مشكوكم
ساعت پنج صبح است. روی تخت دراز کشیده و طبق معمول زیر نور
قرمز لامپ خواب میبیند. با اینکه میتواند هر کسی را به درون خوابهایش ببرد اما
هیچ وقت در مورد آنها حرفی نمیزند. سرش را پایین میگیرد و در حالی که موهای بورش
جلوی صورتش را گرفته بندینگ تاپش را صاف میکند. میگوید که چیزی از خوابها در
خاطرش نمانده است. با خوابهایش مشکل دارم. غریزهام میگوید که درخوابهایش با
افراد غریبه به جاهای نامعلومی میرود. هنوز مدرکی به دست نیاوردهام. صندلی جای
همیشگیاش قرار دارد. کنج اتاق و رو به تخت. به جز من کسی سراغش را نمیگیرد. به همین
خاطر با احساسی که برایم شناخته شده نیست میتوانم بگویم: صندلی من. از روی صندلی،
احاطهام برتخت بیشتر است و جلوی کور شدن اشتهایم به سیگار و ديدنِ پوست سفيدش را
میگیرد. روی صندلیم نشستهام و چندمین سیگارم را در فضای تاریک اتاق پک میزنم. طبق معمول ساعت پنج صبح است و زمان سخت و دیر میگذرد. خوشبختانه باید بگویم که زنم به بوی سیگار حساس نیست. او مشکل تخمدان دارد و بچهدار نمیشود. دکترها میگویند که باید منتظر پیشرفت علم باشد. اما به نظر من چیز مهمی نیست. پوستِ زنم سفید است و زیر نور قرمز لامپ میدرخشد. این لحظه را خیلی دوست دارم و به نظرم مثل لحظۀ متولد شدنم است. نفس که میکشد پوستش مانند سطح آب برکۀ پُرماهی تکان میخورد. گاهی وسوسه میشوم که در تشخیصم اشتباه کردهام، چرا که بعضی شبها عین یک لیوان شراب سفید عطشم را شعلهور میکند. بعضی وقتها که فراموش میکند درِ حمام را ببندد، از لای در، پشتش مانند یک گزارش رسمی منتشر شده به نظر میرسد و وقتی که آب از روی پوست سفیدش لیز میخورد طوری میایستد که انگار منتظر چیزی ایستاده است و من میتوانم با خیال راحت مقداری از تنش را از لای در دید بزنم. لازم میدانم چیزی را اعتراف کنم. شبها که روی صندلی لم دادهام و در انتظار روشن شدن هوا هی سیگارم را پک میزنم به سرم میزند صندلی را به تخت نزدیکتر كنم. سرش روی بالش نرمی که هیچ وقت از خودش جدا نمیکند آرام گرفته است و به آرامی نفس میکشد. نگران چیزی نیست و انگار خوابها هیچ اهمیتی برایش ندارند. این موضوع آزارم میدهد. یک بار تصمیم گرفتم مُتکّا را از چنگش در بیاورم (به نظرم همۀ آن مکانهای نامعلوم با افراد غریبه که توی خوابهایش جاری میشوند زیر سر آن مُتکّای لعنتی است). یک بار تصمیم گرفتم مُتکّا را از چنگش در بیاورم، وقت آرایشگاهش بود و در خانه تنها بودم. متکا را توی کمدم گذاشتم و درش را قفل کردم. خیالم راحت بود و مطمئن بودم که دیگر نمیتواند خواب بیند. باید کلید را جای امنی قایم میکردم. شلوارم را پایین کشیدم و کلید را داخل شورتم گذاشتم ـ امنترین جایی که در دنیا سراغ دارم ـ و روی صندلیام نشستم و سیگارم را پک زدم. دود سیگار توی گلویم فرو میرفت و لبخندی که حاکی از رضایت بود روی لبانم مینشست. شبیه سرداران فاتح شده بودم. در همان حین صدای چرخیدن کلید، در قفلِ دَر به گوشم رسید. خودش بود. دوست داشتم عکسالعملش را، وقتی که جای خالی متکا را میبیند، در خاطرم نگه دارم. با صورتی بزک شده لای چارچوب در ایستاد و لبخندش را تحویلم داد. به آرامی به طرف تخت رفت و با حالتی که متوجه چیزی باشد به طرفم برگشت. مثل همیشه خونسرد بود. به طرف صندلیام آمد و کنارم ایستاد. احساس خوبی نداشتم. در حالی که موهایم را نوازش میکرد دستش به داخل شلوارم رفت و کلید را از لای پاهایم بیرون کشید. کاری از دستم ساخته نبود. اطاق را ترک کرد و من دوباره روی صندلیام تنها بودم. موقع برگشتن، مُتکّا در دستش بود. آن را جای همیشگیاش گذاشت و گفت که لای در حمام را باز میگذارد. هوا در حال روشن شدن است، باید قبل از اینکه از خواب بیدار شود به تخت خواب برگردم. امشب هم نتوانستم راهی به خوابهایش پیدا کنم. باید مواظب باشم که ردی به جا نگذارم. هنوز از خواب بیدار نشده است و به آرامی نفس میکشد و پوستش مانند سطح آب تکان میخورد. انگار چیزی برایش اهمیت ندارد. |