گرم شود (مثل کرسی خودمان) با کمدهای چوبی و ابزار قدیمی‌ در این خانه گذاشته بودند تا تداعی کنندۀ چند صد سال پیش باشد.

محله هم همان شکل و شمایل زمان ساخته شدن خود را داشت، هرچند که بخش اعظم این محله در بمباران‌های جنگ جهانی دوم ویران شده بود، اما محله دوباره به همان شکل و شمایل چند صد سال پیش خود بازسازی شده بود.

آخرین بازدیدمان کلیسای جامع شهر است: یکی از کهن‌ترین کلیساهای آلمان و شاید نخستین کلیسای ساخته شده در آلمان که بی‌شک بارها در طول تاریخ بازسازی و توسعه یافته است. لابد به خاطر قدمت کلیساست که نمی‌گذارند داخل کلیسا عکس‌برداری کنیم. بعد داخل شهر بر سنگفرش‌های خیس خیابان زیر باران بسیار ریز و مطبوعی قدم می‌زنیم و من درخشش شیروانی‌های سرخ رنگ با آن شیب های تندشان را تماشا می‌کنم و ساختمان‌های قدیمی اما رنگارنگ شهر و مجسمه‌هایش و ترامواها، اتوبوس‌ها و جریان زندگی شهر را. هرچه‌قدر هم که کتاب تاریخ بخوانیم هرگز نمی‌توانیم این شهر – و اصولاً هر شهر دیگری را– همان گونه ببینیم که ساکنان اولیۀ آن مثلاً خود رومی‌های دورۀ آوگستوس می‌دیدند، درست همان گونه که آوگستوس هم هرگز نمی‌توانست تصور کند شهری که بنا کرده است، پس از دوهزار سال چه شکلی شده است. به رغم همۀ اسناد و مدارک و تصاویر و ... همواره یک شکاف بین ما و گذشته وجود دارد و ما به هر حال همواره ناخودآگاه بخشی از ذهنیت جدیدمان را بر گذشته باز می‌تابانیم و از گذشته چیزی می‌سازیم که اصولاً نبوده است. برای همین گذشته واقعی همواره برایمان آکنده از رمز و راز و ناشناخته می‌نماید.

 


کارلزروهه


به بهانۀ سمیناری سه روزه آمده‌ام تا کارلزروهه را ببینم. ما روشنفکران بی‌پول، ناچاریم با ثبت‌نام در نشست‌های علمی و دانشگاهی به بخشی از آرزوهای توریستی خود نیز جامۀ عمل بپوشانیم.
کارلزروهه به نسبت شهر بزرگی است و از این رو نمی‌توانم در سه روز که نیمی از آن هم صرف سمینار می‌شود، همۀ شهر را ببینم. کارلزروهه در جنوب غربی آلمان قرار دارد و یکی از مهم‌ترین شهرهای ایالت بادن ووتمبرگ شمرده می‌شود. این شهر درست نزدیک مرزهای فرانسه واقع شده، طوری که اگر کانال‌های رادیویی و تلویزیونی را بچرخانی به کانال‌های فرانسه‌زبان برمی‌خوری.

برای بازدید، مرکز شهر را انتخاب می‌کنم. در اغلب شهرها و روستاهای آلمانی، مرکز شهر همان مارک پلاتس[3] است، مشخص است که هستۀ اصلی شهر و روستاهای آلمانی میدانی بوده که در آن بازار مکاره برگزار می‌شده و در مناسبت‌های دیگر هم این میدان محل گردهمایی‌های گوناگون اهالی بوده است. گرداگرد میدان هم ساختمان‌های مهم مانند کلیسا، شهرداری، داروخانه، میکده و ... قرار داشت.

دست بر قضا، در میدان شهر جمعه‌بازاری برای گل و گیاه و میوه برقرار است. گوشه‌ای دیگر کنار بنای یادبود هرمی‌شکل یادبود کارل، که با دفن او در این مکان، شهر نامش را از او گرفت (کارلزروهه = آرامگاه کارل)، دقیقاً هفت جوان پلاکارد و بلندگو در دست گرفته‌اند و علیه فرقه‌ای مذهبی به نام ساینتولوژی تجمع کرده‌اند.

دو ماشین پلیس هم قدری دورتر وظیفۀ حراست مراسم کوچک این هفت نفر را برعهده دارد. در جمهوری فدرال آلمان، هر گروهی، ولو گروه‌های پنج شش نفره می‌توانند با اطلاع‌دادن به شهرداری در مکان‌هایی چون میدان شهر تجمع و تظاهرات به راه بیندازند. کسب اطلاع به شهرداری هم نه برای گرفتن مجوز – چون براساس قانون - تجمع و تظاهرات نیازی به مجوز ندارد– بلکه برای اعزام پلیس برای تأمین امنیت معترضان صورت می‌گیرد.

از جوان‌ها اجازه می‌خواهم از آنان عکس بگیرم. یکی‌شان می‌گوید اشکالی ندارد، اما باید پلیس را در جریان بگذاریم. با هم نزد پلیس می‌رویم و جوانک خودش پلیس را در جریان می‌گذارد. مأمور پلیس هم با پوزخندی می‌گوید مانعی ندارد. معنای پوزخندش را می‌فهمم. آخر برای عکس‌برداری از یک جمعیت هفت نفره چه نیازی به کسب تکلیف از پلیس؟ از نزد پلیس که باز می‌گردیم، جوانک می‌پرسد اهل کجایم؟ می‌گویم ایران. با من دست می‌دهد و می‌گوید: "ما طرفدار شماییم."

پس از دیدن مارک پلاتس، راهی دیدن جنگل درون شهر می‌شوم که نزدیک همان اطراف است. این هم برای خودش پدیده‌ای است: جنگلی نه در حاشیۀ شهر، بلکه درست در مرکز آن! به همین علت هم است که نامش را Waldstadt گذاشته‌اند که ترجمه‌اش اگر بکنی می‌شود جنگل شهر. و چه جنگل زیبایی! چه بخت‌یاراند مردمان این شهر که می‌توانند درون شهرشان نه به پارک که به جنگل بروند، بی‌نیازی به صرف هیچ وقت و هزینه‌ای! پس از جنگل سری به یکی دو  پارک می‌زنم. در سه نقطه از پارک سه کتاب روی نیمکت، لبۀ یک طارمی و نرده‌های یک زیرگذر رها شده‌اند. روی کتاب‌ها نوشته شده مرا بردار، مرا بخوان، مرا دوباره رها کن! در بارۀ این پدیده خوانده بودم. این پدیده حرکتی است خودجوش و غیر دولتی از سوی کتاب‌دوستان برای ترویج کتاب‌خوانی. مردم داوطلبانه کتاب‌های خوانده شدۀ خود را در معابر رها می‌کنند تا رهگذران آنها را بخوانند و پس از مطالعه به نوبۀ خود در معابر رها کنند.


پارک دوم گورستان قدیمی‌ شهر بود که حالا پارک و زمینِ بازی شده بود. اما سنگ گورها هنوز اینجا و آنجا باقی بودند و این صحنه که کودکان شاد و سرخوش کنار گورها بازی می‌کنند، به دید ما ایرانی‌ها که به مرگ معنایی مقدس و مرموز می‌بخشیم و گاه کار را به مرده‌پرستی و مرگ‌خواهی نیز می‌کشانیم بسیار غریب می‌نمود. این همزیستی شگفت مرگ و زندگی کنار هم نشان می‌داد که این مردمان با مرگ به شکل منطقی و عقلانی مواجه می‌شوند. مرگ برایشان نه قدسی است و نه حتی امری تراژیک بلکه به سادگی واقعیتی عادی شمرده می‌شود. از سنگ گورهای جالب این گورستان یکی هم سنگ گوری بود که به صورت مشترک برای سربازان گمنام آلمانی و فرانسوی کشته شده در جنگ پروس و فرانسه در اواخر سدۀ نوزده ساخته بودند.

در شهر قدم می‌زنم. خیابان‌های اصلی شهر بسیار عریض‌اند و مکان رفت و آمد ترامواهای شهری. شهر مسطح است و به همین سبب شهر، شهر دوچرخه‌هاست. بخشی از پیاده‌رو را هم با خط کشی به دوچرخه‌ها اختصاص داده‌اند، طرحی که اجرایش در بلوار کشاورز تهران ناموفق از کار درآمد. اینجا اما مردم حتی کودکان خود را در صندلی‌های مخصوص یا اتاقک‌های کوچک ویژه‌ای با دوچرخه به این سو و آن سو می‌برند.

در پیاده‌روهای عریض خیابان اصلی قدم می‌زنم و ساختمان‌های زیبای این ناحیه را نگاه می‌کنم. برخلاف معماری غالب جنوب غربی آلمان که بناهایی با اسکلت چوبی است، بناهای اینجا سنگی‌اند با سقف‌هایی بلند و پنجره‌هایی فراوان، نمای ساختمان‌ها که اندکی اشرافی است، بسیار به سبک یوگند اشتیل[4] می‌ماند، یک جور سبک معماری اواخر سدۀ نوزده و اوایل سدۀ بیست که در زمان خود مدرن به شمار می‌آمد و به طبقۀ متوسط بالا و فرهیخته تعلق داشت. شبیه این سبک را در لندن یا نیوانگلند آمریکا هم می‌توان یافت. از این رو، این بخش شهر رنگ و بویی غیرآلمانی نیز – البته به دید من – داشت.

آفتاب شامگاهی آخرین پرتوهای طلایی خود را بر آجرهای اخرایی‌رنگ برج کلیسای کهن گوتیک می‌افکند و زیر نور رخوت‌آور دم غروب عقربه‌های زرین برج کلیسا می‌درخشند. ناقوس کلیسا دمی به صدا در می‌آید. آدم‌هایی گوناگون با زبان‌های گوناگون از هر ملیت، بر سنگفرش‌ها روانند. پیچک‌های روی ساختمان‌ها از غروب گُر می‌گیرند. کافه‌های فضای آزاد پیاده‌روها ،آرام آرام چراغ هایشان را روشن می‌کنند و از جماعت رونق می‌گیرند، فواره‌های آب حوضچه‌ها روشن می‌شوند و زیر نور رنگارنگ نئون‌ها می‌رقصند.

هنوز شکوفه‌ها پابرجایند و لبۀ پنچره‌ها پر از گل. اینجا و آنجا نوای نوازندگان دوره‌گرد، مترنم می‌شود. اینجا جوانی گیتار می‌نوازد و آنجا کسی ساکسیفون، کمی آن سوتر دو سیاه‌پوست طبالی می‌کنند. برای هر سلیقه‌ای چیزی یافت می‌شود. از سبک بلوز گرفته تا فلامینگو، از موسیقی محلی آلمانی گرفته تا موسیقی یونانی یا آفریقایی و عشاق جوان بر پله‌های کلیسا نشسته‌اند و سر بر شانه‌های هم به نوای این نوازندگان که نوادگان توربادورها، خنیاگران سده‌های پیشین اروپا، بوده‌اند گوش می‌دهند.

گشت و گذارم را در کوچه پس کوچه‌ها ادامه می‌دهم. هوا تاریک شده است و پنجره‌ها روشن. دختر و پسر جوانی از پنجره به بیرون خم شده‌اند و کوچه باغ را تماشا می‌کنند. مرا که می‌بینند لیوان چای‌شان را به نشان سلام برایم بالا می‌برند.

در عهد عتیق آمده است بیگانگان را دوست بدارید، زیرا خود شما در مصر بیگانه بودید. این توصیۀ زیبایی است که مردمان کمتر به آن توجه می‌کنند. عهد جدید می‌گوید، همسایه‌ات را دوست بدار و امروزه ما حتی به آن نیز اعتنایی نداریم. ایرانیان، خارجیان را البته دوست دارند، اما بیگانگان را نه! آنان در عطش دانستن دربارۀ فرهنگ خارجیان، به ویژه فرنگیان، خارجی‌ها را دوست دارند، اما نه رهگذری ناشناس از هموطنان خود را.


بسیاری از امریکایی‌ها، و کمتر از آنان برخی از اروپاییان، به راستی می‌توانند هر ناشناس و بیگانه‌ای را سلام گویند. بسیار دیده
ام که رهگذران ناشناس آدم را به لبخندی مهمان کرده‌اند. این سنت آنان را دوست دارم؛ این سنت را که به توی رهگذر سلام می‌گویند و جامشان را بالا می‌برند و به سلامتی توی بیگانه می‌نوشند. دوست‌داشتن بیگانگان، به صرف اینکه انسان‌اند، زیباست، به ویژه در این دنیای جدیدِ بیگانه‌هراس و بیگانه‌ستیز.

 

ادامه در شمارۀ بعد


سوتیترها

فوگر که شخصی مذهبی نیز بود، کوشید با احداث خانه‌های کوچک ارزان قیمت برای فقرا به نوعی با خدا نیز معامله کند و چنین بود که فوگرآباد ساخته شد. فوگرای یا همان فوگرآباد، محله‌ای است با صدها خانۀ یک شکل، بسیار ساده اما زیبا.



زمانی که فوگر این محله را ساخت، خانه‌های آن را به فقرا اجاره داد به اجارۀ بهای سالی یک مارک؛ مبلغی تنها برای رسمی‌شدن عقد قرارداد! چهار شرط برای اجارۀ این خانه‌ها تعیین شده بود: 1- تنگدست بودن متقاضی؛ 2- اهل آوگسبورگ بودن؛ 3- کاتولیک بودن؛ 4- عدم سوءپیشینه. همین! با همین شروط شخص می‌توانست با سالی یک مارک تا پایان عمرش صاحب‌خانه باشد.



این هم از طنز روزگار است که سرانجام به بخشی از ایده‌هایی که کمونیسم باید به آنها تحقق می‌بخشید، سرمایه‌داری تحقق بخشیده است.

 

به رغم همۀ اسناد و مدارک و تصاویر و ... همواره یک شکاف بین ما و گذشته وجود دارد و ما به هر حال همواره ناخودآگاه بخشی از ذهنیت جدیدمان را بر گذشته باز می‌تابانیم و از گذشته چیزی می‌سازیم که اصولاً نبوده است.

در سه نقطه از پارک سه کتاب روی نیمکت، لبۀ یک طارمی و نرده‌های یک زیرگذر رها شده‌اند. روی کتاب‌ها نوشته شده مرا بردار، مرا بخوان، مرا دوباره رها کن! در بارۀ این پدیده خوانده بودم. این پدیده حرکتی است خودجوش و غیر دولتی از سوی کتاب‌دوستان برای ترویج کتاب‌خوانی.

 


در عهد عتیق آمده است بیگانگان را دوست بدارید، زیرا خود شما در مصر بیگانه بودید. این توصیۀ زیبایی است که مردمان کمتر به آن توجه می‌کنند. عهد جدید می‌گوید، همسایه‌ات را دوست بدار و امروزه ما حتی به آن نیز اعتنایی نداریم.



ایرانیان، خارجیان را البته دوست دارند، اما بیگانگان را نه! آنان در عطش دانستن دربارۀ فرهنگ خارجیان، به ویژه فرنگیان، خارجی‌ها را دوست دارند، اما نه رهگذری ناشناس از هموطنان خود را.



[1] - Golden Saal

[2] - Fuggerei = فوگرآباد

[3] - میدان بازار Marktplatz =

[4] - Jugendstill


Comments