امید، تنها رازِ زیستن
آرون
رالستون
از کتاب قهرمانان بزرگ، ترجمۀ احمد قندهاری
با اندکی ویرایش از مهرگان
آرون رالستون[1] متولد 27 اکتبر 1975، کوهنورد آمریکایی که
ناچار شد دست راستش را ببرد تا بتواند جانش را نجات دهد. در سال 2010 میلادی فیلمی
نیز به نام "127 ساعت"[2]
توسط "دَنی بویل"[3]
از روی زندگی آرون رالستون ساخته شد.
***
در یک روز زیبای بهاری در آپریل سال 2003 آرون
رالستون، جوان 27 ساله، مهندس مکانیک و علاقهمند به کوهنوردی پس از یک هفته کار
سنگین قدم به کوهستان گذاشت. هوا زیبا و آفتابی بود او پس از طی مسافتی ایستاد و
محو زیبایی و سکوت کوهستان شد و پیش خود گفت چقدر جالب است که هیچ صدایی به گوش
نمیرسد. زیرا نزدیکترین دهکده تا آن کوهستان کیلومترها فاصله داشت.
آرون پس از توقف کوتاهی به راه خود ادامه داد که ناگهان صدای سُر خوردن سنگی را شنید. بلافاصله سرش را بالا گرفت. ناگهان تخته سنگ
بزرگی جلوی پایش افتاد او نتوانست به سرعت خود را کنار بکشد. در یک لحظه بازوی
راست او بین این تحته سنگ و کوه گیر کرد. وزن سنگ حدود نیم تُن بود. آرون درد
شدیدی احساس میکرد اما از آنجایی که کوهنورد با تجربهای بود و مدتی هم مربی
کوهنوردی بود، میدانست که در این گونه حوادث قبل از هر چیزی باید آرام باشد و میدانست
که در بدترین شرایط در کوهستان چه باید کرد. ابتدا با دقت بازویش را تا حدودی از
زیر سنگ آزاد کرد ولی قسمت مچ و پنجۀ دستش به سختی گیر کرده بود و هر چه تلاش کرد
نتوانست آن را آزاد کند.
او به کمک دست چپ و شانهاش حداکثر زور و توانش را به کار برد تا با اهرم
کردن بتواند تخته سنگ را قدری جابجا کند، ولی نشد. او چندین بار این عمل را تکرار
کرد ولی متأسفانه نتیجهای نداشت و همچنان مچ دست راستش بین سنگ و بدنۀ کوه گیر
کرده بود. هوا داشت تاریک میشد او مقدار کمی از غذایی را که با خودش آورده بود
خورد و کمی هم آب نوشید. میخواست نیروی بدنی خود را تا آنجا که مقدور بود حفظ
کند. با همان وضعیت دشوار چرت میزد و بیدار می شد تا اینکه بالاخره صبح شد.
دوباره نیروهایش را جمع کرد و باز هم تلاش کرد که دستش را رها سازد ولی نشد.
آرون شروع به فکر کردن کرد. پیش خود گفت که
امروز یکشنبه است معمولاً عدهای برای کوهنوردی و گردش به کوهستان میآیند منتظر
میمانم تا کسی پیدا شود و با هم بتوانیم مشکل جابجایی سنگ را حل کنیم. با این
امید همه جا، به خصوص راه باریکۀ کوه را زیر نظر گرفت ولی هیچ کس را ندید و هیچ
صدایی را هم نشنید. گویا کوهستان در سکوت مرگباری فرو رفته بود. خورشید هم داشت
آهسته آهسته پشت کوه پنهان می شد او هم دیگر انتظار دیدن کسی را نداشت.
آرون به یک نقشه و عمل جدیدی نیاز داشت. او از لوازم کوهنوردی برای حرکت دادن سنگ
استفاده کرد که نتیجهبخش نبود. او به دفعات و به شکلهای مختلف کوشش کرد ولی
نتیجهای نداشت. او کارد جیبیاش را در آورد که قسمتهایی از سنگ که نزدیک دستش
است را بتراشد تا دستش آزاد شود ولی هر چه تلاش کرد بیهوده بود حتی یک تکه کوچک هم
از سنگ کنده نشد درعوض کاردش کج و کُوله و کُند شد.
آرون پذیرفت که به راستی گیر کرده است و ظاهراً چارهای هم وجود نداشت. به ناچار
خود را برای خوابیدن دوباره در آن شرایط دشوار آماده کرد. کمی از آب و غذایش را
خورد و دوباره شب فرا رسیده بود. اگرچه او غذا و آب کافی برای دو روز داشت ولی روز
سوم هم داشت شروع میشد. غذا تقریباً تمام شده بود.
در ذهن آرون فکر خطرناکی در حال شکل گیری بود ولی به خودش نهیب میزد که نه کار به
آنجاها نخواهد کشید. حالا صبح سهشنبه بود. بعد از سه شب ماندن در کوهستان آرون
خسته و گرسنه بود و باقیماندۀ آب را هم نوشید. با دقت فکر کرد و به این نتیجه رسید
که باید خودش دست خودش را از بالای مُچ قطع کند. کارد کُند و کج و کوله شده را از
جیب در آورد و شروع به بریدن کرد. آرون از سنگ برای تیز کردن کارد استفاده کرد سپس
شروع به بریدن دست خود کرد. این بار قسمتهای گوشت و پوست را برید ولی نتوانست
استخوانش را قطع کند. در واقع قطع کردن استخوان دو روز طول کشید زیرا هم درد شدید
و خونریزی داشت وهم بریدن استخوان بدن هر کس به وسیلۀ خودش فوقالعاده دردناک است.
خلاصه پس از تقلاهای بسیار همراه با درد شدید پس از شکستن استخوان، بازویش رها شد.
آرون آن قسمت را با پارچه محکم بست در حالی که هیچ آب و غذایی هم نداشت شروع به
حرکت به سمت پایین کوه کرد ولی فکرش هنوز درست کار میکرد. عمل آرون به نظر غیر
قابل باور بود ولی حقیقت داشت همۀ لباسش خونی شده بود و درد ناشی از بریدن از شانه
تا نوک بریدگیاش امانش را بریده بود ولی همچنان به راه رفتن به طرف پایین ادامه
داد. در قسمتهایی از راه خود را به طرف پایین سر میداد که زودتر مسیر را طی کند
تقریباً شب هم فرا رسیده بود. اگر چه بیحال بود ولی ارادهاش قوی بود و به راه
رفتن به سمت پایین کوه ادامه میداد. بالاخره به پایین کوه رسید.
از آنجا تا نزدیکترین جاده حدود 16 کیلومتر
فاصله بود او فرصتی را هم برای استراحت نداشت زیرا خونریزی همچنان ادامه داشت. آرون
احساس ضعف میکرد و فکر کردن برایش دشوار شده بود. هر قدمی که بر میداشت اگر چه
دردناک بود ولی به اندازۀ همان یک قدم به نجات نزدیکتر میشد.
پس از 6 ساعت تلاش و افت و خیز آرون یک زوج به نامهای "اریک"[4] و "مانیک میجر"[5] و پسرشان "اندی" که برای تعطیلات از هلند به
آمریکا سفر کرده بودند را دید که در حال پیاده روی در کوهستان بودند. او میخواست
کمی تندتر برود و آنها را صدا کند ولی نتوانست. تصادفاً آنها او را دیدند و بلافاصله
قدری آب به آرون دادند، او را به زمین مسطحی بردند و مسئولین کوهستان را مطلع
نمودند. بلافاصله هلیکوپتر پلیس کوهستان آنها را پیدا کرد و آرون را سریعاً به
بیمارستان رساندند. برای اولین بار آرون احساس کرد که دیگر نجات یافته است. آرون
پس از بهبودی و قرار گرفتن دست مصنوعی به جای دست طبیعی هنوز به کوهنوردی و سنگنوردی
ادامه میدهد. آرون کتاب خاطرات خود را در سال 2004 میلادی تحت عنوان "بین یک
تخته سنگ و مکان سخت"[6] به
رشتۀ تحریر در آورد.
پانویسها:
1. Aron Lee Ralston
2. 127 Hours
3. Danny Boyle
4. Eric
5. Monique Meijer
6. Between a Rack and
Hard Place
|
|