تنهایی یک دوندۀ استقامت رضا نجفی
به زحمت ساعتم را نگاه میکنم. با احتساب ده دقیقهای که از فیلم زدهاند، بیست دقیقه تا آخرش مانده است. این بار سوم است که میبینمش! در بغلی فلزیام را توی تاریکی آرام آرام میچرخانم و سه جرعۀ دیگر توی دهانم خالی میکنم. چشمهایم پُر از آب میشود. ف. گفته بود: «الاغ، تا کی میخواهی مست لایعقل بروی سرکلاس و مثلاً درس بدهی؟ یا مثل دیوانهها توی خیابان راه بیفتی و زار بزنی، بدبخت!؟» واقعاً وسوسه شدهام از خیر این بیست دقیقه بگذرم و سالن تاریک را ول کنم و بروم و توی روشویی ایستاده بشاشم! مثانهام دارد میترکد. از درد، گریهام گرفته است، درست مثل عشق و عاشقی! برای دهمین بار آرزو میکنم، کاش یک بطری آب معدنی خالی یا حتی پُر با خودم داشتم. دهانۀ بغلی فلزیام تنگتر از آن است که بتوانم تویش ادرار کنم و خودم را به گند نکشم، از آن مهمتر ودکای داخلش هنوز تمام نشده است. باز هم صفحۀ آبی گوشیام را نگاه میکنم، کسی زنگ نزده است. به یاد ف. میافتم. سُر میخورم توی صندلی چرمی، طوری که بشود سر را تکیه داد به لبۀ صندلی. حالا نوبت دستهایم است که دو طرف بدن رها شوند، بعد پاهایم را میاندازم روی میز شیشهای کوچک جلوی رویم. وقتی پشتم را میچسبانم به پشتی صندلی، پیراهن خیس از عرق میچسبد به تنم. هیچ تکانی نمیخورم. زیرچشمی و از پنجره خیابان را نگاه میکنم. درختها و برگهای خشکشان زیر نور تند آفتاب به نظرم مجسمههایی تراشیده از سنگ یا فلز میآیند. قطرههای عرق را حس میکنم که چه طور آرام آرام از منفذهای پوستم بیرون میزنند و بعد به هم وصل میشوند و در رگههایی باریک، زیر پیراهنم سُر میخورند، کولر خاموش است. می گویم: «اسم این بازی را میگذارم بازی کانالهای خاموش.» اما کسی توی اتاق نیست. رگههای باریک عرق پیراهنم را بدجوری خیس کردهاند. باز هم توی جایم میلغزم و میلغزم. ف. میگفت این پرت و پلاها مال بحران میانسالی است، مال آن است که داریم چهل ساله میشویم، سنی که پیامبرها مبعوث میشوند، سنی که کهنه شهوترانها به عرفان رو میآورند. اما به خیالم تمام اینها فقط مال این درد لعنتی مثانهام است که دارد پدرم را درمیآورد. ف. بازی جدیدی اختراع کرده است. اسمش را گذاشته ام «بازی ریموت کنترل». حساب کردهام هردقیقه میتوانم چهل کانال ماهورهای را عوض کنم، یعنی هر ده دقیقه، چهارصد کانال را از جلوی چشمم بگذرانم. و دوباره از نو! بازی را آغاز میکنم. دیگر نیازی به بستن صدا نیست، کانالها چنان سریع عوض میشوند که تصاویر قبل از رسیدن صدایشان، جای خود را به تصویر بعدی میدهند. برای هر کانال یک دوم ثانیه و برای خلاء میان دو تصویر چیزی حدود یک ثانیه زمان لازم است. تصاویر پشت سر هم میآیند و میروند: آگهی تبلیغاتی آدامس، سریال خانوادگی، فوتبال، موسیقی پاپ، باز هم موسیقی پاپ، اخبار، مد، مستندی دربارۀ عنکبوتها، آگهی تبلیغاتی، فال ورق، اخبار بورس، یک کانال عربی، آگهی تبلیغاتی، موسیقی پاپ، آگهی دختران تلفنی، سخنرانی پاپ، کارتون، آگهی دختران تلفنی ... همه کانالها را مرور میکنم، دوباره از نو، دوباره از نو ... کولر خاموش است.
¡¡¡ از دست نوشتههای پسامرگ ف. نیچه شاید پدر نیهیلیسم آلمانی باشد، اما پدر مضمون پوچی نیست. حتی در نیهیلیسم کنشپذیر – تا چه رسد به کنشگر – او معنایی دست یافتنی وجود دارد. داستایفسکی نیز شاید پدر نیهیلیسم روسی باشد، اما او نیز پدر تعمیدی این مضمون شمرده نمیشود؛ بطالت و تباهی دائمالخمرهای فرومایه و پست داستایفسکی مانند لبدف نیز متضمن معنایی است. داستایفسکی آدمهایش را با رنج رهایی میدهد! از آن گذشته، راسکولنیکفی که بیمارگونه در بستر دراز کشیده، میپندارد که سخت گرفتار کار است، گرفتار اندیشیدن؛ مانند سلف خود هملت! بازاروف تورگنیف نیز گرچه خود را نیهیلیست میخواند، اما اهل عمل است. سرانجام حتی در دادائیست ها هم میتوان معنایی یافت: اعتراض! اما رشتۀ دراز این فرزندان اروپایی آیا به ابلوموف نمیرسد؟ آیا ابلوموف اگر نه نخستین، درخشانترین تجسم پوچی در تاریخ ادبیات غرب نیست؟ به گمانم چرا! ¡¡¡ آیا فقدان معنا، هیچانگاری و پوچی میوۀ تفکر مدرن و برآمده از فرهنگ غرب است که حداکثر ریشه در اندیشه و ادبیات سدۀ نوزده روسیه دارد؟ شما را به خدا، اینقدر هم احمق نباشیم. آیا سخنان آن سرایندگان ناشناس کتاب جامعه را از یادبردهایم که هزاران سال پیش در تبعید بابل سرودند: «باطل اباطیل، همه چیز باطل است، انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان میکشد، چه سود؟» یا حتی هزاران سال پیش از کتاب جامعه، گیلگمش بین النهرینی با سخنانی دیگر همین حسرت را بیان نمیکرد؟ یا چرا از اندیشۀ «بی عملی» لائوتسه در پنج هزار سال پیش نگوییم؟ نه، پوچی نه محصول صد یا دویست سال اخیر و مدرنیته است و نه میوه فرهنگ مغرب زمین! احساس پوچی با اندیشیدن نخستین حیوان ناطق به مثابه تاوان توانایی جدید این حیوان پا به دنیا گذاشت!
¡¡¡
ف. به من میگوید: «الاغ، خیال کردهای با خواندن روزنامه یا تماشای تلویزیون یا گپ تلفنی یا رفتن به خرید برای خودت معنایی میتراشی؟ پوچی با همین ها خرت میکند.» توی چشمهایم خیره میشود و آرامتر با لحنی شوخ میگوید: «میدانی بهترین راه انتقام گرفتن از مرگ چیست؟ خودکشی! این طوری مرگ را کنف میکنی، دیگر او نیست که ترتیبت را میدهد، دیگر نقش مفعولی نداری، خودت فاعلی!» باز هم بازی جدیدی اختراع کرده، اسمش را هم گذاشته است «بازی نیهیلیسم مطلق!» توی صندلی چرمی فرومیروم. پاهایم را روی میز شیشهای کوچک روبرویم ول میدهم. به قول رمانهای عاشقانه به نقطۀ نامعلومی خیره میشوم. سعی میکنم نه به چیزی نگاه کنم، نه فکر، نه به درختهای سنگ شدۀ خیابان، نه به عرقی که پیراهنم را خیس کرده است و میکند. فقط میگذارم زمان بدون معنایی بمیرد و میمیرد. چقدر؟ نمیدانم. به قول رمانهای عاشقانه چند دقیقه یا شاید چند ساعت! حس میکنم که چه طور قطرات از لابلای موهایم میزنند بیرون و از روی پوست صورتم لیز میخورند و میدوند روی گلو و سینهام. بخار دیگر خوابیده، مادر رفته حولهای خشک بیاورد، اما به دلیل نامعلومی دیر کرده است. سردم شده! توی حمام، برهنه چمباتمه میزنم و زانوهایم را بغل میگیرم. فقط هفت سال دارم. نه، ف. اشتباه میکند. فروپاشی شخصیتی من – اصطلاحی که او به کار میبرد – از النا آغاز نشده است. تنها توی حمام چمباتمه زدهام و بیمارگونه از این که رها شدهام، لذت میبرم و میلرزم. کِز میکنم! حالا بیشتر و بیشتر میلرزم. لرزش بدنم به خاطر سرما نیست. از درد مثانه است. باز هم بیشتر کز میکنم. توی تاریکی آرام آرام و بیصدا زیپم را میکشم پایین. خودم را توی صندلی سر میدهم جلو، جلوتر، بازهم جلوتر. دیگر پرده را نمیبینم. توی ردیفی که نشستهام، کسی نیست. اما بدون اینکه لازم باشد، دستم را میکنم توی جیبم و لبۀ پالتویم را می آورم بالا و حائل پاهایم میکنم. حالا کاملاً نزدیک شدهام به پشتی صندلی ردیف جلویی. با دست راستم کنترل میکنم که دقیقاً ادرارم بجهد روی پشتی صندلی و بیصدا از آن لیز بخورد و جاری شود کف سالن. آرام آرام از درد رها میشوم.
|