التحریرات فیالبعثه الیالبلاد الجرمانیه رضا نجفی
یادداشت در آغاز نیت نه سفرنامهای برای انتشار که ایمیلهایی از نگارنده به برادر جوانِ فرنگ ندیدهاش بود به زبانی بیپیرایه و خودمانی به منظور آشنا کردن مخاطبش با سرزمین و فرهنگی دیگر و در واقع تحفهای فرهنگی از فرنگ به جای سوغات. اما رفتهرفته حجم این یادداشتها فزونتر شد و در کنار یادداشتهای سفر به انگلستان و ایالات متحده بدل به کتابی منتشر ناشده گشت. آنچه در پی میآید بریدههایی از این کتاب مطول است با همان زبان ساده و غیرفنی و نه برای روشنفکران و فرنگدیدگان، بلکه متناسب عامۀ خوانندگانی که هنوز فرصت یا رغبت گشت و گذار در بلاد افرنجیه را نیافتهاند. بریده یادداشتها، همه مربوط به بخش دیدار از جنوب آلمان در اردیبهشت/تیر 1390 است.
فرانکفورت همانطور که هفتاد سال پیش گذشتگان نمیتوانستند دامنۀ وسیع دگرگونیهای امروز را درک کنند، بیشک شکل دنیا در پنجاه یا هفتاد سال آینده بسیار متفاوت خواهد بود. به گمانم در آیندۀ نه چندان دور، ملیتها همچون مرزها رنگ خواهند باخت، شهرها و حتی روستاها در همه جای دنیا شکل هم خواهند شد و هویت بومی و سنتی خود را از دست خواهند داد و آنچه از هویت و سنت بتواند دوام آورد و باقی بماند، جزئی از فرهنگ جهانی خواهد شد، همان گونه که برای نمونه پیتزای ایتالیایی اکنون شده است. در فرانکفورت هنوز حسِ بودن در آلمان به من دست نداده است. شهرهایی از این دست با آن ساختمانها و بزرگراهها میتوانند هر جایی از جهان باشند و میتوان در هر کشوری مناظری از این دست را یافت. تازه هنگامیکه به روستاهای جنوب آلمان میرسیم و سر و کلۀ آن خانههای قدیمی با معماری ویژهشان[1] پیدا میشود، حس میکنم که واقعاً وارد آلمان شدهام و هزاران فکر به کلهام هجوم میآورد، فکرها و احساسات توصیفناپذیری با دیدن این خانهها و معماری خاصشان به من دست میدهد. میکوشم حدس بزنم صد و بلکه دویست سال پیش آلمانیها در این فضا چهگونه به جهان نگاه میکردند و اکنون پس از استیلای مدرنیسم پس از دومین جنگ جهانی که چهرۀ این کشور و کشورهای دیگر را دگرگون کرده است، چه شکافی میان آن جهان گذشته و اکنون وجود دارد؟ چهگونه و تا چه میزان آن روح ملی[2] در گذر از روح زمانه[3] دگرگون شده است و آیا این اتفاقی غمانگیز است؟ آیا این گونهای خسران و ضایعه نیست که هویتهای رنگارنگ بومی و این تنوع ناپدید شود؟ غمانگیز یا غیر غمانگیز، مثبت یا منفی این اتفاقی است که از آن گریزی نیست. مدرنیته دارد دنیا را یک شکل میکند، این یکسانسازی در حال رخ دادن است. در انگلستان، آمریکا و آلمان بسیاری چیزها شبیه هم هستند: فروشگاههای بزرگ زنجیرهای، موسیقی پاپ، سالنهای سینما، طرز پوشش جوانان، رستورانها، اتومبیلها، تبلیغات، بیلبوردها و نئونها و برنامههای تلویزیونی و غیره و غیره. روز به روز پدیدههای همانند در دنیا رواج مییابند و تنوعها ناپدید میشوند. چه مقدار این یکسانسازی کار سیستم (به قول چپها) سرمایهداری است؟ فواید این یکسانسازی چهقدر و زیانهای آن چهقدر است؟ و از همه این پرسشها مهمتر اینکه در برابر این پدیده چه باید بکنیم؟ چه کنیم تا مرتجع نباشیم و مشت بر سندان نکوبیم و در برابر ضرورتهای ناگزیر برای تغییر، مقاومت نکنیم و در عین حال چه کنیم تا نگاه و تفکر انتقادی خود را از کف ندهیم، که خود را در برابر جذابیتهای فرهنگ مصرفگرایی نبازیم و منفعل نباشیم در برابر آنچه بر ما رخ میدهد. به هر حال با این فکرهاست که دوباره پس از هفت سال آلمان را میبینم و حس میکنم حتی در این هفت سال چهقدر آلمان نیز بیشتر و بیشتر دارد شبیه آمریکا و انگلستان و جهان میشود و از آن هویت بومی خودش که من در رمانها و موسیقی و فلسفه و تاریخ و فرهنگ سدۀ هجده و نوزده شناختهام، دور میگردد. اینها نکات جدیدی نیست. پیش از آنکه چنین چیزی را به چشم ببینم و حس کنم آن را در نوشتههای مارشال مک لوهان و نظریۀ دهکدۀ جهانیاش و در آراء رم کولهاس، به ویژه نظریۀ شهر ژنریک یا شهر عام او خوانده بودم، اما خواندن یک مسأله و دیدن آن امری متفاوت است و تأثیر متفاوتی نیز برجای میگذارد و به ویژه فکرهایی که پیامد این مشاهده برای آدم پیش میآورد، جای توجه دارد. فکرِ اینکه چهقدر ما در حصارِ خودمان درون کشوری واپس رفته و منزوی از آنچه در جهان رخ میدهد، بیخبریم و در این بیخبری چهقدر ناتوان از تطبیق خود با جهان خواهیم بود و چهقدر به موجوداتی درجۀ دو بدل خواهیم شد و ... و البته باید باز بگویم که این نه معضل آلمان که مسأله جهان است، ما در حال گذر هستیم. از جهانی به جهانی دیگر. هرچه پیشتر میرویم، سرعت دگرگونیها تصاعدیتر است. من هرگز اشپنگلر را چندان دوست نداشتهام. به گمانم آراء و باورهایش شبهعلمی و شعارگونه و کمابیش فاشیستی بودهاند، با این حال آن بخشی از باورهایش را که دربارۀ افول تمدنهاست هنوز تأملبرانگیز میدانم. ظاهراً او حق دارد، که یک تمدن در اوج قدرت خود ناگهان افول میکند. و چه شباهت غریبی میان آنچه او دربارۀ علل زوال امپراتوری روم، در نزدیک به دو هزار سال پیش، روایت میکند با اوضاع امروز در بسیاری کشورهای اروپایی! او حکایت میکند که چهگونه شهروندان رومیکه به اوج رفاه و عقلگرایی رسیده بودند از فرط حسابگری از دشواریهای تولیدمثل گریزان بودند. از این رو آنان نیز به همین بلیه دچار شدند که امروزه به آن رشد منفی جمعیت میگوییم و اشپنگلر آن را مرگخواهی متافیزیکی مینامید. اما چرا بلیه؟ چرا شمارِ کم شهروندان میباید دشواری به شمار آید؟ ادارۀ امپراتوری بزرگی چون روم نیاز به نیروی انسانی فراوانی داشت چه برای کشت و زرع و چه خدمت در لژیونهای جنگی که دیگر رومیان مرفه میل و رغبتی به این گونه مشاغل دشوار نداشتند. از این رو روم آغاز به جذب نیروی کار و سرباز از مستعمرات خود کرد و تا جایی پیش رفت که به این بربرها تابعیت رومی اعطاء میکرد. اما مشکل این بود که رفتهرفته این شهروندان جدید نیز حوصلۀ کشاورزی و نظامیگری را از دست دادند و خواهان سکونت در روم شدند. از سوی دیگر شکافی بزرگ میان این شهروندان جدید با رومیها وجود داشت، شکاف فرهنگی! رفتهرفته بربرهای تازه به دوران رسیده به شیوۀ دیگری به زوال و فروپاشی روم شدت بخشیدند ... این چکیدهای ساده شده از روایت اشپنگلر بود.
بادمرگنتهایم
میدانیم که جنوب آلمان و به ویژه ناحیۀ شواب – که انگلیسی زبانان به نام سوابیا میشناسندش- با آن زیبایی شگفتآورش زادگاه اصلی رمانتیسم آلمانی است. بیشتر هنرمندان آلمانی از این خطه برخاستهاند همان گونه که بیشتر نظامیان سرشناس مانند بیسمارک و کلازوویتس پروردۀ ایالت پروس بودند. آلمانیها و نیز دیگران، آلمان را سرزمین فلاسفه و شعرا و موسیقیدانان میدانند اما این شهرت به اواسط سدۀ هجده تا اواسط سدۀ نوزده مربوط میشود، زمانی که آلمانِ فرهنگی به مرکزیت جنوب غربیاش میبالید. اما کمتر توجه میکنند که پس از آمدن بیسمارک مرکز ثقل این کشور از شواب به پروس منتقل شد. به عبارتی آلمان فرهنگی جای خود را به آلمان نظامی و صنعتی واسپرد. حق با نیچه بود که میپنداشت قدرتمند شدن آلمان از لحاظ سیاسی و نظامی به زوال فلسفه و فرهنگ میانجامد. این حقیقتی است که من نزد آلمانیها به زبان نمیآورم مگر زمانی که با کسی از آنان مجادله و کدورتی پیش آید. خوشبختانه هنوز نیازی به تصریح این حقیقت برایم پیش نیامده است. به هر حال پس از بیسمارک، آمدن هیتلر نیز چرخشی دیگر برای فرهنگ آلمانی رقم زد و شکست آلمان در جنگ و تأثیر متفقین در شکلگیری جمهوری فدرال آلمان باز چرخشی دیگر تا جایی که دیگر آلمانیهای امروز از لحاظ فرهنگی چندان شباهتی به هموطنان سدۀ هجده خود ندارند. آلمان کشور فلسفه و موسیقی و فرهنگ دیگر امری مربوط به گذشته است، گونهای نوستالژی و امروزه یک تعارف! از این رو برای امثال من که آلمان را در کتابهای گوته و شیلر و موسیقی باخ یا بتهوفن و فلسفۀ کانت و نیچه و شوپنهاوئر شناختهایم، آلمانیهای امروز همان اندازه ناشناختهاند که برای نمونه مردمان جمهوری چک! اکنون پس از سالها دوباره به بادمرگنتهایم میرسم. در این سالها چهقدر من و دنیا عوض شدهایم. آن موقع تازه داشتم جهان غرب را کشف میکردم و اکنون با اندکی شرم به یاد میآورم که چهقدر مجذوب این جهان جدید شده بودم. به یاد میآورم نخستین چیز جادویی برایم، رایحه و بوی این دنیای جدید بود. هنوز هم وقتی وارد فضایی خارج از ایران میشوم، نخستین چیزی که با آن مواجه میشوم، بوهای جدید است. ناخودآگاه یاد بخشی از رمان گرگ بیابان میافتم که هاری هالر در بخشی از داستان بر پلکان خانهای بورژوایی نشسته است و رایحۀ این فضای پر از نظم و نظافت بورژوایی را به مشام میکشد و آکنده از احساسی دوگانه نسبت به بورژوایی است. از یک سو نظم و نظافت و آرامش این جهان را دوست میدارد و از سویی دیگر، احساس شورش و طغیان علیه این جهان منظم و منظبط را در سردارد. به هر حال، برای من نیز این بوها و رایحهها توصیف ناپذیرند. بوی پاکیزگی، بوی نظم، بوی شادی، بوی تازگی و ... برخی از این رایحهها انتزاعی و ذهنیاند و اما برخی دیگر کاملاً عینی، برای نمونه به سبب خشک بودن آب و هوای ایران هرگز رایحه ها چندان نمیپایند، بوی قهوه را تنها آنگاه که فنجان در دست توست حس میکنی، اما در آلمان کافی است در طبقۀ دوم خانه، قهوه آماده باشد تا تو در زیرزمین خانه بوی تند آن را حس کنی! و بعد بوی روغن چوب، چمنزارها، سبزهها، درختان، اشیاء نو و ... بوهای توصیف ناپذیر، بوهایی که هرگز در کشور تو وجود ندارند. شاید بر همین اساس است که در ایران همواره دوست دارم چای بنوشم و در آلمان قهوه. زیرا قهوه در این آب و هوا طعم و عطر دیگری دارد. اما گذشته از بو بیشک تفاوت جنس آب هم هست که در آلمان قهوه خوشایند است و در ایران چای. آب سبک تهران به مراتب بهتر از آب سنگین بیشتر جاهای آلمان است. پس از بوها و رایحههای جدید، رنگهاست که در این فضای جدید تو را جادو میکنند. از فضای کشورت که خارج میشوی، آنچه میبینی رنگ است و رنگ. به یادم میآید در نخستین دیدارم از آلمان میزبانم با تعجب از من پرسید چرا همواره رنگ های تیره میپوشم؟ و در پی آن متوجه شدم چهقدر اینجا از رنگهای متنوع استفاده میکنند، در رنگ اتومبیل، رنگ خانه، رنگ لباسها و ... و سپس از حس بویایی و حس باصره، حس لامسۀ توست که تفاوتها را درمییابد. رطوبت و تازگی هوا که باعث شادابی میشود، نیافتن گرد و خاک، تمیز ماندن طولانی مدت لباسها و کفشهایت و ... و پس از همۀ اینها نظم و ترتیب و وجود یک سیستم و روش منطقی در همه چیز، در رانندگی، در فروشگاهها، در ادارات و ... را حس میکنی. و چیزی بسیار مهمتر که شاید پس از دریافتهای حسی درمییابی، آزادی است، آزادی در لباس پوشیدن، آزادی در شیوۀ رفتار، آزادی در شیوۀ زندگی، آزادی در هر چیز. و من یاد تشبیهی میافتم که پوپر به هنگام مهاجرت به انگلستان به دست داده بود. او ورود به جامعۀ بازتر انگلستان را به گشوده شدن یک پنجره و وزیدن نسیمیتازه تشبیه میکرد، اینکه ناگهان حس میکنی از بیماری تنگی نفس راحت شدهای و داری هوای تازه را به مشام میکشی. البته اکنون که به میانسالی نزدیک میشوم زرق و برقها و رنگها نیست که جذبم میکند بلکه تکثر و تنوع نهفته در این جوامع برایم جذاب است. تو اینجا میتوانی آدمیانی را از همۀ ملل بیابی، آدمیانی با صدها زبان، از صدها فرهنگ، با صدها طرز فکر، با صدها سلیقه. این چیزی است که جوان ایرانی از آن محروم است؛ شناختن این جهان متکثر و رنگارنگ. آشنایی با این تکثر برای من کم ارجتر از دست یافتن به آزادی نیست گرچه این تکثری که اینجا مییابی پیامد همان آزادی است. سر آخر اینکه جاذبۀ غرب برای ما جهان سومیها به ویژه اگر سی سالگی را پشت سر گذاشته باشیم دیگر نه امکانات و زیباییهای غرب- که اینها در عرض شش ماه برایت عادی میشود- که به ستوه آمدن از فقر فرهنگی و نابسامانیهای جامعۀ خودمان است. متأسفانه این یکی دیگر برایت نه عادی بلکه با گذشت زمان عذابدهندهتر میشود.
به یاد میآورم در سفری به آلمان در تلویزیون شنیدم که براساس قانون مادۀ فلان به گردشبردن سگها با قلادۀ کمتر از فلان متر و بلندتر از بهمان متر ممنوع است. همان موقع به شوخی به چند دوست آلمانی گفتم: "شما خیال میکنید در کشور دموکراتیکی هستید، دموکراسی واقعی در کشور ماست. هر وقت و به هر شکل دوست داشتی میتونی زبالهات را پرت کنی توی کوچه و خیابان، هر طور دوست داری رانندگی کن و کمربند هم نبند... و حالا امروز از رادیو میشنوم که گوینده دارد از شنوندگان نظرخواهی میکند که یک عدد چای کسیهای موسوم به تی بگ را پس از استفاد چطور باید دور ریخت؟ خود تفالۀ چای در زبالههای فاسدشدنی، کاغذ آن در کاغذها، منگنهای که نخ را به کاغذ وصل کرده در فلزات و لابد نخ آن در زبالههای پارچهای! البته معلوم است که گوینده هم دارد این سیستم سفت و سخت تفکیک
زباله را کمی دست میاندازد. اما همین شوخیها و متلکها نشان از وجود چنین پدیدهای
میدهد. هر چند قوانین زبالهها ممکن است در شهرهای بزرگتر یا در این ایالت نسبت
به ایالتی دیگر تفاوتهایی داشته باشد، در این که قوانین سفت و سختی در این کشور
دربارۀ زبالهها وجود دارد شکی نیست. و حالا بدم نمیآید، نظر کسانی را که دربارۀ
بیبند و باری و افسارگسیختگی غرب سخن میگویند دربارۀ رفتارهای اجتماعی خودمان نیز
بپرسم و بدانم به شیوۀ رانندگی و نظافت عمومی و حفظ حقوق همسایگان و همشهریان که
در کشور ما مرسوم است، چه نام مینهند؟ لابد همان معنویت و عرفان و دین باوری
مشرقزمین نامش است؟ یا شاید توطئه استکبار جهانی و مزدوران غرب و صهیونیسم و
دشمنان اسلام و مسلمین این نوع رانندگی را در کشور ما رایج کردهاند؟ و لابد این
نظم و نظافت و حکومت قانون و رعایت حقوق شخصی افراد هم از نشانههای زوال و فساد و
تباهی تمدن غرب است! ادامه در شمارۀ بعد مهرگان. |