بار دیگر نگاهی بر کانادا اشارۀ مهرگان: مقالۀ زیر بعد از سفر تابستانِ سال گذشتۀ استاد دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن به کانادا نگاشته شده است. مهرگان در صدد نگارش نقدی بر مقالۀ این استاد گرانقدر بود، اما ترجیح داد تا در ابتدا اصل این مقاله را با اندکی ویرایش تقدیم همۀ خوانندگان خود کند و در شمارۀ بعد، نقدی بر آن خواهد نگاشت. چنانچه شما خوانندۀ محترم نیز در این زمینه انتقاد و یا نظری دارید، ما را در جریان قرار دهید.
در آن یک نظام «سوسیال دموکرات» گونه بر سر کار است که میکوشد تا در خطّ اعتدال حرکت کند. اقتصاد را به گونهای به راه ببرد که نه گدای راه نشین داشته باشد، نه ثروتمند کلان (مگر به تعداد اندک). مالیاتها آنگونه وضع شدهاند که هزینهها متوازن بمانند. همان گونه که توصیۀ فردوسی بود:
با این همه اگر از من بپرسند که زندگی در کانادا چه کم دارد؟ خواهم گفت: آب، یعنی جلا و روح؛ شاید به علّت همان نبود کمبود همه چیز در خطّ عادی جریان دارد، دیگر چه لزوم که انسان به فراتر از آن بیندیشد؟ اکنون این سئوال پیش میآید که مقصد زندگی چیست؟ گمان نمیکنم که زندگی مطلوب به معنای آن باشد که مانند جوی روان، آرام بگذرد: بیموج، بیحباب، بیلبریز ... حرف این است که در سیر تمدّنی بشر، کمبود به اندازۀ بود کارساز بوده، البتّه کمبودِ کوشش آفرین، نه کمبود فروکشنده، در تلاش معاش. آثار بزرگ فرهنگی و تمدّنی زاییدۀ نیاز هستند. یعنی جستجو در بهدست آوردن چیزی که باید باشد و نیست. در جامعههای به سامان رسیده، چون بعضی از کشورهای غربی، و از جمله کانادا، کوششها بیشتر معطوف به دستاوردهای مادّی است: تولید بیشتر، ابزار بهتر، رفاه بیشتر ... دیگر به ندرت لزومی دیده میشود که درون انسان زبانه بکشد، یعنی به آنسوی مرز مادّی بیندیشد، درحالی که آن نیز وجه دیگری از ذات بشر است. اینکه در ادب فارسی آنهمه از "طلب" و "نیاز" حرف زده شده است، برای آن است که آدمی برحَسَب فطرت خود به آنچه در دسترس دارد قانع نیست، و میخواهد دامنۀ زندگی را تا آستانۀ یک میعادگاه آرمانی بکشاند. نمیشود گفت که در تمدّن غرب، معنا ناپیداست البتّه هست ولی آن هم باز سری به چشمداشت مادّی دارد. وقتی گفته میشود پیشرفت، منظور یک قدم به جلو، درجهت گشایش مادّی است. مشکلی که در کار جهان دیده میشود - چه در کشورهای صنعتی پیشرفته و چه دیگران - ناشی از عدم توازن است، که به همۀ جوانب ذات بشر جواب نمیدهد، از آنجا که کانادا نمونۀ بارز یک کشور پیشرفته است. در آن این پرسش به ذهن میرسد که دنیا به کجا میرود؟ برای توضیح این موضوع به طرح دو – سه سئوال میپردازیم، برای اقناع کنجکاوی خود، وگرنه، نه نفی مواهب تمدّن صنعتی منظور است، و نه انکار مزایای تمدّن کشوری چون کانادا. نخستین چیزی که موجب تعجّب من بود، پوشش تابستانی خانمها بود. گرچه تازگی نداشت، و نظیر آن در سایر کشورهای صنعتی هم دیده میشود، ولی در هر زمان میتواند سئوالبرانگیز باشد. ما در ماه خرداد در تورونتو بودیم که هوای ملایم شروع شده بود. با مساعد شدن هوا، خانمها فرصت را غنیمت میشمرند، و با نیمبرهنگی، یا دقیقتر بگوییم، دو سوم برهنگی خود، طلیعۀ بهار را اعلام میکنند، از نظر آنان بهار طبیعت، بهار تن نیز شناخته میشود. کانادا چون هوای افراطی دارد، یعنی در زمستان بسیار سرد و در دو ماه تابستان داغ است، باید آن دو سه ماه معتدل حقّش ادا گردد. اینجاست که آزادی به کمک میآید، و اصل راحت بودن و به دلخواه حرکت کردن، بر ملاحظات دیگر میچربد. اکنون این سئوال پیش میآید که آیا حق با کسانی است که پوشش را به کمترین حدّ رسانیدهاند، و یا آنکه جامه، در تمام دوران تمدّن بشر، یک ضرورت زیباشناختی نیز داشته است که رعایت آن به کیفیّت زندگی بشر کمک میکرده؟ سئوال دیگر این است. چرا ما یکی را زیبا میبینیم، و دیگری را نمیبینیم؟ این معیار و محاسبۀ درونی ماست که فرق میان زیبا و نازیبا را معیّن میکند. آدمی برای افزودن بر کیفیّت زندگی خود به دنبال هنجار است که آن را در ترکیب زیبا مییابد. منشاء آن هم تخیّل انسان است، وگرنه، بشر در ترکیب طبیعی خود، یکی با دیگری تفاوت ندارد. پس اگر خیال عامل مهمّی است و مولانا میگوید:
بنا به آنچه گفته شد، اگر آن بخش که در حریم حفاظ به سر برده، دیگر به سر نبرد، آیا این احتمال نیست که زیبایی انسانی از اریکهای که در سراسر تاریخ داشته است، فرو بیفتد. اگر ودیعهای که موجد تخیّل پربار و غزل و موسیقی و نقش بوده، اکنون سرنوشت خود را منحصر به نمایش جسم بکند، در این صورت دیگر از آن جنبۀ ملکوتی زن که رؤیا و هنر به آن بخشیده، چه برجای میماند؟ آیا گذشته است زمانی که او "جان جانان" بود و حافظ دربارهاش میگفت: "مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟" برای توضیح میخواهم برگردم به بنیاد موضوع. زیبایی انسانی به طور کلّی مأموریّتش آن است که ادامۀ نسل را تضمین کند، یعنی رغبت به جفتجویی را برانگیزد. این خواست آفرینش است. بنابراین بخشی از این رغبت در گرو رمز و پوشیدگی قرار میگیرد. درعین حال، میدانیم که گونهای از هنر و فرهنگ در پرتو زیبایی انسانی پدید آمده است. غزلسرایان، بُعد روحانی به زیبایی بخشیده، و حتّی گاه آن را تا پایگاه قدس فرابردهاند. نقّاشان آن را بر پردهها پایدار کردهاند. همۀ اینها به کمک خیال بوده است، و خیال در پناه رمز، امکان برافروختگی مییافته. گویندگان فارسی، مانند سعدی و حافظ و مولانا، که آن همه از زلف و چشم و لب حرف زدهاند، هرگز از مرز معیّنی فراتر نرفتهاند، زیرا آن را نگفتنی میدانستند. نقش جامه در ادب جهانی، هرگز نادیده گرفته نشده است. حافظ می گفت: دامنکشان همی شد در شَرب زرکشیده ... لحظهای تصوّر کنیم که اگر رومئو، ژولیت را در هیئت یک زن امروزی غرب میدید، آیا این عشق در او برانگیخته میشد که تا پای جان جلو برود، یا هملت اوفلیارا یا مجنون، لیلی را؟ و در این صورت آیا این شاهکارهای شکسپیر و نظامی پدید میآمدند؟ سایر آثار عاشقانۀ بزرگ بر همین قیاس. تمدّن، حاصل جستجوست، و جتستجو در تعقیب ناپیدا بهکار میافتد. زن، موضوع و مخاطب اصلی عشق بوده است، و عشق در فراق و دشواریابی به تکامل میرسیده. دلبستگی کامیاب، بهندرت نام عشق به خود میگرفته، زیرا وقتی معشوق در دسترس میبود، دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیماند. از این روست که میبینیم که دنیای امروز میرود تا دنیای بیعشق بشود. در گذشته عاشق و معشوق و عشق را یکی میگفتند، اکنون باید پای جسم و حضور در میان آید تا کار به سامان برسد. در گذشته اگر شکسپیر آرزو میکرد که: "آه، کاش این جسم سختِ سخت، آب میشد، آبگون میشد، به یک شبنم بدل میشد!" (هملت) اکنون گرمای تن حرف اوّل را میزند. کسی که در گذشته معشوق خوانده میشد، این زمان آسانیاب شده است. یا میشود یا نمیشود، اگر نشد، کس دیگری جای او را میگیرد. دل بر گرفتن مشکل نیست، زیرا همه چیز بر گذر است. بدینگونه با تأسّف باید گفت که در این دوران "سکس" جای عشق را گرفته است، و عجیبتر آنکه بُعد تازهای هم به آن بخشیده شده، و آن این است که در خدمت اقتصاد و سود قرار گیرد. زیبایی زن – به حال نیمپوشش – خدمتگزار صدیق سوداگری است. شما به هر کجا که پای بنهید، با نشانهای از آن روبرویید. به دکّههای روزنامهفروشی نگاه بیاندازید، مجلّههای مصوّر، همگی عکس زنی را بر پشت خود دارند، تکمۀ تلویزیون را بگردانید، به هم چنین. آگهیهای تجارتی که جای خود دارند. در و دیوار گواهی میدهد که محور چیست. به طور زنده نیز، فروشگاهها و مؤسّسات خصوصی، هر یک برای پیشبرد کار خود، از زیبایان دستچین شده استفاده میکنند. وقتی اوضاع و احوال چنین ایجاب کند که عاطفه و اخلاق مستعفی بمانند و همۀ امور با ماشین حساب ارزیابی گردند، با چه دنیایی روبرو خواهیم بود؟ انسانی که اینترنت و تلفن همراه، به همۀ سئوالهای او پاسخ دهند، دیگر نیازی به بهکارانداختن حافظه نخواهد داشت. حافظه برانگیزندۀ تداعی معانی است و تداعی معانی زایندۀ اندیشه. بنابراین وقتی با فشار یک تکمه همۀ اینها بهکار گرفته شدند، دیگر اندکاندک مغز در حال تعطیل قرار میگیرد، و تنها کارکردش در حیطۀ مسائل روزمرّۀ زندگی خواهد بود. هم اکنون راجع به آینده، نوید کشفهای معجزه آسا داده میشود. دانش فضایی، جام جهان نما را به دست میدهد. دانش پزشکی بسیاری از بیماریها را علاج پذیر کرده است، ولی در مقابل با بیماریهای روانی و عصبی که هر دم در افزایشاند چه میتوان کرد؟ با بیخوابیها چطور؟ در گذشته سعدی میگفت: شب عاشقان بیدل چه شب دراز باشد! ولی اکنون شب مردم خسته از زندگی دراز شده است. در مجموع آنچه بیماری "تمدّن جدید" خوانده میشود، رو به گسترش است.
* * *
نسلی که اکنون در راه است، مثلاً سیسال دیگر، چگونه نسلی خواهد بود؟ گمان میکنم که رابطهاش با شاهکارهای اندیشۀ بشری گسیخته خواهد ماند، اگر انگلیسی است با شکسپیر، اگر فرانسوی است با کورنی و راسین، و اگر ایرانی است با فردوسی و مولوی. اینترنت و تکمه مجال نخواهند داد. همه چیز با تکمه حلّ و فصل میشود. با آن میتوانید از این سر دنیا به آن سر دنیا بروید. سیر آفاق و انفس بکنید، ولی کو آن رشتۀ باریک معنوی که از طریق کتاب شما را اتّصال میداد به دنیای بیمرز. جهان نزدیک شده است و در عین حال دور، زیرا شما فقط با یک لایۀ رویین آن سروکار دارید. از همه عجیبتر ارتباط با طبیعت قطع شده است، ولو شما در وسط طبیعت زندگی کنید. شهر تورنتو در میان جنگل بنا شده است. یک درختزار پهناور است، ولی چه کسی به فکر میافتد که به آن نگاه کند؟ اگر هم نگاه کند، کو آن همدلی؟ شبهای روشن با چراغ، کی مجال میدهند که شخص عمق شب را دریابد، ستارگان آسمان را تماشا کند. دیگر باید رفت و شب را در بیابان دید. دستگاههای گرم و سرد کن، تفاوت فصول را نیز از میان بردهاند. بنابراین انسان موجودی شده است، متّکی به خود، یعنی به صنعت خود، و از این رو تنهای تنهاست. انسانی است، پناه گرفته در صنعت، ولی پناه طبیعت را از دست داده است. از همه بدتر هوای آلودهست. یعنی رایگانترین نعمتی که همواره در اختیار بشر بوده است، و گرگ بیابان هم از آن نصیب دارد. اکنون باید جِرمهای درون زمین، ازطریق سوختهای فسیلی به کام او برود، و دلش خوش باشد که در شهر متمدّن زندگی میکند. بشر، هر چند هم صنعتگر بشود، زادۀ طبیعت است. این ریشه به این آسانی از او دست بردار نیست. از این رو در این فضای مصنوع، بیآنکه خود متوجّه باشد، روحش فسرده میشود. راه برندۀ زندگی او ابزارهای او هستند، و ابزارها بیجاناند.
* * *
قساوت و تروریسم
درست ده سال پیش (مهر 1380) این سئوال را از خود کردم: "آیا قرن بیست و یکم قرنی است که بشر بتواند در آن آب خوش از گلویش پائین برود، و یا آنکه جهان در معرض یک زلزلۀ معنوی قرار دارد که مرفّهترین نقطههایش زلزله خیزترینش باشد؟"[1] و اکنون جوابش شنیده میشود. دوگانگی جهان، مردم شرق و غرب را رودررو قرار داده است. دوگانگی فرهنگی که ریشۀ اقتصادی دارد، اکنون با بیداری مردم محروم، آثار خود را مینماید. کشورهای صنعتی در قرن نوزدهم و بیستم، کارگران زحمتکش دنیای سوم را به درون خود راه دادند تا آنان را وسیلۀ آبادانی کشور خود قرار دهند، و اکنون به تباین فرهنگی برخوردهاند. مهاجران حقّ مساوی با ساکنان اصلی میخواهند، اینان آن را ناسازگار با تمدّن خود میدانند. وقوع فاجعهها در این چند ساله هشداردهنده بوده است، و با همۀ تنوّع انگیزهها، هر یک پیام خود را داشتهاند، و آن این است که آنچه هست درست نیست: انفجار اوکلاهاما در آمریکا در بهار 1995، همان زمان رها شدن گاز سمی در متروی توکیو (دو کشور از پیشرفتهترین کشورها)، و چند مورد مشابه دیگر، و اینک جریان نروژ، مجموع اینها، نشانۀ عدم سلامت روحی جهان است. هم چنین آشوب افغانستان و پاکستان و عراق، و به نوع دیگر، قیامهای مردمی در کشورهای عربی که گروه گروه کشته میدهند، ولی از پای نمینشینند. چگونه است که حکومتهایی را که چهل سال پیش با سلام و صلوات بر سر کار آوردهاند اکنون به جان میزنند که دست از سرشان بردارد؟ پس آن عمر تلف شدۀ چهل ساله چه شد؟ آن همه امیدهای بر باد رفته، آن همه ثروتهای خرج پوچ شده؟ جواب اینها را که میدهد؟
* * *
واقعۀ دیگری که همان زمان، یعنی هفتۀ اوّل ژوئیه (نیمۀ تیر) در تورونتو روی داد، و نمیتوان آن را ناگفته گذارد - از بس غرابت دارد – فستیوال همجنس بازان بود، که آن را جشنوارۀ افتخارآمیز[2] خوانده بودند. چند صد هزار نفر از سراسر کانادا و آمریکا، و نیز ملیّتهای دیگر و مذاهب مختلف، در این شهر جمع شده بودند، و در واقع، به نوعی نمایش قدرت پرداختند. این چند صد هزار نفر، زن و مرد و جوان و مسن، در اتومبیلهای سرباز و وانت، شادیکنان، سرودخوانان، پایکوبان، پرچم خود را تکان میدادند، و در برابر انبوه جمعیّت تماشاگر، رژه میرفتند. این نمایش با چنان اطمینان و نازشی همراه بود که گویی از فتح "پتل پورت" بازمیگشتند. تورونتو یکی از شهرهایی بود (به همراه نیویورک و چند ایالت آمریکا) که ازدواج آنان را به رسمیّت شناخته بود و چند ازدواج از این نوع در کلیسای آن انجام گرفته بود. روزنامهها عکسهای متعدّدی از این رویداد چاپ کردند، از جمله یک روزنامه، کشیشی را نشان میداد که در میان دو مرد ایستاده و آنان را به عقد رسمی یکدیگر درمیآورد. شهردار تورونتو چون در نمایش آنان شرکت نجسته بود، با لحن انتقادی تند و بازخواست از او یاد کردند و بعضی روزنامهها هم در این گلهمندی با آنان همآواز شدند. اکنون این گروه چنین مینماید که در امر انتخابات و سیاست هم ادّعای نفوذ دارند، همچنان که در اقتصاد. گفته شد که در همین فستیوال 130 میلیون دلار به سود اقتصاد کانادا کمک شده است، همان گونه که در نیویورک تا سه سال دیگر برآورد 300 میلیون دلار سود انتظار میرود. حرف در این است که اینان چگونه توانستهاند، در برابر حکم طبیعت یک چنین جهتگیری سخیف بکنند، و چند کلیسا و چند نهاد شهری را هم به دنبال خود بکشانند؟ پیوند زن و مرد برای ادامۀ نسل است، و مشترک میان انسان و سایر جانداران و در سراسرتاریخ چیزی طبیعیتر از آن نبوده است: (باقی همه بیحاصلی و بوالهوسی بود!) ولی اکنون میبینید که یک کشیش که پدر روحانی خوانده میشود، با لباس تمام رسمی، وسط کلیسا، میان دو مرد می ایستد و آنان را به عقد یکدیگر درمیآورد!
* * *
سئوال را تکرار کنیم: دنیا به کجا میرود؟ آیا میشود پذیرفت که تمدّن امروزی بر گرد کاکل پول و سکس بگردد؟ نه اینکه خواست انسان این باشد، اوضاع و احوال این را بر او تحمیل کرده است. در همان زمان که در کانادا بودیم، روزنامۀ مترو[3]، گزارشی از یک همهپرسی منتشر کرد تحت عنوان "خوشبختی به پول نیست[4]"، که این همهپرسی واکنشی بود در برابر پولپرستی زمان که در زلاندنو صورت گرفته بود. از 420599 نفر از 63 ملیّت پرسیده شده بود: "خوشبختی در چیست؟" اکثریّت پاسخ داده بودند که به پول نیست، بلکه به آن است که انسان در زندگی حقّ انتخاب داشته باشد، و حقّ آزادی بیان، یعنی بتواند شغل خود را مطابق دلخواه خود انتخاب کند، و حرف خود را هم بزند. نتیجۀ این "همهپرسی" مینماید که آگاهی نسبت به عیب وضع موجود هست، ولی چه میتوان کرد؟ تمدّن جدید در چنبر آن افتاده است، و الگوی آن را به دنیای سوم هم داده است.
* * *
زمانی که ما در تورونتو بودیم، مصادف شد با ورود رسمی ویلیام (نوۀ ملکۀ انگلیس) و همسرش کاترین، به کانادا. چنان تشریفات عظیمی برایش چیدند که اگر خود ملکۀ انگلیس هم میآمد، بیشتر از آن نمیشد. تمام دستگاه حکومتی کانادا، از فرماندار و نخست وزیر، تا سران کشور تجهیز شده بودند. گویا یک منظور سیاسی در کار بوده است. یکی اینکه کانادا وابستگی تاریخی خود را با انگلستان تحکیم کند، و دیگر آنکه چون پایگاه ولیعهدی پسر ملکه لرزان است، برای این یکی ، یعنی فرزند او به جای او زمینهسازی گردد. گفته شد که مبلغ هنگفتی از بودجۀ کانادا برای این پذیرایی هزینه شده است. بدانگونه که مورد انتقاد کسانی هم قرار گرفت و فریاد زده بودند: "امپریالیسم انگلیس، این پول ماست که هدر داده میشود." مقارن این تشریفات، خبرنگار روزنامۀ "نیویورک تایمز" در سفر به آفریقا مشاهدات خود را نوشته بود، که ناظر بود به گرسنگی کودکان آفریقایی. مینویسد: گذارم به روستایی در جنوب نیجریّه افتاد. زن جوانی را دیدم که به همراه دو دخترکش در کنار کلبۀ خود نشسته بودند. زن گفت که هشت ماهه آبستن است و هیچ چیز برای خوردن ندارد. آنها از روز قبل، اندک غذایی که همسایهها به آنها داده بودند، خورده بودند، ولی اکنون دو دخترکش، یکی پنج ساله و دیگری دو ساله، از گرسنگی نزدیک به مرگ بودند. پدر آنها کور بود و به این علّت نمیتوانسته بود، کار بکند و درآمدی داشته باشد. خبرنگار نتیجه میگیرد: این است نمونهای از بحران غذا که سراسر جهان را تهدید میکند.[5]
* * *
گزافه نیست اگر بگوییم که دستگاههای تبلیغاتی جهان، مردم دنیا را میبرند به جانب یک آیندۀ ناسرانجام. دنیایی در برابر است: سرد، مبتذل، وقتپرست، سرگردان، به دنبال سرگرمیهای سبک. هزاران فرستندۀ ماهوارهای گواه بر این وضعاند. کجا رفتند آن آثار بزرگ قرن نوزدهم، در زمینۀ هنر، ادبیّات، تفکر؟ نویسندگانی چون تولستوی دوستویوسکی، دیکنز، بالزاک، هنرمندانی چون بتهوون، باخ، واگذ، و در نقّاشی امیرسیونیستها؟ تنها یادی از آنان بر جای مانده است، همراه با حسرت؛ به قول فردوسی: همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت! |