وجدان کاری
اثر: تاریخنگاران بزرگ و ناشناس ایران
اشارۀ مهرگان: داستان کوتاه و واقعی زیر به احتمال زیاد چند هفته پیش توسط ایمیل به
همۀ کسانی که آدرس ایمیل دارند و ایمیلهای خودشان را هر از گاهی مرور میکنند
رسیده است. دلیل تکرا این یادداشت در بخش داستان کوتاه مهرگان به دلایل زیر است:
1. در گذشتۀ نه چندان دور بخش بزرگی از تاریخ
تنها توسط تاریخدانان به نگارش در میآمد. امروزه و همانطور که از روی هزاران وبلاگ،
وبسایت، ایمیل و ... و داستان زیر میتوان دید، بسیاری از افراد جامعه نیز در نگارش
حقایق دوران خود سهیماند. این امری است مهم و ارزنده که نیاز به یادآوری دوباره و
دوباره دارد تا ذهن خفتگان بیتفاوت به مسائل اجتماعی پیرامون خود را بیدار کند.
2. متأسفانه مهرگان از نام یا حرفۀ نویسندۀ اصلی این داستان مطلع
نیست. اما آنچه مهم و قابل بررسی است سبک نگارش این داستان است. داستانی کوتاه،
حقیقی، از متن جامعه، مختصر، مفید، حاوی پیامی ساده ولی با اهمیت و بدون جانبداری
یا ناسزاگویی. مثالی بسیار خوب از یک داستان مینیمال یا کوتاه.
3. این یادداشت مثالی است از عادت بسیار خوبِ نوشتنِ خاطرات و حوادث ساده و روزمرۀ
پیرامون ما. این عادتی است که همۀ ما نیاز به ممارست آن داریم و به هیچ وجه نیاز
به تخصص و حرفۀ خاصی هم ندارد. هر کسی و در هر سنی توانایی انجام آن را دارد. این
امر تنها نیاز به تمرین و اندکی هشیار بودن نسبت به مسائلی که پیرامون ما اتفاق میافتند
دارد.
امید است که همۀ ما نسبت به مسائل اجتماعی و فرهنگی پیرامون خود حساستر
و آگاهتر بوده و در حد توان خود سهمی در بهبود آنها داشته باشیم.
******
توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعاً خیلی سخته.
مخصوصا وقتی رانندهها هم بیانصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی
خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و رانندۀ خط بیتوجه به صف مسافران که
منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد: "دربـــــــــــــــــست "
نگاه معنیدار و اعتراضهای گاه و بیگاه مسافران، هم راننده رو کلافه کرده بود و
هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایۀ
6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن میافتاد. این درحالی است
که کرایۀ خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از
مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون
جلسه که پیشتر شرح دادم شروع شد.
کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت.
وقتی سخنرانی راننده دربارۀ مشکلات بنیادی مملکت شروع شد، خیلی سریع خودش رو وارد
بحث کرد که بهتره ادامۀ بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم:
رانندۀ تاکسی: برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد
ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بندۀ خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو
مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار
نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند!
مسافر: نوش جونش!
راننده: (نگاه متعجب) نوش جون کی؟
مسافر: نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده.
راننده: (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده؟
مسافر: نه! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم. مثل شما! مگه این
یارو از مریخ اومده اختلاس کرده؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده؟
راننده: نه آقاجان اونا از ما بهتروناند. من برای یک جفت لاستیک باید سه روز
برم تعاونی، اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش!
مسافر: خب آقاجان راضی نیستی نخر! لاستیک نخر ...
راننده: (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم! لاستیک
نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم؟
مسافر: وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه رانندۀ عادی هستی وقتی میبینی
بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه
رو دربست میکنی ...
راننده پرید وسط حرف طرف که: آقا راضی نبودی سوار نمیشدی!
مسافر: (با خونسردی) میبینی؟ من الان دقیقاً حال تو رو دارم وقتی داشتی
لاستیک ماشین میخریدی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و سه
برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم؟ ما هم مجبوریم سوار شیم! وقتی تو به
عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن
سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.
راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...
مسافر که حالا کاملاً دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد: دزدی دزدیه ...
البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چند درصد از مردم ما اون کاری که بهشون
سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده؟
منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو
همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو
نداشته باشه.
راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت: چی بگم
والا!
من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتاً طبق قرار اجباری با
راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی
به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید؟ با تعجب گفتم بله دارم، و دست کردم تو
کیفم و یه سکۀ 50 تومنی به راننده دادم. راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک
اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت: به سلامت!
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مهآلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم
چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با
خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ... |
|