سال دوم / شمارۀ هجددهم / داستان کوتاه / داستانی روزمره / رضا نجفی

داستانی روزمره

رضا نجفی




پس از دو سال و چهار ماه و سه روز حالا روبرویم ایستاده است. پس از دو سال و چهار ماه و سه روز، درست همین حالا در را باز می‌کنم و النا را می‌بینم. دومین بار که گمش می‌کردم، به جای خداحافظی گفته بود: "شاید سومین بار دیگر دیر باشد." حالا ایستاده است روبرویم به فاصلۀ یک قدم، درست مثل گذشته! چیزی نمی‌گویم. آخر پس از دو سال و چهار ماه و سه روز چه می‌شود گفت؟ انگشت اشاره و سبابۀ دست راستش را می‌کشد روی چین گوشۀ چشمم. سرانگشتانش روی پوستم لیز می‌خورد و روی گونه ام می‌ماند. سرش را کمی‌ کج می‌کند و به صورتم خیره می‌شود. مثل اینکه بخواهد ببیند چه تغییری کرده‌ام. لبان نیمه بازش را نگاه می‌کنم و قلبم باز تندتر می‌زند.


از صدای تپش قلبم است که از خواب می‌پرم؟ نه، بازدم تنفس کسی را روی پوست پشت گردنم حس کرده‌ام. قلبم وحشیانه می‌تپد. دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. هیچ چیز جز صحنۀ آخر خوابم یادم نمی‌آید.

چشمانم را باز کرده‌ام، اما فقط سیاهی می‌بینم. لابد از نیمۀ شب هم گذشته است.

حس می‌کنم توی تختخوابی دراز کشیده‌ام. ترسان نیم‌خیز می‌شوم و سعی می‌کنم بفهمم چه کسی پهلوی من خوابیده است!
ناگهان می‌فهمم فراموشی من ربطی به گیجی اول بیداری و خواب‌آلودگی و این طور چیزها ندارد. قضیه این است که این تخت و این اتاق به کلی برایم غریبه است. من توی خانه و تخت خودم نیستم و هیچ نمی‌فهمم چطور و چرا از اینجا سر درآورده‌ام؟ آب دهانم یکهو خشک می‌شود و قلبم باز هم تندتر می‌تپد، طوری که می‌ترسم آدم بغل دستی‌ام از خواب بیدار شود. اما این آدم دیگر کیست؟ با احتیاط و ترس توی تاریکی بدنش را لمس می‌کنم. هیچ صدایی نمی‌آید. لب‌های نیمه باز، سینه‌های برجسته و پوست برهنه‌اش را دست می‌کشم. نه، پیکر این زن برایم کاملاً ناآشناست.


من با این زن غریبه در این نیمه شب، در این اتاق غریبه چه کار می‌کنم؟ خدایا، هیچ چیز، هیچ چیز یادم نمی‌آید. شاید زیادی نوشیده بودم؟ اما اصلاً احساس مستی نمی‌کنم. چطور خود را توی این اتاق کشانده‌ام و بغل این زن خوابیده‌ام؟ کسی مرا اینجا آورده؟ چرا هیچ چیز یادم نمی‌آید؟ نکند خواب به خواب شده‌ام؟ باز هم دست می‌کشم روی پوست زن. نه، گرما و بوی عطر تنش و صدای تنفس آرام و عمیق‌اش واقعی است! بیدارم، اما گیجِ گیج و همین طور احمقانه دست می‌کشم روی تن زن!

شاید به خاطر گرمای لذت‌بخش ملحفه و تن نرم و لغزندۀ زن است که یکهو احساسی گنگ و آمیخته با شهوت و هراسِ بیش از اندازه در من بیدار می‌شود.

از رفتار خودم جا می‌خورم. چرا باید در این لحظه میل به هماغوشی با زنی ناشناس برایم پیش بیاید؟ اگر این زن بیدار شود و غریبه‌ای را توی رختخوابش ببیند، چه؟

اما به شکلی مبهم حس می‌کنم اگر من و او در این لحظه و اینجا لخت توی رختخواب با هم خوابیده‌ایم، لابد برای هماغوشی است. مسخره است، اما در عین ترس و تردید، حس می‌کنم چقدر فوق‌العاده است که بی‌مقدمه شبی چشمت را بازکنی و ببینی توی تخت و اتاقی ناشناس، با زنی ناشناس خوابیده‌ای و با زنی عشقبازی کنی که اصلاً نمی‌شناسیش.

شاید از تصور همین صحنه بود که دست هایم شروع کردند به لرزیدن و من با وجود ترس از بیدار شدن زن، ناشیانه آغاز کردم به نوازش سینه‌ها و بوسیدن لب‌های نیمه‌بازش.

 

♦♦♦

 

ببخشید که داستان را _ بویژه در این بخش _ قطع می‌کنم. هرچند که بیشتر شما مرا نمی‌بخشید، با این حال، اجازه دهید به رسم یادبود چند کلامی را از یادداشت‌های پسامرگ دوست عزیزم ف. نقل کنم. دوست درگذشته‌ام، ملقب به دون ژوان اعظم، زمانی برایم نوشته بود: "همیشه اولین عشق‌بازی با آدمی جدید، ولو چنگی هم به دل نزند، ولو اینکه حاضر به تکرارش هم نشوی؛ اما برای همان نخستین بار به شدت تحریک‌آمیز است. چون کشف پیکری جدید هوسناک است، شروع به شکستن تابو و ممنوعیت، نشان دادن وقاحت در برابر آدمی ‌که تا چند دقیقه پیش ملاحظه‌اش را می‌کردی، یک جور فرارفتن از مرز، یک جور دگردیسی ناگهانی یک رابطه است؛ تجربه‌ای است تأثیرگذار مثل تجربۀ تجاوز ...،‌ تجربه‌ای که در مواجهه با یک آدم، دوبار تکرار نمی‌شود. نخستین هم‌آغوشی تجربه‌ای یک‌بار برای همیشه است. پیکری که تصاحب شود، در دفعات دیگر، همان پیکرِ بار نخست نخواهد بود. قلعه‌ای خواهد بود گشوده، بی‌نگهبان، بی‌مانع و برج و بارو، قلعه‌ای که دیگر نیازی به جنگیدن برای فتحش نداری. می‌دانی، کشف پیکر زنی برای اولین بار، مانند کشف سرزمینی جدید و بیگانه برای نخستین بار است، پر از راز رمز و افسون‌هایی که بار دوم دود خواهند شد و به هوا خواهند رفت..."

 

♦♦♦

 

زن کاملاً برهنه است، من نیز. دوباره یادم می‌افتد که این زن برایم ناآشناست و هیجانم بیشتر می‌شود. من در حال انجام ممنوعه‌ترین تجربۀ زندگی‌ام هستم.

تنم در تن زن گره می‌خورد. هنوز بیدار نشده است. سینه‌هایمان بر هم فشرده می‌شوند. می‌فشارمش. توی خواب و بیداری ناله می‌کند. پاهایش گرد پاهایم حلقه می‌شود. گلویش را گاز می‌گیرم، آرام. نفس‌هایش تندتر و تندتر می‌شود و توی گوشم می‌پیچد. هنوز هم نمی‌دانم که کاملاً بیدار شده است یا نه؟

سعی می‌کنم این سرزمین بیگانه را کشف کنم و از آن لذت ببرم. ناله‌هایش بالا می‌گیرد. بیدار شده است. ناله‌هایش در طول تکان‌ها و لرزش‌های تن‌مان که در هم می‌پیچد، به هق‌هق بدل می‌شود. اما این هق‌هق از سرِ درد نیست، از سر خوشی است. زن هم به اندازۀ من از این هم‌آغوشی بیگانه لذت می‌برد.

یک دقیقه بعد توی آغوشم آرام گرفته است و ما در سکوت به صدای نفس‌های هم که از سر آسودگی برمی‌آید، گوش می‌دهیم.

اما این قضیه‌ای نبود که به خوشی تمام شود. می‌دانستم. می‌دانستم که راه فراری ندارم. یک جایی باید با آن روبرو می‌شدم. زن گفت: "امشب چت بود؟ چطور شد نصف شبی هوس معاشقه زد به سرت؟ هیچ وقت اینطوری با من عشق بازی نکرده بودی!"

بدنم یخ می‌کند. چند دقیقه طول می‌کشد تا بپرسم: "ببینم، من امشب زیادی مشروب     خورده‌ام؟"

نوری توی اتاق پخش می‌شود. زن، آباژوری را که روی میز کوچکی کنار تخت است، روشن کرده و حالا دارد با تعجب نگاهم می‌کند.

_ مشروب؟ تو که هیچ وقت لب به الکل نمی‌زدی. واقعاً امشب چیزی خورده‌ای؟

باید حرفش را باور کنم؟ آیا این زن واقعاً مرا می‌شناسد؟ حالا در نور بهتر می‌توانم ببینمش. هنوز با تعجب به صورتم خیره مانده است. نگاهم را برمی‌گردانم و اتاق را وارسی می‌کنم. نه، محال است که من پیش از این توی این اتاق بوده باشم. تصویر اتاق و اشیای آن هیچ خاطره‌ای، حتی محو و گنگ در من تداعی نمی‌کند.

زن با نگرانی می پرسد: "حالت خوبه؟" می گویم: "باید برم دستشویی!" و از تخت می‌آیم بیرون. حالا دیگر توی روشنایی از برهنگی خودم خجالت می‌کشم. دستپاچه شلوار ناآشنایی را که کنار تخت افتاده، می‌پوشم. بدون اینکه زن را نگاه کنم از اتاق می‌زنم بیرون.

راهرو تاریک است. یک دقیقه تمام، گیج و منگ توی تاریکی می‌ایستم و سعی می‌کنم دستشویی را پیدا کنم. به زحمت سه در را توی راهرو تشخیص می‌دهم و کوچک ترینش را انتخاب می‌کنم.

در را باز می‌کنم. خدایا شکر، درست آمده‌ام. دست راستم نشیمن توالت است و سیفونش. کمی جلوتر وانی با پرده‌های آبی و رویش نقش هایی از ماهی. دست چپ یک دراور آبی رنگ که رویش پودر لباسشویی و چند بطری مخصوص ضدعفونی و اسپری حشره‌کش و ... چیده شده است و دست آخر روبرویم روشویی و آینه‌ای کوچک با حوله، یک قالب صابون، یک لیوان آبی رنگ با دو مسواک به رنگ های قرمز و آبی و یک خمیر دندان. روی دیوار هم اینجا و آنجا صدف، گوش‌ماهی و از اینجور چیزها برای تزئین وصل شده است.

سرم را می‌گیرم زیر شیر و آب سرد را باز می‌کنم. چند بار سفت دست می‌کشم روی صورتم. بعد توی آیینه به صورتم که قطره‌های آب از آن می‌چکد، نگاه می‌کنم.

درست همین لحظه متوجه قضیه می‌شوم. نه، مشکل نه آن زن است و نه این خانه. آدمی‌که توی آیینه به من خیره شده، من نیست! چیزی تهدیدکننده توی پوزخند مرد حس می‌کنم. به سرعت صورتم را با حوله خشک می‌کنم و از دستشویی می زنم بیرون.با همان شلوار برمی‌گردم توی تخت.

زن می‌پرسد: "حالت بهتر شد؟"

_ آره. لطفا چراغ را خاموش کن!


توی تاریکی فرومی‌روم. خوشحالم که زن هیچ چیز نمی‌پرسد و ظاهراً زودتر از من خوابش می‌برد. دراز کشیده با چشم‌هایی بسته سعی می‌کنم بفهمم واقعاً چه اتفاقی افتاده!

آیا فردا صبح که بیدار شوم می‌توانم مرد توی آیینه را بشناسم؟ یا دستکم یادم خواهد افتاد خودم کجا هستم؟ یا شاید مجبورم عادت کنم و یاد بگیرم که زندگی جدیدی را با خانه و زن جدیدی شروع کنم؟ اما اگر صبح از خواب بیدار شوم و خودم را باز توی یک اتاق ناشناس دیگری با یک زن دیگری ببینم چه؟

اصلاً بهترین کار این است که امشب به هیچ چیز فکر نکنم. بله، فردا، فردا روز دیگری خواهد بود. فردا بهش فکر می‌کنم. فردا دنبال راه حلی می‌گردم.

می‌گذارم خوابم ببرد و کهن‌ترین کابوس جهان را خواب می‌بینم. خواب می‌بینم در شبی جاودان به تاریکی عمیق‌ترین نقطۀ اقیانوس، در جنگلی گم شده‌ام. صد سال است که شب است و باران می‌بارد و من بیهوده این صد سال را میان شب و جنگل پایان‌ناپذیری که هرگز پای هیچ آدمی ‌به آن نرسیده، می‌دوم ...

Comments