سال دوم / شمارۀ نوزدهم / اخبار اجتماعی / مرگ واقعیت مشترک در زندگی همۀ ما / متن سخنرتنی استیو حابز

مرگ واقعیت مشترک در زندگی همۀ ماست
به یادبود درگذشت استیو جابز مؤسس شرکت اَپل



مهرگان اجتماعی: استیو جابز مؤسس، بنیان‌گذار و مدیر اجرایی شرکت اَپل متولد 24 فوریۀ 1955 بود که در تاریخ 5 اکتبر 2011 و در سن 56 سالگی در اثر بیماری سرطان درگذشت. خبر درگذشت این ابرمرد و اخبار مرتبط با آن به حدی همه‌گیر و جهانی شد که مهرگان نیازی به تکرار آنها ندید. لذا در این بخش از مهرگان و تنها به جهت یادبود، توجه شما را به ترجمۀ ویرایش شدۀ سخنرانی این زنده‌یاد در مراسم جشن فارغ‌التحصیلی دانشجویان دانشگاه استنفورد که در سال 2005 صورت گرفته بود جلب می‌کنیم. این سخنرانی شامل نکات بسیار ارزنده‌ای است و تا حدود بسیار زیادی جنبه‌های شخصیتی این اسطورۀ تاریخ بشریت را زنده می‌کند. روحش شاد.     


***

متن سخنرانی
خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستم. اگر حقیقت را بگویم من هیچ وقت از دانشکده یا دانشگاهی فارغ‌التحصیل نشدم. شاید جلسۀ امروز، نزدیک‌ترین تماس من با فارغ‌التحصیلی از دانشگاه باشد. امروز می‌خواهم سه داستان واقعی از زندگی‌ام را برایتان بگویم، تنها همین و بس.  

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی‌ربط زندگی است.

من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج "رید" ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل تو دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزۀ من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود. یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم از مادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی‌خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این طور شد که پدر و مادر فعلی من که آنها هم در لیست بودند نصف شب تلفنی دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه؟ و آنان گفتند: به طور حتم بله! مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزندخواندگی مرا امضا کند تا اینکه آنها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند. و این شروع زندگی من بود.

هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریۀ آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس‌انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریۀ دانشگاه خرج می‌کردم. بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایدۀ چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌ای که می‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوری می‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می‌شود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده است. وقتی که ترک تحصیل کردم به جای این که کلاس‌هایی را بروم که به آنها علاقه‌ای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم تا بتوانم با آنها غذا بخرم.

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده‌روی می‌کردم که یک غذای مجانی در کلیسا بخورم. به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام در راهی افتادم که تبدیل به یک تجربۀ گرانبها شد. کالج "رید" آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌های خوش‌نویسی را در کشور ارائه می‌داد. تمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و من چون از برنامۀ عادی ترک تحصیل کرده بودم، کلاس‌های خوش‌نویسی را انتخاب کردم. سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و خیلی از آن لذت می‌بردم. امیدی نداشتم که کلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی دوباره در ذهن من نقش بست و از آنها در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. "مک" اولین کامپیوتر با فونت‌های کامپیوتری هنری و قشنگ بود.

اگر آن کلاس‌های خوش‌نویسی را آن موقع برنداشته بودم، مک هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشت. همچنین چون که "ویندوز" طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعت‌تان، به سرنوشت‌تان، زندگی‌تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.


داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.
من بسیار خوش‌شانس بودم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را در گاراژ خانۀ پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم. ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب‌ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم. هیأت مدیرۀ اَپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه‌طور یک نفر می‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس کرده اخراج شود؟! خیلی ساده است. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر می‌کردیم توانایی خوبی برای ادارۀ شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آیندۀ شرکت، من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.

احساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی‌ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی‌دانستم که چه کار باید بکنم. رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان‌ولی نبود. ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اَپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی یک موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم "نِکست" تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم "پیکسار" و با یک زن خارق‌العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم "توی استوری" به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید فیلم‌های انیمیشن در دنیا ست. در یک سیر خارق‌العادۀ اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر از اپل اخراج نمی‌شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد در زندگی‌ام همیشه در حرکت باشم این بود که کاری را انجام می‌دادم که واقعاً عاشق آنجام آن بودم. کار بخش بزرگی از زندگی شما را به خود اختصاص می‌دهد لذا همواره سعی کنید کاری را انجام دهید که عاشقش هستید. این تنها راه انجام کارهای بزرگ در زندگی است. اگر تا کنون چنین کاری پیدا نکرده‌اید مدام دنبالش بگردید و آرام و قرار نداشته باشید. وقتی که چنین کاری را یافتید از روی احساسات قلبی خود متوجه آن خواهید شد و مانند هر رابطۀ دیگری در زندگی گذر زمان به آن شکل بهتری خواهد داد. مدام دنبالش بگردید و آرام و قرار نداشته باشید.   


داستان سوم من در مورد مرگ است.
من هفده سالم بود یک جایی خواندم که "اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی‌تان است شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل شود". این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم: "اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه؟" هر موقع جواب این سؤال در چند روز متوالی نه باشد من می‌فهمم تو زندگی‌ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزی من خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی‌ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. این که به خاطر داشته باشیم همۀ ما رفتنی هستیم بهترین ابزاری بود که سبب شد من مهم‌ترین تصمیمات زندگی را خودم را بگیرم.
حدود یک سال قبل دکترها
تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقۀ صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعدۀ من تشخیص دادند. من حتی نمی‌دانستم که لوزالمعده چی هست و در کجای بدن آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی‌مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوری کنم. این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معده‌ام می‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام می‌شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی‌اختیار شروع به گریه کردن کرد. او گفت که آن یکی از کمیاب‌ترین نمونه‌های سرطان لوزالمعده است که با جراحی قابل درمان است. و خدا را شکر من امروز مشکلی ندارم. این نزدیک‌ترین دیدار من با مرگ بود و امیدوارم که این دیدار تا چند دهۀ بعد تکرار نشود. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد. حتی آن‌هایی که می‌خواهند به بهشت وارد شوند دوست ندارند که بمیرند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همۀ ماست.

شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان برمی‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌کند. امروز شماها جدید هستید ولی به زودی به قدیمی‌ها تبدیل خواهید شد. این ناراحت کننده است اما عین حقیقت است. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن در زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی‌تان و ایمان‌تان پیروی کنید. این مهمترین چیز در زندگی شماست و باقی چیزها در رده‌های بعدی اهمیت قرار دارند.
موقعی که من سن شما بودم یک مجلۀ
خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر می‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌های نسل ما بود این مجله مال دهۀ شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان‌قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست می‌شد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دهۀ هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شماره‌شان یک عکس از صبح زود یک منطقۀ روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده‌روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود:

stay hungry stay foolish

این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر می‌کردند:

stay hungry stay foolish

این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که برای شما می‌کنم.

Comments