سال دوم / شمارۀ هجدهم / شعر / عارف قزوینی / زرتشت

شعری از عارف قزوینی




عارف قزوینی
(1259 خورشیدی – 1312 خورشیدی) شاعر و تصنیف‌ساز متولد قزوین بود. بسیاری از تصنیف‌های اجتماعی عارف توسط بسیاری از شاعران و خوانندگان معاصر بازخوانی شده است. 
عارف در 17 سالگی به دختری به نام "خانم بالا" عشق و علاقه پیدا کرد و با او در پنهان ازدواج کرد. در اثر فشارهای خانوادۀ دختر عارف ناچار به ترک قزوین شد و به ناچار به رشت رفت. پس از بازگشت با وجود عشق فراوان به "خانم بالا" وی را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نکرد. عارف تنها 23 سال داشت که زمزمه‌های مشروطیت در ایران آغاز گردید و وی با سرودن غزلیات شورانگیز خود به جنبش مشروطه کمک نمود.
نقل است که در هنگام مرگ
کلنل محمدتقی خان پسیان در سال 1340 ه.ق. در تشییع جنازهٔ او شرکت نمود و به مسببین این حادثه ناسزا گفت. هنگامی که خواستند سر کلنل را روی توپ بگذارند، عارف فریاد بر آورد:

این سر که نشان سر پرستی‌ست
امروز رها ز قید هستی‌ست

با دیدهٔ عبرتش ببینید
کاین عاقبت وطن پرستی
ست

عارف در سال 1305 ه.ش. به دعوت دوستی به بروجرد رفت تا شرح احوال دورهٔ آزادی‌خواهی را بنویسد. اما از بروجرد بر اثر حادثه‌ای ناخوشایند خارج شد و به اراک پناه برد. در اراک هم او را راحت نگذاشتند.
سپس بیماریش شدت گرفت و حنجره‌اش گرفته شد، از خواندن بازماند و از معالجه ناتوان.
سرانجام عارف در سال 1307 جهت معالجه نزد دکتر بدیع به همدان رفت و برای همیشه در آنجا ماند. عارف در همدان بیمار، رنج‌دیده و مایوس بود و از همه جز اندک دوستانی یک‌دل و صمیمی کناره گرفت و انسان‌ها را شیطان و دروغگو می‌نامید.
عارف باقیماندهٔ عمر را در خانه‌ای اجاره‌ای در یک قلعهٔ کوچک در درهٔ مرادبیک با یک کلفت به صورت تبعیدی و خودخواسته سکونت گزید؛ در حالی که دارایی او سه سگ و دو دست لباس کهنه بود. او در سال‌های پایانی با فقر دست به گریبان بود و اگر چه دوستان دور و نزدیک به او کمک می‌کردند، این امر به روح آزادهٔ شاعر لطمه می‌زد و او را شرمنده می‌ساخت.

آرامگاه ساده و بی‌آلایش عارف در شهر همدان و در محوطۀ آرامگاه ابوعلی سینا قرار دارد.

زرتـشـت

به ‌نام آن‌ كه در شأنش كتاب است
چــراغ راه
ِ دیـنــش آفتــاب اســت
مـــهیـــن دســتور دربــار خـدایـی
شــــــرف‌بخــش نــــــــــژاد آریــــایـی
دوتا گــــردیده چـــرخ پیـر را پشت
پی پـــوزش بـه پیـش نام زرتشـت
بــه زیــر سـایـۀ نـامــش تــوانـــی
رسـید از نــو بـه دور باســتانــــی
ز هــاتف بشــنود هر كس پیامش
چو عـارف جان كند قربـان نامــش
شـفق چون سر زند هر بامـدادش
پی تـــعظیم خـور، شــادم به یـادش
چو من‌ گر ‌دوست‌‌داری ‌كشور ‌خویش
ستایــش بایــدت پیــــغمبر خویــش
بــه ایمــــانی ره بیــگانــه جویــی
رها كن، تا بــه كی بــی آبـــرویی
به قرن بیـست گـــــر در بنــد آیی
همان به، دیـن بـــه‌دینان گـــــــرایی
به‌ چشم عقل، آن‌ دین ‌را فروغ ‌است
كه خود بنیـان‌كَن دیـو دورغ است
چون دین كردارش و گـفتـار و پندار
نـكو شـد بـهـتر از یـک دیــن‌پــندار
در آتشـــكده دل بر تــــو بــاز است
درآ كاین خانۀ سـوز و گــداز اسـت
هر آن دل كـه نباشـد شعـلـه‌افروز
به حال ملک و ملت نیست دلـسوز
در این آتــش اگـــر مأمــن گزیــنـی
گلستـان چـون خلیل، ایران ببینی
در این ‌كشور چو ‌شد ‌این ‌شعله ‌خاموش
فتـــادی دیگ مــلیت هـم از جوش
تو را این آتش اسباب نجــات است
در این آتش، نهان آب حیـات است
چنان یكسـر سراپای مرا سـوخـت
كه باید ســـوختن را از مـن آموخت
اگر چ از من به ‌جز ‌خاكستری‌ نیست
برای گــرمی یک قرن كافی اسـت
چو انــدر خاک خــفتم زود یــا دیـــر
توانی‌‌‌‌‌‌ ‌‌جست از‌ آن ‌خاكستـر، اكسیر
بـه دنیـا بس همــین یک افتـــخـارم
كــه یـک ایــــرانـــــی والا تبـ‌‌ـــــارم
به خون دل نیم زین زیسـت، شادم
كه زردشتـــی بـــود خــون و نـژادم
در دل باز چــــون گـــوش تـــو و راه
بــــود مســـدود، بـاید قصـه كـوتــاه
كنونت نیـست چون گوش شـنفتن
مـرا هـــم گفتـــه‌هـا بـایـد نـهفــتن
بسی اســـرار در دل مانده مسـتور
كـــه بـی‌تـردید بـایســتی بـــــــــــرم گور

 

Comments