انسان باید معمار بخت خود باشد.
گفتوگوی مهرگان با استاد ناصر مسعودی

کُنج مهرگان: تابستان گذشته استاد ناصر مسعودی و همسرشان به دعوت گروه کانون دوستداران
گیلان میهمان ایرانیان، به ویژه گیلانیان مقیم کانادا بودند. در طی اقامت دو
ماهۀ ایشان در کانادا استاد ناصر مسعودی کنسرتهای مختلفی با همراهی گروه سرو
در شهرهای تورنتو، مونترال و ونکوور کانادا برگزار کردند. در
خلال تمامی این برنامهها از زحمات و خدمات فرهنگی ایشان توسط گروهها و اشخاص
سرشناس مقیم کانادا قدردانی به عمل آمد. بسیاری از رسانههای ایرانی کانادا با
ایشان مصاحبههای مختلفی انجام دادند که در این میان، مصاحبۀ تلوزیونی برنامۀ
فرهنگی دریچههای روبرو از تلوزیون آی.تی.سی یکی از جامعترین آنها
بود.
مهرگان نیز در راستای فعالیتهای فرهنگی خود این فرصت استثنایی را غنیمت شمرد
و در محفلی دوستانه و بیریا پای صحبت استاد ناصر مسعودی نشست. به دلیل محدویت
صفحات مهرگان و حجم مطالب آمادۀ چاپ، امکان آماده نمودن و انتشار این متن در هنگام
اقامت ایشان در کانادا میسر نشد. لذا نسخۀ ویرایش شدۀ این گفتوگوی دوستانه را در
بخش "کُنج مهرگان" این شماره و به مناسبت زادروز تولد این استاد
گرانمایه به صورت ویژهنامهای تقدیم ایشان و همۀ خوانندگان فهیم مهرگان میکنیم.
در ضمن لازم است اشاره کنیم که به دلیل جامع بودن صحبتهای استاد ناصر مسعودی در
این گفتوگو و به پاس احترام به ایشان برآن شدیم تا متن این گفتوگو را به صورت روایتی از زبان خود ایشان و بدون
مطرح نمودن سئوالات آن تقدیم خوانندگان خود کنیم.
جا دارد تا از زحمات و خدمات فرهنگی "کانون دوستداران گیلان" نیز قدرانی
و تشکر به عمل آید که با تدارکدیدن برنامههای ارزندهای از این دست بر غنای
فرهنگی جامعۀ ایرانی مقیم کانادا و به ویژه تورنتو دوچندان افزودهاند.
***
شرح حال
ناصر مسعودی هستم متولد 6 فروردین 1314 در محلۀ صیقلان رشت و هم اکنون در مرز
76 سالگی بهسر میبرم. البته در شناسنامه علیناصر مسعودی هستم. (بیشتر خانوادهها
در آن دوران اهل خدا و پیغمبر بودند.) خوشبختانه با تمام پستی و بلندیهایی که در
زندگی دیدهام، هنوز مقداری از توان و حافظهام موجود است. همیشه به دوستان دیگر
نصیحت میکردم، آدمی تا زمانی که میتواند کاری انجام دهد باید در آن راه تلاش کند
و وقتی که حس میکند توانایی انجام آن کار را ندارد، باید خودش محترمانه کنار
برود.
کنارهگیری افرادی که کاری در زندگیشان انجام دادهاند و به اصطلاح مویی سپید
کردهاند میتواند برای دیگران مثمر ثمر باشد. در واقع این افراد باید با تدریس و
آموزش جوانان، تجارب خود را به آنان انتقال دهند. البته بنده چندان سابقۀ تدریس
ندارم، اما اگر سئوالی میشد و اشکالی بود و یا از من میخواستند، بهخصوص برای
نسل جوان، در کمال صمیمیت و تا جایی که میتوانستم کمک میکردم.
مرسوم است استاد به کسی گفته شود که آموزگار دیگران بوده و تعلیم داده است. البته خیلی
از اساتید ما هستند که در گذشته حتی یک شاگرد هم نداشتند اما در فرهنگ و ریشه
استاد بودند، و در ردیف کسانی بودند که زحماتشان در انجمن اساتید مد نظر بوده است.
عدۀ زیادی هم بودند که تا آخرین نفسشان شاگرد داشتهاند و تدریس میکردند. من خیلی
دوست داشتم که در این زمینه، یعنی تدریس، کاری انجام بدهم اما هیچ زمان در این راه
مسئولیتی به عهده نگرفتم. نه اینکه فرصت نداشتم، اگر اینطور بگویم حرف درستی نیست.
همیشه فرصت بود، چرا که نصفِ بیشتر عمر ما تلف شده است. به هرحال هر زمان که حس
کردم قادرم تا از اندوختههای خود به دوستان هدیه دهم این کار را انجام دادم
و به آنها کمک نمودم.
منظورم از این صحبتی که کردم این است که خوشبختانه هنوز عشق و علاقۀ این حرفه در
وجود من خشک نشده است که از این بابت بسیار خوشحالم. چرا که میبینم برخی از
دوستانِ هم سن و سال من و حتی کم سن و سالتر خیلی منزوی هستند و خیلی به همه چیز
با یک دید بسته نگاه میکنند. من معتقدم تا زمانی که آدمی زنده است و توان دارد میتواند
و باید مثمر ثمر باشد، فرقی هم نمیکند که کجا باشی، چه در آمریکا باشی چه در
اروپا و چه در مملکت خودت.
نکتۀ دیگری که مایلم به آن اشاره کنم تأثیر خانواده است. من در سال 1342 ازدواج
کردم. همسرم هفت سال از من کوچکتر است و اهل موسیقی نیست اما اهل شنیدن است، و بد و خوب موسیقی را تشخیص میدهد. گذشته از آن به مدت 48 سال است که داریم با هم
زندگی میکنیم. ما سه فرزند داریم. یک پسر به نام علی و دو دختر به نامهای بنفشه
و بیتا دارم.
پسر من علی، عاشق ادبیات و نقاد است، و با برخی از نشریات همکاری دارد. من آهنگ
بنفشه گل را اولین بار در سال 1337 در رشت خواندم. با خود گفته بودم که اگر روزی
دارای فرزند دختر شدم اسم او را بنفشه میگذارم که این طور هم شد. دخترم بنفشه، 25
سال است که در فرانسه زندگی میکند. بیتا هم در بلژیک زندگی میکند، و همیشه به
مزاح از من شاکی است که چرا برای بنفشه شعر بنفشهگل را خواندم و برای او شعری
نخواندم. من تنها دارای یک نوه از بیتا هستم. علی من شش سال است که ازدواج کرده
است اما هنوز صاحب فرزند نشدهاند. منظورم این است که داشتن خانوادۀ سالم در
موفقیت افراد بسیار مهم است. همسر من در سلامت زندگی کردن من بسیار مؤثر بود.

سختیهای دوران
کودکی و سنگِ بنای خوانندگی
از حدود پنج یا شش سالگی عشق و علاقۀ فراوان به گوشدادن و دنبالکردن داشتم. البته
این قضیه یک ریشۀ فامیلی هم داشت. مادر و خواهر بزرگ من هم صدای خوبی داشتند. سه
ساله بودم که پدرم را از دست دادم. من هرگز پدر خودم را ندیدم. ولی به من میگفتند
که پدرم هم دارای صدای خوبی بود. البته با توجه به شرایط آن زمان وی قرآن را با
صدای خوبی قرائت میکرد. پدرم در مورد موسیقی خیلی بسته فکر میکرد. ما شش برادر و
خواهر بودیم و من آخرین فرزند خانواده بودم. خواهر بزرگم شاید در حدود 10 سال با
مادرم تفاوت سنی داشت، این بود که حکم مادر ما را هم داشت. البته خواهر بزرگ من
چند سال پیش مرحوم شد. در هر صورت وی یکی از کسانی بود که مرا بسیار تشویق نمود، البته
خودم هم بسیار جویا بودم.
از زمان کودکی عشق خواندن در وجودم بود. کلاس اول و دوم دبستان که بودم دیگر همه
این موضوع را میدانستند. در مدرسه سرود میخواندم. متأسفانه من تحصیلات عالیه
ندارم. چون ما شش برادر و خواهر بودیم و من فرزند آخر خانواده بودم، در فضایی بزرگ
شدم که امکانات مالی زیادی نداشتم. نبودن پدر و هزینۀ زندگی به ما بسیار فشار میآورد.
برادر بزرگتری داشتم که کفاش بود و متکلف ما بود، اما وضع او هم بسیار ضعیف بود.
این برادر بزرگ من چون خودش درس نخوانده بود با درس خواندن ما هم مخالف بود. هرچند
که بعدها زمانی که سنش بیشتر شد و صاحب زن و فرزند گردید میگفت اشتباه کرد که
نگذاشت ما درس بخوانیم، هر چند که دیگر بسیار دیر شده بود. البته بعدها که بزرگتر
شدم و به اصطلاح روی پای خودم ایستادم متوجه شدم که بار زندگی همۀ ما و همچنین
مادرم بیشتر بر دوش خواهر بزرگ من بود.
خواهرم معلم خیاطی در مدرسۀ ملی بود، یعنی استخدام دولت نبود. در ضمن در منزل هم
خیاطخانه داشت. شاگردان زیادی هم داشت. من هم در این شرایط و در بین برادران و
خواهران خود بزرگ شدم.

شوق فراگیری، نبودِ
امکانات
در آن موقع رادیو و تلویزیون هم در کار نبود. بیشتر از طریق صفحۀ گرامافون به
موسیقی گوش میدادم. صفحات هنرمندانی مانند قمر، ملوک ضرابی، بدیعزاده،
مرحوم رضاقلی میرزا ظلّی و بعدها اقبال سلطان و ادیب خوانساری
و ...
هنرمندانی که نام بردم این کارها را در رادیو انجام نداده بودند. در آن زمان بیشتر
افراد برای پُر کردن صفحه یا به ترکیه میرفتند یا پاکستان و هندوستان. البته من
این نکات را بعدها که سعادت دیدار برخی از این دوستان که در قید حیات بودند را
داشتم، از زبان خودشان و یا دوستانشان شنیدم. این صفحات، صفحات 78 دور بوند که
شاید یکی از ماندگارترین آثار بهجا مانده از موسیقی آن دوران هم باشند. بعدها در
دوران ما صفحات 45 دور و 32 دور بیشتر رایج بود.
در دورانی که من عشق و علاقۀ زیادی به آواز خواندن داشتم، هرکسی رادیو نداشت. تنها
آنهایی که دارای وضع مالی خوبی بودند توانایی خرید رادیو داشتند. معمولاً در گذرها
باید به رادیو گوش میدادیم، یا حتی در قهوهخانهها که پاتوق مردم بود.
رشت، دروازۀ اروپا
در آن دوران رشت به دروازۀ اروپا معروف بود و آن هم به سبب راه ارتباطی بین
ایران و اروپا بود. مرز بازرگان در آن دوران وجود نداشت. تنها رشت بود و انزلی. از
انزلی با کشتی که به آن پاراخوت هم میگفتند به باکو و از آن طریق به اروپا میرفتند.
این بود که اغلب ترانهها و آهنگهای آن دوران بیشتر از آذربایجان و ترکیه تأثیر
میگرفت. البته تعدادشان هم در آن دوران خیلی زیاد نبود. همین چند نفری که نام
بردم از افراد شاخص موسیقی ما در آن دوران بودند.

مهاجرت ناخواسته به تهران
سال 1328 خورشیدی حدوداً چهارده ساله بودم که برادرم به تهران کوچ کرد. در ضمن
قرعه به نام من افتاد که با او به تهران بروم تا بار خانواده کمی سبکتر شود. در
تهران آن زمان کلاسهای موسیقی خاصی وجود داشت. مثلاً کلاسهای ابوالحسنخان
صبا بود و چند کلاس دیگر که من به آنها دسترسی نداشتم. یعنی امکانات شرکت در
آن کلاسها را نداشتم. البته من در همان دوران با تعدادی از افراد دوست شدم و در
رویای خودمان با هم تمرین میکردیم. یکی از این افراد محمودی خوانساری بود.
البته ایشان هم از وضع مالی خوبی برخوردار نبود. وی اهل خوانسار بود و دایی وی
متکلفش در تهران شده بود. ما با هم شبها و روزها تمرین میکردیم. محمودی خوانساری
صدای بسیار زیبایی داشت. او هم مانند من تحصیلات چندانی نداشت. ما فقط ده کلاس درس
خوانده بودیم. دوست دیگری داشتیم که او هم صدای بسیار زیبایی داشت ولی دارای
گرایشات مذهبی بود و بیشتر مایل بود تا در آن صنف کار کند. اما با ما که بود میخواند.
ابوالحسنخان صبا
اوضاع اجتماعی و هنرمندان محبوب آن
دوران
در آن دوران حتی معلمین موسیقی را هم خیلی تحویل نمیگرفتند، به جز معدود
افرادی که به حدی از روشنفکری اجتماعی رسیده بودند. منظورم این است که شرایط خیلی
مساعد نبود و ما در این مورد خیلی سختی کشیدیم. البته ما به دنبال این بودیم که
چیزی یاد بگیریم و اینکه دیگران ما را چه بنامند و در بارۀ ما چه فکر کنند خیلی
مهم نبود.
در آن زمان خوانندههای روز و کسانی که معروف بودند ما
گوشمان به آنها بود. خوانندههایی مانند بهرام سیَر، منوچهر شفیعی، قاسم
جبلی، منوچهر همایونپور، داریوش رفیعی و چند تن دیگر. این
افراد کسانی بودند که اوجی داشتند. مرحوم بنان بود و ادیب خوانساری هم
گاهی میخواند. سعادتمند قومی بود که در رادیو میخواند. وی صدای بسیار
رسایی داشت و من آن را از رادیو میشنیدم. یک روز من خود ایشان را حضوری دیدم.
مردی بسیار بلند قد و چاق بود، اما صدای عجیبی داشت. البته مورد تأیید هنرمندانی
مانند استاد بنان و ادیب خوانساری نبود ولی خوانندهای بود که همه قبولش
داشتند.

آغاز شکوفایی، روزی فراموش نشدنی در زندگی
دوستی داشتم که کلاس هشت یا نه بود و وضع مالی خوبی داشت. البته نسبت سببی هم
با ما داشت. من در آن دوران ترکتحصیل کرده بودم و گاهی شبها به مدرسه میرفتم.
او مدت چهار سال بود که ویولن میزد. هرگاه که به خانۀ او میرفتم از من میخواست
که به همراه موسیقی او بخوانم. به او میگفتم که تو نمیتوانی با من همراهی کنی و
بسیار خشک ساز میزنی. یک بار این دوست من موضوع را به پدرش گفت و وقتی که پدرش
شاهد ماجرا شد تأیید کرد که من درست میگویم. بعد این دوست من موضوع را به معلم
موسیقی خودش گفت.
او به کلاسهای موسیقی آقای علیاکبرخان شهنازی میرفت. کلاس شهنازی در
خیابان ناصرخسرو بود. دوست من نزد آقای بحرینی ویولن میزد. روزی از
من خواست که به همراه او به کلاسش بروم. خلاصه با وی به کلاس موسیقیاش رفتم. آن
روز را هیچ وقت در زندگی فراموش نمیکنم.
دوستم مرا نزد استاد بحرینی برد و گفت: این همان آقاست. آقای بحرینی به من گفت:
خوب شما که از این دوستت ایراد میگیری قدری بخوان ببینم چه میخوانی. من هم از
خدا خواسته گفتم، شما بزنید و من هم میخوانم.
البته من بهطور گوشی با سبک خوانندگان روز آن دوران آشنایی
داشتم و سعی میکردم یاد بگیرم که مثلاً شور و یا دشتی چیست، ولی در خواندن، سبک
خودم را داشتم و سعی نمیکردم تا از آنان تقلید کنم. خلاصه استاد زد و من خواندم. ایشان
از من پرسیدند که از کجا این سبک خواندن را یاد گرفتهام؟ گفتم از راه گوش. گفت
یعنی اصلاً کلاسی نرفتهای؟ گفتم بله تنها با گوش دادن یاد گرفتهام، ولی سعی میکنم
که خوب گوش بدهم. آقای بحرینی بسیار خوشش آمد. در همین لحظات بود که در باز شد و
آقای شهنازی وارد شد. آقای شهنازی آن موقع پدر موسیقی ایران شمرده میشد. آقای
بحرینی به ایشان گفت که من یک قطعهای زدم و این جوان با من خواند. بعد از ایشان
خواست تا ایشان هم گوش کنند و نظر بدهند. آقای شهنازی هم خوشش آمد و گفت آفرین،
خوب میخوانی. کجا درس خواندی و تعلیم دیدی؟ و این اولین سئوالی است که معمولاً اساتید
میپرسند. و من همان جواب قبلی را به ایشان هم دادم. این برای من شروعی بود که
خودم را بپذیرم.
البته در گیلان هم بودند کسانی که ساز میزدند ولی من آن رسمیت را در آنها نمیدیدم.
آنها معلمین موسیقی یا معلمین قرآن و شرعیات بودند که سازی هم میزدند.
خلاصه این اساتید که دیدند خیلی مشتاق هستم از من خواستند
که به کلاسهای تار آنها بروم و با آنان بخوانم. آقای بحرینی میگفت این هنرجویان پنجهشان
خشک است و تو با آنها بخوان. کلاسهای تار آن دوره بیشتر از طریق گوش بود نه نُتخوانی.
البته آقای بحرینی نُت بلد بودند ولی کلاً کلاسهای تار بیشتر گوشی بودند. و این
شروع اصلی کار من بود.
البته من هر از چندگاهی به این کلاسها میرفتم چون امکاناتش را نداشتم و باید برای
زندگی تلاش میکردم.

بازگشت به رشت، ورود به تئاتر
دوران بسیار سختی بود و شما برای موفق شدن باید امکانات فراوانی میداشتید و یا
اگر هم دارای استعداد فراوان بودید باز هم باید مشوق مستقیم میداشتید. در غیر این
صورت باید خودت گلیم خودت را از آب بیرون میکشیدی. این دوران برای من بین سالهای
1320 تا 1334 بود. در سال 1334 دیگر نوجوانی بالغ شده بودم، به رشت برگشتم و وارد
تئاتر شدم. در آن زمان هنوز رادیو رشت افتتاح نشده بود و تنها رادیوی ارتش وجود
داشت که هر از گاهی در آن میخواندم.
چون گویش فارسیام خوب بود هر چند که در رشت در تئاتر کار میکردم ولی به من نقشهای
سنگین میدادند. نقشهای تریاکی و یا پیرمرد. خانم ننهآقا (فرخ لقا هوشمند)
جزو بازماندۀ بزرگان تئاتر رشت بود. بقیۀ افراد از جمله خانم تسلیمی و ...
به تهران رفته بودند. من چون صدای خوبی هم داشتم در نقشهایی بازی میکردم که باید
میخواندم. البته من به جهت خواندن بود که به تئاتر رفته بودم اما چون گویش من خوب
بود، به من نقشهای دیگر هم میدادند. خلاصه، صدای من به شدت گرفت. یک هفته هم
استراحت کردم ولی بهبود نیافتم. نزد موسیو آرسن رفتم که در رشت داروخانۀ
کارون را داشت. ایشان به تئاتر بسیار علاقه داشت و در ضمن یکی از بزرگان ایران
بود. موسیو آرسن ارمنی کسی بود که کانون بزرگ معلولین رشت از یادگارهای
ایشان است. ایشان انسان بسیار بزرگی بود. مرا هم از تئاتر میشناخت. برایم دارویی
درست کرد و به من توصیه کرد این شربت را بخورم، دیگر نخوانم و به تئاتر هم نروم.
گفت اگر به تئاتر بروی دیگر نمیتوانی بخوانی. من با اینکه در تئاتر استعداد هم
داشتم اما خیلی علاقه نداشتم، برعکس موسیقی که برای فراگیری آن تا آن سر دنیا هم
میرفتم.
به هر جهت یکی از خوانندههای رادیو رشت شده بودم. گلچین گیلانی (دکتر
مجدالدین میرفخرایی) هم در رادیو رشت بود. گلچین یکی از صداهای بسیار خوب موسیقی
ایران بود. ایشان بسیار خوانندۀ خوبی بود و در ابتدا گیلکی هم میخواند، اما بعد
به فرهنگ و هنر تهران رفت.
تئاتر گیلان در سال 1337 فروخته شد و به جای آن سینما مولن روژ در آن محل افتتاح گرید.
بساط تئاتر و هنرپیشگی هم جمع شد. البته من یک سال قبل از آن به دلیل گرفتگی صدا
از تئاتر بیرون آمده بودم.

موسیو آرسن
خدمت سربازی، عدو شود سبب خیر
سه سال در رشت از نظام وظیفه، معافی گرفتم. یعنی به مدت سه سال هر شش ماه معافی میگرفتم.
در آن دوران میگفتند اگر بتوانی این کار را چهار سال انجام بدهی به عنوان ذخیره
محسوب خواهی شد. البته من سه سال غیبت داشتم و به همین خاطر حتی در قرعهکشی برای
معافی هم شرکت نمیکردم تا خودم را به دردسر نیندازم. سه سال با این شرایط دوام
آوردم ولی سال چهارم گیر افتادم، چرا که دیگر شهره شده بودم. هم در رادیو رشت کار
میکردم و هم هنرپیشۀ تئاتر شده بودم. همکلاسیهای دوران دبستان من همه به خدمت
سربازی رفته بودند. بعضی از آنها از خدمت برگشتند و دیدیند که من با زلف و کاکل
هستم و خدمت نرفتهام. یکی از آن دوستان که خیلی هم با من صمیمی بود در نظام وظیفه
خدمت میکرد و شغل نامهرسانی داشت. در ضمن برای گرفتن مرخصی هم هر از گاهی ماهی و
سوغاتی برای افراد میبرد. خلاصه این دوست ما با افسران نظام وظیفه درد دل میکند
و از روی نادانی و کمتجربه بودن اسم شش نفر از ماها را که به خدمت نرفته بودیم لو
میدهد. خلاصه یک روز دژبان به سراغ ما میآید و ما را جلب میکند. سربازی که برای
جلب من آمده بود از کسانی بود که در تئاتر هم بود و مرا میشناخت. البته ایشان در
بسیاری از سریالهای بعد از انقلاب از جمله سریال "پس از باران" هم نقش
بازی کرده است. خوب یاد دارم که شروع فصل سرما بود که مرا به نظام وظیفه بردند.
افسری هم با من آمد و تعهد داد که مرا به تهران خواهد برد و تحویل خواهد داد. صبح روز
بعد به باغ شاه رفتم و خودم را معرفی نمودم. تازه آنجا بود که فهمیدم چه کسی ما را
لو داده بود. البته ایشان بعدها به خاطر این کار از من معذرتخواهی هم نمودند. به
هر جهت در ده روز آخر دوران سه ماهۀ آموزش نظامی و زمانی که برای تعلیم تیراندازی
به چیتگر رفته بودیم، خانم طلعت فیروزان، یکی از دوستان خواهرم که زمانی در
رشت معلم بود و در آن زمان در تهران زندگی میکرد از طریق خواهرم جویای حال من شد.
من به این دوست خواهرم زنگ زدم و ایشان گفت که این آخر هفته که مرخصی میگیری بیا
منزل ما چرا که یکی از بزرگان موسیقی میهمان ماست. شوهر این دوست خواهرم آقای توفیق
رسام اهل کرمانشاه بود و تار هم میزد. ایشان گفتند که استاد عبادی به
منزل ما میآیند.
به ایشان قول دادم که آخر هفته هر طور که شده به منزلشان خواهم رفت، حتی اگر مجبور
شوم از پادگان فرار کنم. البته فرار نکردم و توانستم مرخصی بگیرم.
دیدار با استاد عبادی، آغاز کار حرفهای
در آن مهمانی یک افسر ارشد ارتش هم حضور داشت که از دوستان استاد عبادی بود. خدا
رحمتش کند، تیمسار پارسا را میگویم که شیرازی هم بود. نشستیم و از هر دری
صحبت شد و خانم میزبان رو به استاد عبادی کرد و گفت این جوان (منظورش من بودم)
منسوب من است و خواهرش با من معلم بود و ... و صدای خوبی هم دارد. ممکن است که شما
صدای ایشان را تست کنید؟
استاد عبادی ابهت عجیبی داشت. بسیار باوقار و متین بود. از افرادی بود که خودش
باید ساز میزد و اگر از او میخواستند که ساز بزند خیلی برایش خوشایند نبود.
البته کسی هرگز از ایشان چنین درخواستی نمیکرد. استاد ساز را برداشت و شروع به
نواختن قطعهای کرد. از من هم خواست که بخوانم. قطعهای در دستگاه شور زد و من هم
خواندم. از من پرسید این چه بود که خواندی؟ گفتم در دستگاه شور. قطعۀ دیگری زد و
باز هم من در همان دستگاه خواندم. گفت احسن، کجا آموزش دیدهای؟ پاسخ دادم که مدتی
جستهگریخته به کلاسهای آقای شنهازی رفتهام. در آن زمان نمیدانستم که شهبازی از
بستگان استاد عبادی است. شهنازی پسر میرزا عبدالله بود و اینها با هم مانند یک
ریشه بودند.
استاد عبادی از من پرسید که از رشت با خودت چه آوردهای؟ من زمانی که در رادیو رشت
کار میکردم چند تصنیف از جمله "بنفشهگُل" را آنجا خوانده بودم. خلاصه
شروع کردم به خواندن تصنیف محلی "بنفشهگُل". دیدم همه بسیار به شور و
هیجان در آمدند. ایشان هم مرا بسیار تحسین کردند. خلاصه در مهمانی آن شب شاید به
اندازۀ یک ساعت من وقت مهمانی را گرفتم.
بعد استاد عبادی به ملوک ضرابی که از دوستانش بود زنگ زد. گفت ملوک گوشی را
نگه دار، و از من خواست که بخوانم. من شروع کردم به خواندن. انگار که پر در آورده
بودم. برای من هم عجیب بود و هم بسیار مهم و خودم را بیشتر باور کردم. ملوک هم
صدای مرا شنید و گفت بهبه. ایشان هم یکی از هنرمندان بسیار ارزندۀ ایران بود. هیچ
وقت یادم نمیرود. ملوک گفت: "گوشی را بده به احمد." من نمیدانستم که
اسم کوچک استاد عبادی احمد است. به فامیلمان گفتم که ایشان به من میگویند که گوشی
را بدهم به احمد. و تازه اینجا بود که فهمیدم احمد، اسم کوچک استاد عبادی است.
ملوک ضرابی به استاد عبادی گفت: احمد این جوان را به برنامۀ گلها ببر. استاد
عبادی گفت: همین تصمیم را هم داشتم.
استاد عبادی از من خواست تا اوقات فراغتم پیش ایشان بروم. مانده بودم که چگونه بگویم
من فردا صبح باید به پادگان بروم و سرباز هستم. خلاصه تیمسار پارسا از من پرسید
کجا خدمت میکنی و چند وقت دیگر خدمت داری؟ گفتم که تازه دورۀ آموزشیام تمام شده
و باید ما را تقسیم کنند. ایشان گفت که من تو را میآورم پیش خودم. محل کار تیمسار
پارسا در آجودانی نیروی زمینی در خیابان سوم اسفند بود. به هر جهت بعد از تقسیم من
نزد تیمسار پارسا رفتم و مجاز بودم تا هر زمانی که میخواهم به رادیو بروم.
بعد از مدت کوتاهی استاد عبادی گفت که میخواهم تو را به رادیو ببرم. باور کنید که
من هیچ وقت آن حال و آن حس را فراموش نمیکنم. این اتفاق با آن فضایی که من بزرگ
شده بودم و زندگی کرده بودم قابل مقایسه نبود. البته من در رادیو رشت هم خوانده
بودم ولی رادیو رشت تنها یک بُرد یک کیلو واتی داشت و هنوز جا نیفتاده بود. رادیو
رشت هنوز به رسمیت شناخته نشده بود. در آن زمان دستگاهها و امپکسهای کهنه و دست
دوم را که لازم نداشتند به شهرستانها میدادند. به هرجهت من هیچ فکر نمیکردم که
استاد احمد عبادی
ورود به گلهای
پیرنیا، دوران طلایی
خلاصه یک روز با آقای عبادی به رادیو و برنامۀ گلها رفتم. ایشان مرا به آقای
پیرنیا بنیانگذار برنامۀ رادیویی گلها معرفی کردند. برنامۀ گلها یک ادارۀ جدایی
از رادیو بود. در داخل رادیو بود اما مثلاً پیرنیا خودش مینوشت که برو از صندوق
پول بگیر. کار شورای موسیقی هم جدا بود. خوانندههایی مانند خانم دلکش، مرضیه
و ... هم در برنامۀ گلها کار میکردند هم در ارکستر. برخی از خوانندههای معروف
آن دوره عبارت بودند از خانم پروانه، ایرج، قوامی، خانم فرح
که زن پیر و چاقی بود و آهنگهای زیبایی هم خوانده بود. خانم الهه بود.
خانمی به اسم زهره بود. علی البرزی جزو خوانندههایی بود که تازه کنارهگیری
کرده بود. مظهر خالقی خوانندۀ کُرد بود که با من هم دوره بود. ایشان دبیر
بودند. نمیدانم شما چند سال دارید و آیا سن شما قد میدهد یا نه، در آن دوران عهدیه
و سیما بینا در برنامههای کودک میخواندند.
در رایو گلها شروع
به خواندن کارهایی کردم که ذخیره داشتم. ملودیهای آنها را چه خودم فکر کرده بودم
و چه دوستانی در رشت برایم ساخته بودند. این شد ذخیرۀ من برای ورود به رادیو
تهران. با "گلهای صحرایی" و "شاخه گل" شروع کردم. بعد آمدند به
من گفتند که تو فقط در برنامۀ گلها نباید بخوانی. آقای "مشیر همایون"
که شهردار بود و اهل موسیقی هم بود، گفت این پسر خوب میخواند، او را بیاورید و
برایش آهنگ بسازید.
من به مدت هفت یا هشت سال در برنامۀ گلها بودم و در آنجا
آواز میخواندم. در این مدت به ادارۀ موسیقی هم میرفتم. در برنامۀ گلها فقط آهنگهای
محلی میخواندم، تا سالهای 1348 یا 1349 که مرحوم پیرنیا هم فوت شده بود چند کار
فارسی هم خواندم. آهنگی به نام "شاخه گل" که از کارهای مرحوم آقای میرنقیبی
بود.
برنامۀ گلها شامل بخشهای مختلفی از جمله گلهای رنگارنگ، گلهای
جاویدان، برگ سبز، گلهای صحرایی و شاخه گل بود.
گلهای رنگارنگ بیشتر از کارهای مرحوم بنان، عبدالعلی وزیری و هر از
گاهی هم خانم مرضیه بود. گلهای جاویدان، آوازهای بود که در شبهای خاصی
پخش میشد. برگ سبز هم برنامهای بود که شبهای جمعه از ساعت 9 الی 9:30 شب پخش میشد.
من اولین کار خودم را با استاد عبادی خواندم. در حدود سال 1341 با استاد عبادی به
شیراز میرفتم و در راه، داخل ماشین غزلی خواندم که وی بسیار خوشش آمد. آهنگ
"دیوانهام" بود. ایشان پرسید این چیست که میخوانی؟ گفتم شعرش را از
جُنگی برداشتهام. گفت: این سبکی که میخوانی چیست؟
گفتم چند نفر از خوانندگانی که در گیلان بودند به این سبک میخواندند و من از صدای
آنها خوشم میآمد، اما آدمهای خیلی معروفی نبودند. ایشان گفتند که این سبک یک
حالت قلندرانه دارد و خیلی سبک خوبی است.
اولین برگ سبزی که پر کردم برگ سبز شمارۀ 144 بود با اسم "دیوانهام".
مقدمۀ این کار را استاد جلیل شهناز، استاد حسن کسایی و همچنین مرحوم
ناصر افتتاح که تنبکنواز معروفی بود زدند و بعد خود استاد عبادی با تار
زدند و من خواندم. این کار به قدری شهرت پیدا کرد که خود مرحوم پیرنیا مرا به
اطاقش دعوت کرد و مرا تحسین کرد و گفت که این سبک خاصی است که تو میخوانی. خوب به
یاد دارم که عبدالوهاب شهیدی هم آنجا نشسته بود.
من انتظار داشتم که به من بگویند تو همان تصنیفهای خودت را بخوانی بهتر است اما
آوازهای من هم مورد علاقه و توجه آنها واقع شده بود. اساتید قدیمی خیلی باز فکر
نمیکردند. استاد عبادی در این زمینه استثنا بود. یا مرحوم نورعلیخان
برومند اینها کسانی بودند که خیلی باز فکر میکردند و به موسیقی ایرانی بسیار
اهمیت میدادند. این بود که من خوانندۀ گلها و برگ سبز شدم. من در حدود 14 برنامۀ
برگ سبز دارم که چهارتای آنها را با استاد عبادی خوانده بودم. استاد عبادی با کسی
سهتار نمیزد. ایشان معتقد بود سهتار سازی نیست که کسی آن را با آواز بزند.
ایشان معتقد بودند که سهتار را باید تنها زد. البته خیلی از دوستان الان هم سهتار
میزنند اما کارهای استاد عبادی حال و هوای دیگری داشت.

استاد پیرنیا
دیدار با بزرگان موسیقی ایران
در این مدت با بسیاری از افراد سرشناس و اساتید برنامه اجرا کردم. از جمله با فرهنگ
شریف، جلیل شهناز، حبیب الله بدیعی، منصور صاربی که از
نوازندگان قدری بوند، آقای میرنقیبی و خیلی از دوستان دیگر. و این چنین بود
که من کار حرفهای خود را آغاز کردم هرچند که هیچ وقت مدعی نبودم. همواره با گوش
دادن سعی در بهبود کارهای خود داشتم. من همواره سعی میکردم که بیشتر یاد بگیرم و
درک کنم. درست است که موسیقی ایرانی دارای چند دستگاه و گوشه است و بسیاری از آنها
هم شبیه همدیگر است اما چیزهای زیادی در آنها هست و کارهای زیادی با آنها میتوان
انجام داد. البته در صورتی که بخواهند آن را گسترش بدهند. از هر گوشۀ موسیقی
ایرانی میتوان نوایی درست کرد و نغمهای ساخت. بسیاری از هنرمندان ما با انجام
همین کارها ماندگار شدند. ماندگارشدن در دورۀ ما خیلی سختتر از حالا بود. درست
است که حالا زود فراموش میشوند اما این به خاطر کثرت موسیقی و انواع سازهاست. در آن
زمان این چیزها نبود.
در زمان ما وقتی که میخواستی بخوانی سی نفر با تو آهنگ میزدند. اگر یک جا را
اشتباه میخواندی با هر سی نفر طرف بودی. البته ممکن بود که جوانترها چیزی نگویند
اما افراد پیشکسوت این طور نبودند.
نوذر پرنگ
شاعران مورد علاقه و تأثیرگذار
من شعری از یک شاعر بسیار توانا برایتان میخوانم که مایلم از آن در این مصاحبه
استفاده کنید. ایشان شاعری بودند که زندگی را بسیار خوب میشناختند و خیلی هم زود
مردند. این شاعر آقای نوذر پرنگ بودند. ایشان یکی از کسانی بود که من عاشق
اشعارشان بودم و هستم، هرچند که من به همۀ شعرا عشق میورزم. از کسان دیگری که من
همیشه مریدشان بودم آقای هوشنگ ابتهاج است هر چند که ما با هم دوستیم و سالها
با هم زندگی کردیم و رفیق بودیم. دخترم بنفشه که 47 سال دارد هنوز هم ایشان را عمو
ابتهاج صدا میکند. به هرجهت مرحوم نوذر شعری دارد که میگوید:
نوچهای را گفت پیر لوطیان
معرفت درس نخست است ای جوان
از صد و سی چشمۀ لوطیگری
دست بردن بر قمه زدن هست آخری
با دلیران شوخ و بیپروا مباش
فتنۀ این یک وجب بالا مباش
لوطیانند اندر این بازار و کوی
هر یک از قدارهبازان مگوی
لوطیی دانم که هر دم شصت رنگ
شیر را چون گربه رقصاند به جنگ
لوطیی دانم به پرتاب کَتار
میزند شب پّره را در شام تار
موشی اینک موش، سر در زیر رو
باش وقتی شیر گشتی، شیر شو
پیش لوطی دست هان هرگز مبر
بر سبیل خویش یا تیغ کمر
چون بود کز گردش قدارهای
ماندت در دست گوش پارهای
این یکی از اشعار نوذر است که در دیوانش موجود نیست. نوذر غزلهای زیادی هم دارد.
یکی از کارهای بعد از انقلاب من کاری به نام "قلندر" است. اشعار
این کار را همه از مرحوم نوذر وام گرفتم. ملودیهای قلندر را هم، همه را خودم روی
آنها گذاشتم.
بیژن ترقی از شعرا و شاهکارهای ترانهسرایی بزرگ ایران است که غزلهای
بسیار زیبایی دارد. وی نیز از شیفتگان نوذر بود. بسیاری از اشعار بیژن ترقی معروف
است، از جمله شعر معروف "مستِ مستم ساقیا دستم بگیر تا نیفتادم زپا دستم بگیر" که شهرۀ تمام
ایران بود و آقای
اکبر گلپا آن را خواندند، از آثار مرحوم بیژن ترقی بود.
نوذر در ابتدا تصنیف میساخت و غزل هم میگفت. غزلهای نوذر حتی در مجلۀ سخن که
وزینترین مجلۀ آن دوران بود چاپ شد. "
اسب سُم طلا" از آثار نوذر
است. ایشان چند تصنیف هم برای
گوگوش ساختند. بعد نوذر گرفتار شد و از ایران
رفت و به مدت 15 سال در آمریکا بود. در سال 1366 به ایران برگشت. بیژن خیلی به او
کمک کرد. به این معنا که اشعار نوذر بسیار پراکنده بود و بیژن همۀ آنها را جمعآوری
نمود. این اشعار در مجموعهای به نام "
فرصت درویشان" و با کمک
نیاز
کرمانی به چاپ رسید. کتاب شعر دیگری که از نوذر و قبل از مرگش چاپ شد "
آنسوی
باد" نام دارد.
بیژن ترقی
من عاشق ادبیات هستم. در بین شعرا حافظ و سعدی مقام والایی دارند که حسابشان
جداست. در دوران جوانی و شکوفایی به
عماد خراسانی بسیار عشق میورزیدم.
امیر هوشنگ ابتهاج و نوذر پرنگ هم از شعرای محبوب من هستند.
نوذر غزل دیگری دارد که برایتان میخوانم:
سحر چو قصۀ پیمانه در میان افتاد
می آتشی شد و در جان این و آن افتاد
گل حدیث گریبانت از لبم چو شکفت
پیاله را ز هوس آب در دهان افتاد
شبی ز شیون جامی شکسته دانستم
به خاک پای تو آسان نمیتوان افتاد
سبو فسانۀ فرجام جام جم میگفت
ستاره خون شد و از چشم آسمان افتاد
دهان جام چنان باز ماند از حیرت
که شیشه خَم شد و اشکش ز دیدگان افتاد
درود باد به رندی که چون پیاله گرفت
نخست، یاد حریفان خستهجان افتاد
این غزل که در مجلۀ سخن چاپ شده بود را نوذر در سن 16 سالگی سروده بود. شما میتوانید
تصور کنید زمانی که وی پختهتر شده بود، دیگر برای خود صائبی شده بود. بیشتر اشعار
نوذر سبک هندی بود.
به هر جهت در تمام دوران تلاش هنری همیشه سعی کردم خودم
باشم. سعی کردم به موسیقی و آنچه که یاد گرفتهام احترام بگذارم.
آیندۀ موسیقی ایران
گاهی آهنگهایی از هنرمندان و شاعران جوان معاصر را میخوانم و عدهای بر من
خرده میگیرند که تو چرا این کار را میکنی؟ به آنها میگویم این افراد آیندۀ
مملکت هستند. آیندۀ ممکلت ما در دستان این جوانان است. ما باید این افراد را تشویق
کنیم. فضای موسیقی مهم نیست. ما باید جوانهای عاشق موسیقی و مستعد، و کسانی که
نمیخواهند با زور هنرمند شوند را تا جایی که میتوانیم و به هر طریقی که میتوانیم
تشویق کنیم. البته هستند تعداد زیادی از جوانان چه در تهران و چه در شهرستانها که
بسیار سرخوردهاند و فکر میکنند در جایگاه خودشان قرار نگرفتهاند. چرا که میبینند
در سیستم موجود به کار آنها اهمیتی داده نمیشود.
من معتقدم که هر انسانی باید معمار بخت خود باشد. متأسفانه این قبیل صحبتها کمی
دیر پذیرفته میشود. چرا که عقل بیشتر افراد به چشمشان است. آنچه را که میبینند
برایشان ملاک است.
من هر جا که جوانی برنامۀ موسیقی داشته باشد در حد توانم سعی میکنم که در آنجا
حضور داشته باشم و به آن جوان کمک کنم.
به نظر من موسیقی از حرمت بالایی برخوردار است. فرقی نمیکند که مویسقیدان باشی و
یا متخصص قلب. هر کسی در حرفۀ خودش کارهای زیادی میتواند انجام دهد. فضای مناسب
برای انجام آن هم بالاخره به وجود خواهد آمد.
همۀ انسانها به موسیقی نیاز دارند و همه آن را دوست دارند. البته هر کس در حال و
هوای خودش موسیقی را دوست دارد. نباید بگذاریم تا پایۀ موسیقی ما متزلزل گردد. به
همین خاطر است که امروزه دانشجویان زیادی رشتۀ موسیقی را انتخاب میکنند و در این
رشته درس میخوانند. و این وظیفۀ بزرگان موسیقی است که به این جوانان کمک کنند.
از جهاتی چون سیستم و فضای موسیقی عوض شده و حتی فضای شنیداری هم تغییر کرده یعنی رسانههای
گوناگونی از جمله رادیو، تلویزیون و ... وجود دارند، این تعدد موجب کثرت نیز شده
است. اینکه این کثرت در مسیر خودش درست پیش میرود یا نه، مشکل است که بتوان به
راحتی در این مورد نظر داد.
موسیقی سنتی ایرانی در طی سالها تحرکی داشته و خیلیها هم در این زمینه تلاش کردهاند
اما خیلی شکوفا نبوده است. خیلی در مسیر خودش نبوده اما بسیار خوشبین هستم که در آینده
اینطور خواهد بود. موسیقی زبان زندۀ مردم دنیاست. موسیقی را نمیتوان در انحصار
نگه داشت. برای لذتبردن از یک سمفونی شما نیاز ندارید که سواد موسیقی داشته باشید،
این مربوط به حافظۀ شنیداری شماست که حس میکنید این موسیقی را دوست دارید.
بسیار پیش آمده که افراد جذب برخی از کارهای من شده بودند و وقتی از آنها میپرسیدم
شما چه از این آهنگ و یا شعر فهمیدید؟ میگفتند ما تنها از حالتی که با شنیدن
موسیقی تو به ما دست میدهد لذت میبریم. از آن ملودی و سوختگی صدا لذت میبریم و
گرنه اصلاً نمیفهمیم که تو چه میخوانی. و این مفهوم واقعی موسیقی است، یعنی
خودبهخود در افراد نفوذ میکند.

انقلاب و کارهای بعد از انقلاب
من هنوز حس میکنم که توانایی خواندن دارم، بنابراین اگر فضایی برای انجام پروژههای
جدید باشد مشتاقم که فعالیت کنم. البته اگر هم این امکان نباشد باز برای خودم در
گوشهای خواهم خواند. موسیقی هیچ وقت از ذهن من پاک نخواهد شد. البته هیچ هنرمندی
نمیتواند هنری که سالها برای آن زحمت کشیده و عاشق آن بوده ترک کند. باید در هر
شرایطی ادامه داد.
من در دوران بعد از انقلاب فعال نبودم. هرچند که ممنوعالصدا
هم نبودم اما هیچ وقت فضای مناسب برای کار برایم پیش نیامد. البته هفت هشت سال بعد
از انقلاب از من میپرسیدند که چرا نمیخوانم؟ و پاسخ من آن بود که در این مدت چرا
کسی سراغ مرا نمیگرفت و نمیخواست که بخوانم؟ من قبل از انقلاب به مدت 22 سال در
رایو خواننده بودم و دارای شناسنامۀ حرفهای بودم.
به هرجهت فعالیتی نداشتم تا زمان خواندن آهنگی برای سریال تلوزیونی میزراکوچکخان
جنگلی. البته آهنگ آن را هم کس دیگری خوانده بود و پخش هم شده بود. بعد عدهای
از گیلانیان که تعصب بیشتری به تاریخ و ریشۀ فعالیتهای میرزا داشتند رفتند و از
این شعر ایراد گرفتند که این گویش غلط است. این شد که از من درخواست کردند که این
شعر را بازخوانی کنم. به هر جهت رفتم و خواندم، چرا که این سریال واقعاً بخشی از
تاریخ گیلان را به تصویر میکشید. البته ملودی و تنظیم این اثر هم بسیار زیباست.
شاید از بهترین کارهای آقای سیدمحمد میرزمانی باشد. همانطور که اثر الهتیتی
من هم از کارهای بسیار خوب و ماندگار مرحوم حنانه است، البته نه اینکه من
آن را خواندم و گیلک هستم این را میگویم. به هر جهت این شروعی بود برای بازگشت
مجدد من به عرصۀ خواندن.
بعد از آن آهنگ "کوراشیم" را خواندم که نوار کاست آن بیرون آمد.
در آن موقع هنوز سی دی به بازار نیامده بود. بعد از آن "پرچین"
را خواندم. این کار برای من مسئله درست کرد و یکی از آهنگهای آن مورد ایراد قرار
گرفت. ایرادشان این بود که چرا در بخشی از شعر، خواندهام که دختری دستش را به آب
میزند و ماهی دست او را دندان میگیرد. بگذریم. بعد از آن کار، "قلندر"
را بیرون دادم. بعد از آن هم کارهای مرحوم "شیون فومنی" را به
اسم "هلاچین" بیرون دادم. کار دیگری هم در دست اجرا دارم که
بیشتر حالت قلندرانه دارد. من این سبک را خیلی دوست دارم. ملودی این کارها را خودم
ساختهام و اگر توانش را داشته باشم دوست
دارم که آن را به اتمام برسانم و منتشر کنم.
اینها همه فضاهایی است که در آن مملکت ایجاد میشود و ما تا به امروز با این فضاها
ساختهایم و کنارش هم بودیم و اعتراضی نکردیم. انسان در واقع در وجود خودش اعتراض
میکند. و این چراهاست که در وجود انسان شکل میگیرد. امیدوارم که روزی به همۀ این
چراها پاسخ داده شود و جوانهای ما تشویق بشوند.

اجراهای بینالمللی
من در سال 1994 یک تور اروپا داشتم که به دوازده شهر آلمان و چند کشور همجوار آن
رفتم و برنامه اجرا کردم. در سال 1996 تور دیگری داشتم که قدری به تعداد کشورهای آن
افزوده شد. از جمله سوئد، انگلیس، سویس، فرانسه، بلژیک و هلند و ... این یک برنامۀ
وسیعی بود که با گروه نیریز و با برنامۀ لُری و گیلکی به اجرا درآمد. از
هنرمندان لُر آقای فرج علیپور بودند که هم میخوانند و هم کمانچه میزنند.
در سال 1997 هم در آمریکا برنامهای برای انجمن گیلانیان آنجا داشتم. و نیز در چند
شهر دیگر آمریکا نیز برنامه اجرا کردم.
بعد از آن هم تنها یک بار در ترکیه برنامهای داشتم که در محلی به مناسبت شناسایی
صنایع دستی و موسیقی استانهای مختلف ایران در استانبول تشکیل شده بود. این برنامهها
در هتل جواهر استانبول که در آن زمان تازه افتتاح شده بود برگزار گردیده
بود.
در جشن صد سالگی ساختمان شهرداری رشت هم مراسمی
برگزار کردند و از من دعوت کردند. در آنجا هم در کنار هنرمندان دیگر از جمله آقای پوررضا
برنامه اجرا کردم. البته این برنامه فضای مناسبی برای موسیقی نداست.
برخی خاطرات پراکنده
من علاقۀ عجیبی به نواختن سنتور داشتم. سنتور هم خریدم و
دوستان هم بسیار مرا تشویق کردند اما پس از مدت کوتاهی آن را کنار گذاشتم. دیدم تنها
چیزی که ذوق انجام آن را دارم همین خواندن است.
***
استاد علی اکبرپور که بیش از نیمی
از کارهای مرا ایشان ساختهاند جزو نوازندههای ارکستر بوند اما آهنگساز هم بود.
***
من در آرشیو کارهای خودم در حدود چهل یا پنجاه کار از خودم
دارم که خودم آنها را ساختم. ترانههایی مانند "نمنم باران" که
خیلی مشهور شد مال خودم است. هم آهنگش و هم شعرش. بنفشهگل آهنگش مال خودم است ولی
شعرش مال یک شاعر همشهری ماست. و خیلی از کارهای دیگری که اسامی آنها موجود است.
البته در آن زمانها من هیچ وقت نمیگفتم که آهنگ هم میسازم. من سالها آهنگ به رادیو میدادم، ملودی آن مال
خودم بود. نمیخواستم که فکر کنند و بگویند طرف هم خواننده است و هم ادعای آهنگسازی
دارد. چون همیشه آهنگساز از خواننده جدا بود. من روی آهنگهای خودم اسم شقایق
گذاشته بودم. یاد دارم که مرحوم بدیعی روزی به من گفتند که این شقایق چه آدم خوبی
است. گفتم چه طور؟ گفتند: چون هرگز نمیآید که پول آهنگهای خودش را بگیرد. بعدها
به آنها گفتم که این شقایق خود من هستم. و آنها تعجب کردند که چرا من این را به
آنها نمیگفتم. پاسخ من آن بود که من موسیقیدان نیستم و معمولاً موسیقیدان باید
آهنگ بسازد. مرحوم بدیعزاده هم موزیسین نبود اما خیلی از کارهای خودش را خودش
ساخته بود. خودش همیشه به من میگفت ذوق ساختن غیر از این است که تو ساز بزنی.
***
هشتاد درصد خوانندههای ما نُت بلد نبودند. به عنوان مثال
آقای کریمی که یکی از خوانندگان و معلمین بزرگ نیم قرن گذشته است که در هنرستان هم
تدریس میکرد، صوت خیلی خوبی نداشت ولی بلد بود. یادگیری اصولی خوانندگی بعدها مُد
شد. بیشتر نوازندهها بودند که برای خوانندگان گوشههای مختلف موسیقی را مینواختند
تا آنها یاد بگیرند. تعداد کسانی که تعلیم خوانندگی بدهند بسیار کم بود. از نمونههای
آنها سلیمانخان امیرقاسمی، مرحوم آقای یکرنگی، مرحوم استاد تاج
اصفهانی، اقبال سلطان بوند. البته این افراد هم چندان حوصلۀ تدریس
نداشتند.
***
دوران طلایی موسیقی برای من از زمانی شروع شد که وارد
برنامۀ گلها شدم. من تا سال 1357 جزو خوانندگان ثابت رادیو بودم. از سال 1350 به
بعد دیگر برنامۀ گلها نبود و آقای هوشنگ ابتهاج آمدند و برنامۀ "گلهای
تازه" را تأسیس کردند. چند کار هم در برنامۀ ایشان خواندم. یک برنامۀ آواز
دشتی در گلهای تازه دارم که به زبان گیلکی است و با آقایان مرحوم صارمی، سیروس
حدادی و جهانگیر ملک آن را اجرا کرده بودم. شعر آن از مرحوم دکتر
علی فروغی است که از همشهریهای خودمان بودند. ایشان دکتر جراح بودند و در عین
حال در شعر هم آدم بسیار خوشقریحهای بودند. خیلی از ترانههایی هم که من خواندم
بعضی از آثار ایشان است.
سوتیترها
داشتن خانوادۀ سالم در موفقیت افراد بسیار مهم است. همسر من
در سلامت زندگی کردن من بسیار مؤثر بود.
آدمی تا زمانی که میتواند کاری انجام دهد باید در آن راه تلاش کند و وقتی که حس
میکند توانایی انجام آن کار را ندارد، باید خودش محترمانه کنار برود.
هر زمان که حس کردم قادرم تا از اندوختههای خود به دوستان
هدیه دهم این کار را انجام دادم و به آنها
کمک نمودم.
تا زمانی که آدمی زنده است و توان دارد میتواند و باید
مثمر ثمر باشد، فرقی هم نمیکند که کجا باشی، چه در آمریکا باشی چه در اروپا و چه
در مملکت خودت.
داشتن خانوادۀ سالم در موفقیت افراد بسیار مهم است. همسر من
در سلامت زندگی کردن من بسیار مؤثر بود.
سه ساله بودم که پدرم را از دست دادم. من هرگز پدر خودم را
ندیدم. ولی به من میگفتند که پدرم هم دارای صدای خوبی بود.
در آن زمان بیشتر افراد برای پُر کردن صفحه یا به ترکیه میرفتند
یا پاکستان و هندوستان. البته من این نکات را بعدها که سعادت دیدار برخی از این
دوستان که در قید حیات بودند را داشتم، از زبان خودشان و یا دوستانشان شنیدم.
از انزلی با کشتی که به آن پاراخوت هم میگفتند به باکو و
از آن طریق به اروپا میرفتند. این بود که اغلب ترانهها و آهنگهای آن دوران بیشتر
از آذربایجان و ترکیه تأثیر میگرفت.
محمودی خوانساری صدای بسیار زیبایی داشت. او هم مانند من
تحصیلات چندانی نداشت. ما فقط ده کلاس درس خوانده بودیم.
ما به دنبال این بودیم که چیزی یاد بگیریم و اینکه دیگران ما را چه بنامند و در
بارۀ ما چه فکر کنند خیلی مهم نبود.
سعادتمند قومی صدای بسیار رسایی داشت و من آن را از رادیو
میشنیدم. یک روز من خود ایشان را حضوری دیدم. مردی بسیار بلند قد و چاق بود، اما
صدای عجیبی داشت. البته مورد تأیید هنرمندانی مانند استاد بنان و ادیب خوانساری
نبود ولی خوانندهای بود که همه قبولش داشتند.
کلاسهای تار آن دوره بیشتر از طریق گوشی بود نه نُتخوانی.
البته آقای بحرینی نُت بلد بودند ولی کلاً کلاسهای تار بیشتر گوشی بودند.
موسیو آرسن ارمنی کسی بود که کانون بزرگ معلولین رشت از
یادگارهای ایشان است. ایشان انسان بسیار بزرگی بود.
خوب یاد دارم که شروع فصل سرما بود که مرا به نظام وظیفه
بردند. افسری هم با من آمد و تعهد داد که مرا به تهران خواهد برد و تحویل خواهد
داد. صبح روز بعد به باغ شاه رفتم و خودم را معرفی نمودم. تازه آنجا بود که فهمیدم
چه کسی ما را لو داده بود. البته ایشان بعدها به خاطر این کار از من معذرتخواهی
هم نمود.
استاد عبادی ابهت عجیبی داشت. بسیار باوقار و متین بود. از
افرادی بود که خودش باید ساز میزد و اگر از او میخواستند که ساز بزند خیلی برایش
خوشایند نبود. البته کسی هرگز از ایشان چنین درخواستی نمیکرد.
به هر جهت در تمام دوران تلاش هنری همیشه سعی کردم خودم
باشم. سعی کردم به موسیقی و آنچه که یاد گرفتهام احترام بگذارم.
در بین شعرا حافظ و سعدی مقام والایی دارند که حسابشان جداست. در دوران جوانی و
شکوفایی به عماد خراسانی بسیار عشق میورزیدم. امیر هوشنگ ابتهاج و نوذر پرنگ هم
از شعرای محبوب من هستند.
آیندۀ ممکلت ما در دستان این جوانان است. ما باید این افراد را تشویق کنیم.
هستند تعداد زیادی از جوانان چه در تهران و چه در شهرستانها
که بسیار سرخوردهاند و فکر میکنند در جایگاه خودشان قرار نگرفتهاند. چرا که میبینند
در سیستم موجود به کار آنها اهمیتی داده نمیشود.
به نظر من موسیقی از حرمت بالایی برخوردار است.
فرقی نمیکند که مویسقیدان باشی و یا متخصص قلب. هر کسی در
حرفۀ خودش کارهای زیادی میتواند انجام دهد. فضای مناسب برای انجام آن هم بالاخره
به وجود خواهد آمد.
هیچ هنرمندی نمیتواند هنری که سالها برای آن زحمت کشیده و
عاشق آن بوده را ترک کند. باید در هر شرایطی ادامه داد.
بعد از آن "پرچین" را خواندم. این کار برای من
مسئله درست کرد و یکی از آهنگهای آن مورد ایراد قرار گرفت. ایرادشان این بود که
چرا در بخشی از شعر، خواندهام که دختری دستش را به آب میزند و ماهی دست او را
دندان میگیرد. بگذریم.
من روی آهنگهای خودم اسم شقایق گذاشته بودم. یاد دارم که
مرحوم بدیعی روزی به من گفت که این شقایق چه آدم خوبی است. گفتم چه طور؟ گفت: چون
هرگز نمیآید که پول آهنگهای خودش را بگیرد. بعدها به آنها گفتم که این شقایق خود
من هستم.