سال سوم / شمارۀ بیست و یکم / سفرنامه / رضا نجفی / بخش دوم

التحریرات فی‌البعثه الی‌البلاد الجرمانیه

رضا نجفی




اسلینگن


راه می‌افتیم برای گردش در شهر و خرید. حتی در صندلی عقب هم باید کمربند ببندیم و کودکان هم باید صندلی مخصوص با کمربند داشته باشند و گرنه چهل یورو جریمه می‌شویم. تازه می‌خواهند این مبلغ را افزایش دهند. مردم چه‌قدر اینجا با حوصله و احتیاط و آرامش رانندگی می‌کنند. باز هم به این فکر می‌افتم ریشه‌های روانی رانندگی‌های عجیب و غریب ایران در چیست؟ چرا می‌خواهیم به زور از کسی جلو بیفتیم و راه بگیریم، چرا خیال می‌کنیم رانندگان دیگر دشمن شمرده می‌شوند و نوعی رقابت و لجبازی در کار است؟

شهر چندان تفاوتی نکرده است. از تماشای خانه‌های قدیمی لذت می‌برم و این بار تاریخ روی خانه‌ها را نگاه می‌کنم. تاریخ روی ساختمان شهرداری به سدۀ سیزده مربوط می‌شود، قدیمی‌تر از چیزی که فکر می‌کردم. همیشه در چنین مواردی می‌کوشم تصور کنم صد،‌ دویست، سیصد یا چهارصد سال پیش زندگی در این مکان چه شکلی داشته است؟ اما نکتۀ دیگری که بی‌درنگ به ذهنم خطور می‌کند این است، سابقۀ مدنیت و شهرنشینی آلمانی‌ها کمابیش به پس از برانداختن امپراتوری روم در سدۀ چهارم میلادی باز می‌گردد. به عبارتی آلمانی‌ها حداکثر هزار و سیصد یا هزار و چهارصد سال سابقۀ شهرنشینی دارند،با این حال به وفور در شهرها و حتی روستاهای آلمان می‌توان خانه‌هایی با قدمت هفتصد یا حتی هشتصد ساله یافت. در برابر ایران سابقۀ مدنیتی چند هزار ساله دارد اما به دشواری بتوان حتی در یزد و کاشان خانه-و البته نه کاخ و مسجد-ای دویست ساله در آن یافت. چرا ما به رغم چند هزار سال تاریخ، خانه‌های قدیمی نداریم و اروپای کم سن و سال‌تر یادگارهای کهن‌تری به نسبت ما نگاه داشته است؟ بسیاری از سفرنامه‌نویسان غربی نیز در نوشته‌های خود ابراز شگفتی کرده بودند که ایرانی‌ها در ساخت خانه به فکر ساختن چیزی‌اند که فقط تا پایان عمر خودشان دوام بیاورد و اعتنایی به آیندگان ندارند. از این رو عمر خانه‌های ایرانی بیش از صد یا صد و پنجاه سال نیست. اما علت در چیست؟ تاریخ ناامنی که داشته‌ایم؟ دنیا‌گریزی؟ خودخواهی؟ عدم توانایی آینده‌نگری؟ به جای پاسخ ترجیح می‌دهم به طرح پرسش بسنده کنم. 

اما در کنار این ساختمان‌های چندصد ساله در اروپا، پدیدۀ نو فروشگاه‌های زنجیره‌ای بزرگی است که در سراسر غرب کمابیش یکسان هستند، مملو از انوع اجناس،‌با حراج‌های گاه و بیگاه، ایده‌های فراوان برای تشویق تو به خرید و انواع روش‌های ایجاد جذابیت. دیگر نمی‌خواهم دربارۀ روش‌های جذاب برای خرید صحبتی کنم چون حس می‌کنم روده‌درازی‌هایم دارد خسته کننده می‌شود،‌ حتی برای خودم و دیگر اینکه واقعاً مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود، لُب کلام اینکه خرید کردن از این فروشگاه‌ها بسیار لذت‌بخش است،‌ حتی برای خسیس‌ترین و سخت‌گیرترین افراد. از بس که همه نوع جنس، ‌همه نوع قیمت و همه نوع ایده و جذابیت وجود دارد. اینجا هم اگر ایدئولوگ‌های سنتی و دولتی یا حتی مارکسیست‌های گرامی وطنی ما بودند،‌ برای ما در باب فرهنگ مبتذل مصرفی غرب و سرمایه‌داری مکار و سیستم تبلیغاتی آن که به تو در قطب شمال یخچال و در آفریقا بخاری حقنه می‌کند، سخنرانی می‌کردند.

بله،‌ به گوش من هم اصطلاحاتی از قبیل شیءزدگی و مصرف‌زدگی خورده است. قبول هم دارم که چنین پدیده‌ای وجود دارد و برای خودش معضلات و معایبی هم به وجود می‌آورد و بی‌شک می‌باید نگاهی انتقادی به افراط در مصرف‌گرایی داشته باشیم، اما به گمانم ما ناخواسته تحت تأثیر کلیشه‌های نخ‌نما شدۀ ایدئولوگ‌های سنت‌گرا و گاهی هم مارکسیستی با این قضیه به شکل شعاری برخورد می‌کنیم، بی‌آنکه تحلیلی در کارمان باشد. با مشتی اصطلاح دهن‌پرکن مثلاً فرهنگ مصرفی و ... حکم می‌دهیم و پرونده را مختومه اعلام می‌کنیم و زوایای دیگر ماجرا را نمی‌بینیم،‌ برای نمونه نمی‌بینیم که اقتصاد مبتنی بر مصرف در عین حال اقتصاد متکی بر تولید هم هست که اگر بخواهیم فرهنگ تولید را بالا ببریم باید فکری هم به حال فرهنگ مصرف بکنیم و این فرهنگ مبتنی بر صرفه‌جویی نمی‌تواند باشد. ماجرای تقبیح مصرف‌گرایی به مسألۀ استفاده از ماشین می‌ماند،‌ درست مثل این است که تو با استناد به آمار تصادفات و مرگ و میر در رانندگی‌ها بخواهی پدیدۀ ماشین و دستگاه‌های مدرن را رد کنی و کنار بگذاری. بله، معضلی به نام مصرف‌زدگی وجود دارد، اما راه حل آن نفی پدیدۀ تولید انبوه و حتی مصرف انبوه نیست؛ مسائل را نباید خلط کرد که ما می‌کنیم. نمونه‌اش اینکه ما غربی‌ها را به مصرف‌زدگی متهم می‌کنیم اما سرانۀ مصرف آب و برق و گاز و نفت ما به شکل وحشتناکی چند برابر کشورهای پیشرفتۀ صنعتی است. کسی که در اروپا به سر برده باشد می‌داند اروپایی‌ها تا چه حد در مصرف آب و برق و بنزین و ... خسیس و حسابگرند. داخل خانه‌ها هیچ چراغی بیهوده روشن نیست، توی اتاق خواب معمولاً بخاری روشن نمی‌کنند (چون زیر لحاف گرمت خواهد شد)، از اتومبیل برای کارهای غیرضروری استفاده نمی‌کنند، آب را با خست مصرف می‌کنند و ... آیا این هم برآمده از فرهنگ مصرفی است؟ و زیاده‌روی‌ها و اسراف ما در منابع انرژی اسمش چیست؟ مسأله این است که غربی‌ها در منابع انرژی که محدودند و تولیداش گران است، خسیس‌اند و در مصرف تولیدات پوشاک و ابزار و خوراک و ... دست و دلبازند و این چندان عیبی هم ندارد چون چرخ‌های اقتصاد تولیدی را به حرکت درمی‌آورد. آن وقت ما آب و گاز و نفت و بنزین را که منابع پایان‌پذیر و جایگزین‌ناپذیرند به راحتی هدر می‌دهیم و به چاه ویل می‌ریزیم و هیچ ککمان هم نمی‌گزد و از آن سو، لباس کهنه برتن و کیف و کفش و کلاه مستعمل استفاده می‌کنیم و ابزارهایمان کهنه و قدیمی است، باز هم ککمان نمی‌گزد و بشر غربی را به مصرف‌زدگی متهم می‌کنیم. بله، بیماری مصرف زدگی در غرب وجود دارد، اما این بهانه نمی‌شود که بدانیم ما در کشورمان ده‌ها برابر اسراف‌کارتر و مصرف‌گراتر و آن هم در بدترین شکل و نحوه‌اش نسبت به غرب هستیم و باز دلمان را به بازی با شعارهایی چون "فرهنگ مصرفی غرب" خوش کرده‌ایم و به جای پرداختن به بیماری‌های خودمان و جستجو برای راه علاج خودمان، دوست داریم جهان را متهم کنیم و از غرب بد بگوییم. چندین دهه است که به پیروی از اندیشه‌های بیمارگونۀ امثال فردید و ساده لوحی‌های سنت‌گرایانۀ آل‌احمدها که حتی چپ‌هایمان نیز نادانسته در دام آن افتاده‌اند،‌ به غرب ستیزی بی‌منطقی گرفتار شده‌ایم که از فرط افراط و تکرار به امری مهوع بدل شده است. به ویژه بیشتر چپ‌های سنتی با آوردن شاهد مثال‌هایی از سرمایه‌داری بی‌رحم و ناانسانی سدۀ هجده و نوزده غرب که دیگر دوره‌اش گذشته است به تخطئه لیبرال دمکراسی امروز که می‌تواند متفاوت از نظام اقتصادی سرمایه‌داری باشد، دست می‌زنند. این دوستان سنت‌گرای ما در مواجهه با دنیای مدرن بیشتر حکم دوست نادان را دارند در برابر دشمن دانا و من که در نزاع چپ‌های مدرن با راست سنتی خود را هوادار چپ‌ها می‌شمارم بی‌هیچ تردیدی در نزاع چپ سنتی با راست مدرن با دوست نادان همراهی نخواهم کرد. نگاهی کوتاه به آلمان امروز در مقام جامعه‌ای با سیستم بازار آزاد نشان می‌دهد اختلاف طبقاتی در این جامعه به اندازۀ جوامع دیگر چندان وحشتناک نیست. نوع مسکن و شیوۀ زندگی و امکانات بیشتر آلمانی‌ها همانند هم است. امکاناتی که تکنولوژی مدرن به همراه آورده از شدت اختلاف طبقاتی کاسته است. سیستم بازار آزاد هر چه هم حیله‌گر و سودجو باشد سرآخر به انسان‌ها به چشم مشتری می‌نگرد و آدم مشتری را نمی‌کشد بلکه می‌کوشد راضی‌اش نگاه دارد، تنعم مشتری تنعم بازار آزاد است. اما سیستم ایدوئولوژیک هر چه هم حسن نیت داشته باشد ممکن است سر آرمان‌های خود مردمان جامعه خود را هم قلع و قمع کند. شکی در سودجویی سیستم سرمایه‌داری نیست اما اگر عقلانیتی در کار باشد که در سیستم بازار آزاد هست، ممکن است رذائل فردی به منفعت عمومی ختم شود. بر همین منوال در سیستم ایدئولوژیک حسن نیت‌های فردی بارها به تراژدی‌های همگانی انجامیده است. با این تفاصیل آیا اکنون هنگام آن نیست که به جبران آن افراط‌ها در برشمردن عیوب غرب و فضائل ایرانی _ اسلامی قدری هم نقاط قوت غرب و عیوب و رذایل خودمان را ببینیم؟

به گمانم به اندازۀ کافی دربارۀ جهان قضاوت کرده‌ایم، دورۀ هژمونی هستریک گفتمان غرب‌ستیزانه دیگر سپری شده است یا بهتر بگویم باید که سپری شود. هنگام آن رسیده است که اگر خود به سرطان مبتلا هستیم، دست از تمسخر و نکوهش سرماخوردگی همسایه‌مان برداریم و به فکر مرض‌های خودمان باشیم. مدت‌هاست که به منتقدان وطنی خودمان دربارۀ غرب، بدبین شده‌ام و گمان می‌کنم هرکس از ما ایرانی‌ها که دربارۀ معایب غرب چه به حق یا ناحق سخنرانی می‌کند، آگاهانه یا ناخودآگاهانه دارد گند و نکبت‌های فرهنگ خودمان را توجیه یا لاپوشانی می‌کند. از این همه غرب‌ستیزی‌های شعارگونه از جنس سنتی _ مذهبی یا مارکسیستی _ استالینیستی آن خسته شده‌ام. ما ایرانی‌ها استعداد عجیبی در دیدن عیوب دیگران و تمسخرشان داریم و بیش از آن تغافل و تجاهل دربارۀ فلاکت‌های خودمان. همین است که قدمی به جلو برنمی‌داریم و خرسندیم به کشف خاری که در پهلوی دیگری است، حال آنکه خود تیری در چشم داریم. بر این باور سخت پایبندم که ما اهلِ فرهنگ و اصلاً هر ایرانی در حوزۀ هویت فرهنگی و مدنی خود دو وظیفۀ حیاتی داریم، نخست دفاع از فرهنگ خود و ستایش و فخرورزی و تأکید و یادآوری گنجینۀ فرهنگی خود در برابر بیگانگان تا حیثیت جهانی خدشه‌دار شدۀ خود را در نگاه دنیا ترمیم کنیم و دوم و مهم‌تر از آن اینکه در میان خودمان هیچ این گنده‌گویی‌ها و خودستایی‌ها را باور نکنیم و برای تعالی خود به نقد بی‌رحمانۀ فرهنگ و مدنیت بومی‌مان بپردازیم. ممکن است وجدان من از فریب جهانیان شرمگین باشد اما هرگز درباره نیشتری که به خود و میراث خود می‌زنم تردید نخواهم کرد.   



شوبیش هال

در شهر نمایشگاهی از آثار ادوارد مونش نقاش معروف نروژی برقرار است، همان خالق تابلوی معروف جیغ که بعدها پس از ابداع مکتب اکسپرسیونیسم، نخستین نقاش اکسپرسیونیست معرفی شد. تعجب می‌کنم اینجا کجا و این نمایشگاه برای آثار این نروژی کجا؟ قضیه جالب‌تر می‌شود که می‌فهمیم برگزارکنندۀ نمایشگاه آقای وورت، میلیاردر معروف است که تولیدکنندۀ پیچ و مهره است، کسی که در ایران هم شعبه‌های شرکتش را می‌توان دید. ظاهراً شوبیش هال زادگاه این آقای خوش‌فکر است. او بخشی از ثروت خود را برای امور فرهنگی اختصاص داده بود و دفتر فرهنگی‌اش نیز در شوبیش هال بود. ساختمان مدرن نمایشگاه که با شیشه و فلز و بتون ساخته شده بود، در جوار خانه‌های فاخ ورک هاوس کنتراستی جالب داشت.

در مورد شهر چه می‌توانیم بگوییم؟ مانند دیگر شهرهای کوچک جنوب آلمان براستی زیبایی توصیف‌ناپذیری داشت، با پل‌های چوبی مسقف بر رود برای عابران و پل‌های سنگی برای وسایل نقلیه، اما مشخصۀ این شهر زیبا، کلیسا یا بهتر بگوییم پله‌های ورودی کلیسا در میدان شهر بود. حدود صد پله جلوی کلیسا چنان طویل بودند که به مناسبت های گوناگون روی آنها تئاتر و مراسم موسیقی اجرا می‌کردند. به عبارت دیگر این پله‌ها حکم سن و میدان شهر (که در این مناسبت‌ها در آن صندلی می چیدند) حکم سالن را ایفا می‌کرد.

در این روزها آنقدر قصر و کلیسای معظم و خانه‌های فاخ ورک هاوس دیده‌ام که دیگر اشباع شده‌ام و حالت سرگیجه به من دست داده است. یاد حرف یکی از آشنایان می‌افتم که می‌گفت وقتی رفته بود رُم، از دیدن مجسمه‌های پایان‌ناپذیر و بی‌شمار رُم وحشتزده شده و قصد فرار از شهر را داشت. وقتی کمیت زیبایی از حد و اندازه می‌گذرد، نه تنها تأثیرش را بر تو از دست می‌دهد، بلکه به سبب هضم‌ناپذیری حجم زیبایی‌ها، احساسی از ناراحتی تو را فرامی‌گیرد، به ویژه اگر از جهان سوم آمده باشی و گوشۀ ذهنت همواره بدانی که چنین پدیده‌هایی براستی ارزشمند و باشکوهند، مثل این است که بتهوون به جای ده سمفونی سیصد سمفونی به همان ارزش ساخته بود یا به جای یک ادیسه، صد ادیسه به همان شکوه وجود می‌داشت: واقعاً گاهی زیبایی می‌تواند تو را عصبی کند اگر بدانی که وقت هضم و تعمق و بررسی دقیق و کافی آنها را نداری؛ بعضی وقت‌ها آرزو می‌کردم کاش به جای این همه قصر و کلیسا و فاخ ورک هاوس‌های زیبا، فقط یک یا دو نمونه از هرکدام را می‌دیدم، اما سروقت و با حوصله و تعمق بیشتر. مثال جالبی نیست، اما به این می‌ماند که پس از یک عمر گرسنگی یکهو مجبورت کنند در یک وعده، ده بیست پرس چلوکباب سلطانی بخوری!

به هر حال از این مثال‌ها بگذریم. گمان می‌کنم توضیح قضیه بازمی‌گردد به ساختار فئودالی آلمان پیش از بیسمارک. به سبب نبود یک حکومت مرکزی واحد و فراگیر، هر شاهزاده و دوک و امیری در ناحیۀ خود برای خودش قصر و کلیسا و بنایی شاهانه می‌ساخت. از این رو در هر دهکدۀ آلمانی یک قصر و کلیسای باشکوه یافت می‌شود، اما شک دارم در هیچ کشور اروپایی دیگر، تا به این حد بتوان به شکل پراکنده و گسترده این همه بنای زیبا و باشکوه یافت.

نکتۀ دیگر به گمانم بازمی‌گردد به ذهنیت و روان‌شناسی خاص آلمانی؛ آلمانی‌ها بیش از دیگر اروپاییان در حفظ بناهای سنتی و بومی خودشان کوشا هستند. در انگلیس به ندرت می‌توانستیم دهکده‌هایی با حال و هوای قدیمی بیابیم، اما اینجا صدها دهکده می‌توانی بیابی که صرف نظر از برخی ظواهر، رنگ و بوی گذشته را در آدم زنده می‌کنند. گمان می‌کنم شاید این نشان از تمایل بیشتر انگلیسی‌ها به مدرن شدن، جهانی‌شدن و در این سو تمایل آلمانی‌ها به نوعی محافظه‌کاری باشد. سیاست مهاجرتی انگلستان بر پایۀ پذیرش چندفرهنگی بودن این کشور بنیان می‌یابد و اما در آلمان سیاست غالب کوشش برای آلمانی‌سازی مهاجران است. در انگلیس سرعت مهاجرپذیری بیشتر از آلمان است. شهرهای بزرگ یا به طور کلی پدیده‌ای به نام لندن وجود دارد، اما هیچ شهر آلمانی _ هرچند هم بزرگ _ وجود ندارد که بتوان با لندن سنجید. حتی برلین نه تنها قابل قیاس با شهرهایی مانند نیویورک و لندن نیست که اصولاً قدمت چشمگیری هم ندارد. این پدیده فواید و نقصان‌های خاص خود را دارد. بیهوده نبود که نازیسم در کشورهایی که شهرهای بزرگی چون لندن یا نیویورک داشتند نتوانست ریشه بدواند. نازیسم در وین چندفرهنگی نیز زاده نشد. بی‌دلیل نیست که فاشیسم از شهرهای بزرگ نفرت دارد و ستایش‌کنندۀ ارزش‌های روستایی است.

 از یکسو کشوری چون انگلیس جهانی‌تر از آلمان است، اما از سوی دیگر پدیدۀ دهکده‌های زیبا را بیشتر در آلمان می‌توان یافت. حتی کیفیت تنوع غذاهای سنتی در آلمان برعکس آشپزی کم ارزش و محدود انگلیسی به گمانم ریشه در همین نکته دارد. کاش پدیده‌ها سیاه و سفید و کمتر پیچیده بودند. از سویی پدیدۀ مدرنیزاسیون و جهانی‌شدن جریانی ناگزیر و با مزایای گوناگون است، اما از سوی دیگر نمی‌توانم از محو شدن زیبایی‌های جهان گذشته به رغم خطرهای نهفته در سنت‌گرایی و محافظه‌کاری این جهان ابراز تأسف نکنم. اما بخشی ولو کوچک از این زیبایی‌های جهان قرون وسطایی را در آلمان می‌توان هنوز یافت.


سوتیترهای شمارۀ 21
هنگام آن رسیده است که اگر خود به سرطان مبتلا هستیم، دست از تمسخر و نکوهش سرماخوردگی همسایه‌مان برداریم و به فکر مرض‌های خودمان باشیم.

ما ایرانی‌ها استعداد عجیبی در دیدن عیوب دیگران و تمسخرشان داریم
و بیش از آن تغافل و تجاهل دربارۀ فلاکت‌های خودمان. همین است که قدمی به جلو برنمی‌داریم و خرسندیم به کشف خاری که در پهلوی دیگری است، حال آنکه خود تیری در چشم داریم.

سیستم بازار آزاد هر چه هم حیله‌گر و سودجو باشد سرآخر به انسان‌ها به چشم مشتری می‌نگرد و آدم مشتری را نمی‌کشد بلکه می‌کوشد راضی‌اش نگاه دارد، تنعم مشتری تنعم بازار آزاد است. اما سیستم ایدوئولوژیک هر چه هم حسن نیت داشته باشد ممکن است سر آرمان‌های خود مردمان جامعه خود را هم قلع و قمع کند. شکی در سودجویی سیستم سرمایه‌داری نیست اما اگر عقلانیتی در کار باشد که در سیستم بازار آزاد هست، ممکن است رذائل فردی به منفعت عمومی ختم شود.

چندین دهه است که به پیروی از اندیشه‌های بیمارگونۀ امثال فردید و ساده لوحی‌های سنت‌گرایانۀ آل‌احمدها که حتی چپ‌هایمان نیز نادانسته در دام آن افتاده‌اند،‌ به غرب ستیزی بی‌منطقی گرفتار شده‌ایم که از فرط افراط و تکرار به امری مهوع بدل شده است.

ایران سابقۀ مدنیتی چند هزار ساله دارد اما به دشواری بتوان حتی در یزد و کاشان خانه-و البته نه کاخ و مسجد-ای دویست ساله در آن یافت. چرا ما به رغم چند هزار سال تاریخ، خانه‌های قدیمی نداریم و اروپای کم سن و سال‌تر یادگارهای کهن‌تری به نسبت ما نگاه داشته است؟


Comments