از میان ریگها و الماسها احسان طبری (ترانۀ خوابگونه) شریانِ رودها عضلاتِ زمین را بارور میکنند، و در سکوتِ کرکسها و صخرهها باد، به زبانِ امواج سخن میگوید. بیشهها آن جا از خاموشی سرشارند. و در صلحِ بیابانها چکۀ شقایقِ وحشی میدرخشد. بیدبُن، عروسآسا، سیل رام نشدنی گیسوان را بر گلکفهای موج میپاشد. و از ستیز موج و سنگ بر رشتۀ گلها و نیزههای ارغوانی گیاهان مُشتی کبوتر بلورین میپرند. و عطری که از آن برمیخیزد در ریشههای هستیام رخنه میکند. زمان زاینده، زمان دگرساز، زمان طوفانزا، هر دم با پویۀ ابرها همراه است. و تارهای سیمین باران بر سرونازهای همیشه جوان و بر طرقههای جنوبی که بر درخت انجیر نشستهاند، و بر فریبای رؤیارنگ بوتهها فرو مینشیند شفق چشمافروز، آمیخته با جیرجیر صبحگاهی از میان گلۀ ستارگان برمیخیزد همراه با باد خودسر و مستیآور که گیاهان را با پایبند ریشهها به رقص میآورد. آنگه که روزی نو نطفه میبندد، و در چوبهای خوشاهنگ زایش جوانههاست، و ریشه در تاریکی زمین استخوانهای سنگ را از هم میگسلد، (به غرور و صلابت آن تَسخَرزنان) و رنگینکمان لرزان در اوج رنگپریدۀ آسمان گام نغمهناک خود را بر مورانِ راهبِ بیشه و پروازِ بنفشهگونِ پروانهها و نگاه گوگردی روباهان و دیدگان شرابآلود غزالان و بالِ مهربانِ پرستو میگذارد. و تا فوج عقابان بر لاژورد و طلسم سپیدۀ برف بر قلهها و دریاچهای که بر پیشانی زمین میدرخشد عکس میافتد. در شبِ زمین، آنگه که در لجنِ مرموز مارها میخوابند، و کرکس، شاه آدم خوران در لانه میخزد، و سراسر هستی در آب تیره تعمید مییابد، و خاکستر فراموش را بر سر خاک لاله و تب گلهای زرد میپاشند، به تنهایی غرورآمیز قلهها میاندیشم به راز بارآوری ابدی عناصر و غبار بذرهای سبز. آه، روز فرا میرسد و ستونهای طلایی خورشید بر سیم مهآلود آب ترانههای شگرفی را بیدار میکند که از آن تاریخی نو شکفته میشود. و غوغای شهبازها به آسمان بر میخیزد و فیروزهها از ظلمت معدن میگریزند. و کاهنان با چهرههایی به رنگ سبز وردخوانان خواستار نفوذ شبها در گنبدهای عقیقاند. ولی این جا برق شور دامنههاست و شتاب موران بیابانی در غبار داغ و خفتن مرجانِ غروب بر طلای غلات و انسان چون پودی از تافتۀ زمین شمشیر پولادین خود را بر راهبان میکوبد. نور با اشیاء در میآمیزد، ریشهها را بلورین میکند و به هنگام بیدار شدن تذروان پرتوی جهان بر نقش و نگار ترمهها میافتد و مانند توازن کندوها شهرها میرویند و از خُمهای بزرگ، شرابِ شادمانی میآشامند. چون دودی که از افق غروب برخیزد یا چون آب صافی در شب زلال یا چون آشیانهای تهی از این مرز آسمان تا آن مرز با سینۀ گشاده به سوی بادها که از دریا میآیند، ایستادهام. خزانی ناگزیر از راه فرا میرسد شب دیوارهای سیاه خود را بر من فرو میریزد ولی ناقوس روشن آب و غوغای شهرها از زیستن سخن میگویند، از انقلاب. آری رگهای ابدی سرنوشت از میان ریگها و الماسها میگذرد. |