سال دوم / شمارۀ هفددهم / فرهنگ عمومی / میرزا آقاخان کرمانی / بهرام چوبینه (بخش پنجم)

زندگی، آثار و تحولات فکری
 میرزا آقاخان کرمانی

بهرام چوبینه


مقدمۀ مهرگان:
بررسی و تحقیق پیرامون زندگی برخی از افراد بدون در نظر گرفتن شرایط اجتماعی و فرهنگی زمان حیات آنان امری است بس دشوار و در پاره‌ای از موارد نشدنی. مهرگان بر آن بود تا در یکی از بخش‌های "فرهنگ عمومی" مهرگان تنها مرور مختصری بر زندگی "میرزا آقاخان کرمانی" داشته باشد. طبق ساختار و سنت همیشگی مهرگان، که هدف اصلی آن تنها بیان حقیقت و در حد امکان اطلاع‌رسانی بی‌غرض و درست است، به جمع‌آوری و تحقیق در این زمینه پرداختیم. هرچه بیشتر به کنکاش و جمع‌آوری مدارک و اسناد پرداختیم، مقالۀ "بهرام چوبینه" در این زمینه را کامل‌تر و تحقیقی‌تر یافتیم. لذا بر آن شدیم تا به جای گِردآوری خلا‌صه‌ای از زندگی و افکار میرزا آقاخان کرمانی، مقالۀ کامل‌تر بهرام چوبینه در این زمینه تحت عنوان "زندگی، آثار و تحولات فکری میرزا آقاخان کرمانی" را در چند قسمت و به صورت دنباله‌دار در این بخش از مهرگان خدمت خوانندگان خود ارائه دهیم. امید است که مورد پسند و استفادۀ همگان واقع گردد. 


میرزا آقاخان و رفیقش در زندانِ دو پادشاه جاهل و مستبد گرفتار شدند و "در این میانه حضرت شیخ اجل و سیّد اکرم [سیّدجمال‌الدین اسدآبادی] هر روز در سرای [قصرنشان‌تاش، به خدعه و دسیسه مشغول]... و شبها در افطار همایونی"[77] روزگار سپری می‌کرند. وی نه تنها شوری در مبارزات آزادی‌خواهانۀ ایرانیان ایجاد نکرد، بلکه بر طبق نقشۀ انگلیسیان " فی‌الجمله تنبلی" به وجود آورد.

میرزا آقاخان در همین زمان با سرخوردگی می‌نویسد: "حضرت سیّد هنوز به خانۀ نو تشریف نبرده‌اند. این روزها خانه را تفریشات [فرش] می‌نمایند، وعده داده‌اند که پس از انتقال به خانه [نو] شرح حال خود را بنگارند. از روزی که بنده خدمت حضرت ایشان مشرف شده‌ام فی‌الجمله تنبلی در خود احساس می‌کنم. تطابق میان حال مرید و مرشد نیز امری از قدیم مسلم بوده" و "حضرت شیخ اجل بعد از آن همه ‌های و هوی و ضرب و جرب که نشان داد باز ایشان رابه ملایمت و مدارا آرام کردند" و بالاخره "حضرت شیخ [جمال‌الدین اسدآبادی] در خانۀ [مجلل] خود به استقلال نشسته و چند نفر نوکر گرفته از صبح تا شام به پذیرایی مردم مختلف از هندی و تازی و افغانی و مصری و ایرانی و ترک و سودانی مشغولند. غیراز این هیچ کار دیگر ندارند."[78]
بی‌تردید میرزا آقاخان آرام آرام متوجه اوضاع خطرناک و غم‌انگیز خود و هم میهنانش شده بود. او در آخرین ایام حیات نابسامان و اندوه‌بار خود دریافته بود که خبرچینانِ سفارتِ ایران، جاسوسانِ دولت عثمانی و مأمورین ایرانی دولت‌های استعماری، آنچنان در میان ایرانیان به اشکال و عناوین مختلف به رفت و آمد و دسیسه و توطئه مشغولند و آن چنان تارهای خیانت و نادرستی تنیده‌اند که جز گوشه‌گیری و گوشه‌نشینی و نوشتن آخرین نعره‌های خفه شده در حلقوم خود، چاره‌ای ندارد. به همین سبب بود که از همه چیز و از همه کس دوری می‌کرد. سرخوردگی او از مردمان زمانۀ خویش آن چنان در جان و روحش ریشه گرفته بود که حتی به رفیقان دوران جوانی و همرزمانِ قدیم خود نیز اعتمادی نداشت. در این ایام در نهانی مشغول نگارش "سه مکتوب" و "صدخطابه" شد. آشنایانش پس از دستگیری او تازه دریافتند که چرا او گوشۀ تنهایی گزیده بود.
میرزا آقاخان در نامه‌ای که شاید از آخرین نامه‌های وی به ملکم به شمار رود، اعتراف و اشاره به آیندۀ بیم‌ناک و هراس‌ناک، و سرانجامِ پُر از مخاطره و مهلک زندگی خود می‌کند و می‌نویسد:
"یکی از رفقای اصفهانی کاغذی مشتمل بر هزار التماس و آه و ناله و التجاء می‌نویسد که امان است، مبادا کاغذ برای من بنویسید یا چیزی بفرستید، که هرکس این روزها اسم شما را در طهران ببرد یا بدانند با شما مکابته دارد دیگر کار او تمام است... دیگری از محررین و منشیان امین السطان که سال‌ها با حقیر دوستی دارد به طور مخفی به حقیر به طور اشاره نوشته که سفیر اسلامبول چیزهایی فوق العاده از دست شما به طهران نوشته و چنان خاطر صدرات عُظمی و سلطنتِ صُغری مُکدّرست که به هر طور باشد جلب شما را از اسلامبول به طهران طالبند و اصرار دارند که سفیر، شما را روانۀ ایران نماید.
باری بنده هم تا می‌توانم مقاومت می‌کنم. وقتی که نتوانستم فرار می‌کنم می‌آیم به اروپا. ولی این قدر باید مرحمت بفرمایید که بیش از پیش یا در پاریس یا در وین و برلین هرنقطه‌ای که صلاح بدانید برای معلمی السنه‌شرقیه اعم از فارسی و عربی و ترکی جایی برای بنده معین فرمایید که همین قدر امرار وقتی بشود. امیدوارم اساس این حضرات به اینجاها نکشد و زود از هم متلاشی شود. دولت علیۀ عثمانی هم گمان نمی‌کنم آن قدر نامرد باشد که مرا تسلیم به حضرات بکند."
میرزا آقاخان و شیخ احمد روحی نه به درستی شخصیت ملکم را می‌شناختند و نه از ماهیت مأموریت واقعی سیّد جمال‌الدین اسدآبادی آگاهی داشتند. آنان از آن جایی که از قربانیان استبداد بودند و سرگردان و تحقیر شده در غربت زندگی مشکلی را می‌گذراندند، به مانند ایرانیان دوران ما، به هر هیجان و حرکت ظاهراً ضدِ استبدادی روی می‌آوردند و از صمیم قلب پشتیبانی و موافقت خود را اعلام می‌داشتند.

نه تنها میرزا آقاخان و شیخ احمد روحی و دیگر نام‌آوران "انجمن شیعیان ایران"، بلکه عدۀ دیگری از ایرانیان آواره به واقع چنین فکر می‌کردند که ملکم و سیّد جمال‌الدین برای کسب آزادی و ترقی و تجدد تودۀ ایرانی قیام کرده‌اند.

" از همه مهم‌تر آن‌که " چند نفراز حضرات بابی... میان ایشان زبانزد و مشهور است که می‌گویند یکی از علامات ظهور قائم فرود آمدن [رجعت] عیسی از آسمان و رواج دادن دین قائم است. این حضرات را اعتقاد این شده که میرزا ملکم‌خان همان عیسی [مسیح] است که احیای نفوس مردگان می‌نماید و عنقریب دین امام [مهدی] به نَفَحات عیسوی رواج خواهد گرفت. گویا در این خصوص از رئیس آنها [صبح ازل] تصریحی شده، مختصر این که جناب اشرف را خیلی مقدس می‌دارند. یقین بدانید صاحب استاتو [مجسمه] خواهید شد."
[79]

میرزا آقاخان بار دیگر در نامه‌ای با همین مضامین به ملکم از قول "پسر یکی از اوصیای باب" که احتمالاً شیخ احمد و یا برادرش شیخ افضل کرمانی بوده می‌نویسد:
"از جناب مستطاب عالی نهایت تمجید و احترام را دارد به طوری که اسم سرکار را با کمال تعظیم می‌برد. می‌گوید از مبادی عالیه [صبح ازل] نَصِ صریح رسیده بر این که شخص او [یعنی ملکم شارلاتان] رجعت عیسوی است و نصرت بزرگ می‌نماید قائم آل محمد را."
[80]


ادوراد براون و دیگر ایران‌شناسان آن دوران به روشنی می‌دانستند که بابیان اقلیت پرشوری هستند که بر سر آراء و عقاید خود پافشاری غیرقابل وصفی نشان می‌دهند و از پیکار و مقاومت در مقابل قشون دولتی ترس و بیمی به خود راه نمی‌دهند. همچنان‌که در قیام‌های خونین بابیان در قلعۀ طبرسی و شهر زنجان و نیریز و دیگر نقاط ایران، نشان دادند که حاضرند بکشند و کشته شوند. اما میرزا تقی‌خان امیرکبیر با سرسختی و شدت هرچه تمامتر نهضت بابیان را که نخست، به هیچ وجه جنبۀ ضد دولتی نداشت و فقط یک جنبش معنوی و دینی بود، به تشویق ملایان درهم کوبید. عدۀ بی‌شماری تبعید و تعدادی از بابیان از ترس جان راهی دیار غربت شدند و میهن‌شان ایران را ترک کردند. از همین زمان آوارگی و دربدری بابیان در کشورهای اسلامی و سرزمین‌های امپراطوری عثمانی آغاز شد.
این کاملاً طبیعی بود که این آوارگانِ از وطن رانده که زندگی را با فلاکت می‌گذرانند راحت نخواهند گرفت و زندگانی را به خاموشی و آرامی به پایان نخواهند برد و در هرکجا که باشند تلاش‌های پنهانی خود را علیه دولت و حکومت مستبد و ظالم قاجاریه ادامه خواهند داد.
این سرشت همۀ حکام مستبد است. دولت‌های "مطلقه" و استبدادی به جای آن‌ که جامعه را به آرامش و تفاهم متقابل دعوت نمایند و سیاست‌های منطقی و عاقلانه‌ای را برگزینند تا همه کس روی امنیت و آسایش بیند؛ به سرکوب مخالفین می‌پردازند و آنان را کشتار و یا وامانده و مملو از خشم و نفرت روانۀ دیار غربت می‌کنند.
ملکم و سیّد جمال‌الدین اسدآبادی دانسته و مزورانه با سران بابی تماس‌هایی برقرار کرده بودند و در نظر داشتند در یک شورش احتمالی از طرفدران و مؤمنین پرشور سیّد باب سود برند. اطلاعات سیّد جمال‌الدین در مورد بابیان بسیار گسترده و قدیمی‌تر از آشنایی وی با میرزا آقاخان و دوستانش در "انجمن شیعیان ایرانی" بود. هرچند که به ظاهر و گاهی در مقابل دیگران از بابیان انتقاد می‌کرد و بد می‌گفت.
[81] لیکن همیشه و آشکارا با آنها رابطۀ دوستانه‌ای داشت. او به خوبی می‌دانست که تعداد بابیان در چه حدودی می‌تواند باشد، در چه شهرهایی اقامت و فعالیت دارند، به چند فرقه و گروه تقسیم شده‌اند و خصوصاً اطلاعات وی در مورد نفوذ صبح ازل و بهاءالله دو رهبر متنفذ بابیان بسیار وسیع و کامل بود. این اطلاعات، درست ده سال قبل از آشنایی با میرزا آقاخان، جمع آوری شده بود و چنانچه اسناد و مدارک بی‌شماری نشان می‌دهند، این اطلاعات را در اروپا و برای دولت‌های اروپایی جمع آوری می‌کرد.

میرزا شریف، مستوفی اسدآباد، پسر میرزا حسین مستوفی و برادر بزرگ میرزا لطف الله خواهرزادۀ سیّد جمال‌الدین در نامه‌ای که در جواب سئوالات سیّد به تاریخ 15 رمضان 1301 مطابق با 9 ژوییه 1884 مرقوم و به پاریس ارسال داشته می‌نویسد:

"فقره دیگر، در جمیع ولایات ایران جمعیت کثیری طالب میرزا حسینعلی [نوری] عکاوی می‌باشند که حدّ و وصف ندارند. کتاب‌هایی چند از او در دست دارند مثل بیان [بیان، از آثار سیّد باب به دو زبان عربی و فارسی نوشته شده] و ایقان [از آثار بهاءالله] و غیره و غیره شب و روز به فکر و ذکر او هستند و او نیز خود را ملقب به بها نموده، مردمان عوام را می‌فریبد. تفصیل حالت او را البته جناب عالی بهتر مطلع می‌باشند. هرگاه صلاح بدانید و ممکن باشد مختصر کتابی ردّ او را بیان فرموده در ایران به یادگار بگذارید. خالی از ثمر نخواهد بود."[82]

میرزا لطف الله خواهر زادۀ سیّد جمال‌الدین در تاریخ 1301/ 1884 میلادی در نامه‌ای که از اسدآباد همدان در جواب مکتوب سیّد جمال‌الدین به پاریس ارسال داشته، با توجه به این نکته که آشنایی میرزا آقاخان با سیّد جمال‌الدین اسد آبادی، تقریباً ده سال بعد و در سال 1310 مطابق با 1893 میلادی اتفاق افتاده، در جواب سئوالات سیّد جمال‌الدین اسد آبادی که از اوضاع بابیان در ایران سئوال کرده می‌نویسد:

"اگر چه جنابعالی از ظهور بابی‌ها مستحضر می‌باشند، لیکن نه باین قسم که این اوقات در ایران مشاهده می‌شود، این ظهور را جدید و سیّد علی محمد باب را مبشر به ظهور خود قرارداده، کتاب‌های بسیار و الواح بی‌شمار او [منظور بهاء الله است] در هر بلده و قصبه و دهکده پیدا می‌شود. چنان همهمه و ضوضاء [غوغا، داد و فریاد] در خلق است که به وصف نمی‌گنجد. و این شخص ادعا کننده نوری الاصل و عکاوی المتوطن، موسوم به حسینعلی و مشهور به بهاءالله می‌باشد. [ادعای] امر جدید دارد و بیان [مهم‌ترین کتاب سیّد باب است، در اینجا منظور کتاب] جدید. اکثر اهالی ایران به سوی او توجه دارند و اکثر متتابعین او از کلیمی‌ها و مسیحی و اهل تشیع است. جماعت دراویش مدح او را در کوچه و بازار آشکار می‌گویند تا به حدّ خوالی‌آباد هشت نفر اطاعت امر او را دارند، در همدان دویست نفر متجاوز و در خودِ طهران بسیار و هم چنین در سایر بلاد آشکارا نه پنهان هستند. و این اوقات در هر محفل و مجلس ذکر او می‌باشد و شورش عظیمی‌ در حقیقت واقع شده. مبلغین او مثل آقای آقا جمال پسر حجةالاسلام بروجرد در طهران به امر تبلیغ مشغول و شیخ علی محمد و شیخ محمد از بغداد الی کرمانشاهان و سنقر والی‌آباد و همدان، جناب زین‌المقربین در موصل و میرزا محمود در اصفهان و میرزا حبیب‌الله و غیره در توسیرکان و کردستان و جاهای دیگر به امر تبلیغ مشغولند. در پیش شاه و و رعیت و حکام و مجتهدین این معنی را "کالشمس و فی وسط الاسماء" می‌خوانند. شصت نفر از رؤسای آنها را سال گذشته به حکم نایب‌السلطنه امیرکبیر پسر شاه در انبار انداخته پس از چندی اکثر آنها را مرخص فرمودند و پنج شش نفر آنها هنوز باقی است. از قتل کردن و انبار انداختن چاره آنها نمی‌شود. گویا این تازگی از شاه قدغن شده که کسی مزاحم این طایفه نشود، اینها هم یک ملتی باشند. به هر جهت یک نفر صاحب علم یقین در ایران پیدا نمی‌شود که حقیقت و بطلان و ردّ این طایفه را با دلیل و برهان به خلق برساند چنآن‌که به جهت جنابعالی ممکن شود ردّ این طایفه را به مردم ایران از شاه و رعیت و علما رسانیدن باعث رغبت و میل اهالی ایران به جنابعالی خواهد شد والا صلاح مملکت خویش خسروان دانند."[83]
سیّد جمال‌الدین و ملکم، اصولا ً سیاست را زد و بند می‌دانستند. هم چنان که زندگی را برخلاف معتقدات مذهبی و آرمانی خویش، یک بازی و قمار می‌شمردند. چنان که بارها سیّد جمال‌الدین اسدآبادی به دوستان و آشنایان خود گفته بود: "هرکه بُرد- بُرد و هرکه باخت- باخت."[84]
سیّد جمال‌الدین و ملکم در اواخر ایام زندگی‌شان به سبب هم‌نشینی و معاشرت با سیاست‌بازان فرنگی و ایرانی خوی و منش سوسمارالدوله را پیدا کرده بودند. همه چیز و همه کس را چون کالا و بار و بنه ارزشیابی می‌کردند و سود و زیان آن را می‌سنجیدند و به جنبه‌های اخلاقی و انسانی مبارزه، که اصولاً هر مبارزه اجتماعی برای انسانی ساختن زندگی صورت می‌گیرد، توجه و التفاتی نمی‌کردند.
نشست و برخاست سیّد جمال‌الدین با مأمورین استعماری، وی را آنچنان آلوده و متعفن ساخته بود که طبق مثلِ معروف "در طویلۀ خوک‌ها هیچ کس تبدیل به خوک نمی‌شود، اما بوی خوک‌ها را خواهد گرفت"، و سیّد جمال‌الدین اسدآبادی به واقع بوی تعفن و کثافت گرفته بود. این فساد و تباهی را به ویژه هنگامی می‌توانیم مجسم نماییم که سیّد جمال‌الدین اسدآبادی در پیرامون هم‌رزم بی‌باک خود میرزا آقاخان، که در زندان ترابوزان گرفتار بود، به نزدیکان خویش گفته بود: "نمی‌دانم چرا این آدم بیچاره را گرفتند و به چه تهمت حبسش کردند. این آدمی ست بسیار عاجز و بی‌دست و پا و بدلا [به ترکی یعنی احمق]، از چنین شخصی چه خیزد."[85] میرزا آقاخان پر از شور و احساس میهنی بود. درجوانی آنچه که لازمۀ یک مبارزه بود انجام داد. شب و روز نوشت. آثاری چون "هفتاد و دو ملت" کوششی است در تفهیم اتحاد اسلام. به هر چیزی شوق و رغبت نشان داد و در هر مبارزه‌ای دست داشت. او در عصری زندگی می‌کرد که همه در طلب اندیشمند جسوری بودند تا بنیان کهن خُرافات را براندازد، به امید آن که تعقل و اندیشه‌های ناب میهنی قوت و جانی دوباره گیرند. اما او بقول سیاست‌بازان برای بند و بست‌های سیاسی هنوز جوانی بی‌تجربه و بی‌اندازه احساساتی و خام بود. برای "شانژمان در اسلام" و ایجاد یک "رولسیون" ایرانی بی‌تابی و بی‌قراری می‌کرد. گاهی دلش از همه چیز و همه کس می‌گرفت و سرخورده و دل شکسته نعره سر می‌داد:
"کجایند شجاعان امت و مسلمانان با همت که نخست درخت ظلم و شجرۀ خبیثۀ ستم را که میان ملت اسلام ریشه‌دار گردیده و تمام مسلمانان را سایه انداخته و خانه برانداز شده، از بیخ و بن برکنند و شجرۀ طیبۀ عدالت را پایدار و برقرار سازند". اما بلافاصله از خواب غفلت بیدار می‌شد و با تلخی و سرخوردگی زیر لب زمزمه می‌کرد: "هیهات هیهات که این آرزو از اسلام با این مسلمانان بی‌غیرت، فکر و خیال، بلکه غیرممکن و محال است."[86]
برخلاف تصور شرح حال نویسانش، میرزا آقاخان در اواخر ایام حیاتش دریافته بود که همۀ آن مبارزات ماجراجویانه آب در هاون کوبیدن است. آهسته آهسته به آگاهی‌هایی رسیده بود که برای روح حساس او بسیار مخوف و ناخوشایند می‌نمود. مثل این که تمام تلاش‌های آزادی‌خواهانه خود را نقش برآب می‌دید و دیگر هیچ تمایلی به سازش نداشت. بی‌تردید به این نتیجه رسیده بود که هیچ راهی برای رهایی از چنبرۀ غول استبداد جز درهم کوبیدن بنای پوسیدۀ خرافات وجود ندارد. وی از سال‌ها مبارزه، تجربه آموخته بود، که کار ازبیخ و بن خراب است، و به این اندیشۀ حکیمانه رسیده بود که هم‌میهنانش به بیماری مزمن و جانکاه "اسلام زدگی" گرفتارند. با ناامیدی و دل شکستگی در نامه‌ای احساس عمیق خود را این چنین بیان می‌کند:
"آن جوهری که باید [برای مبارزات] باشد نیست. حالت عموم ایرانی‌ها مثل برگ‌های خشک درختان شده است. زود آتش می‌گیرند و همان ساعت فرو می‌نشینند. باید باطناً قطع نظر از این طایفۀ قاجار و چند ملای احمق بی‌شعور نمود و کاری کرد. شاید آن طبایع بکر دست نخورده و آن خون‌های پاکیزۀ مردم متوسط ملت از دهاقین و اعیان و نُجبا به حرکت بیاید. این‌ها [سیّد جمال‌الدین اسدآبادی و اطرافیانش] جمیع حرکات‌شان تحت غرض است و به هیچ چیزشان اطمینان نیست. از روزی که بنده خدمت حضرت ایشان [سیّد جمال‌الدین] مشرف شده‌ام، فی‌الجمله تنبلی در خود احساس می‌کنم؛ تطابق میان حال مرید و مرشد نیز امری از قدیم مسلم بوده. به جهت قَلع و قَمع ریشۀ این جانوران و این لاشخوران منفور و پاک شدن ایران از عفونت و کثافت وجود نالایق ایشان هیچ چیز جز تاریخ احوال قاجاریه و بیان سبب ترقی و تنزل احوال دولت و ملت ایران در آن باشد ندیدم."[87] احتمالاً در همین ایام به نگارش کتاب "سه مکتوب" و "صدخطابه" مشغول و یا حداقل شالوده کار نگارش این آثار را ریخته بوده است. در "سه مکتوب" در تشریح هدف و خواستگاه فکری خود به سبک و روش نویسندگان همان دوران با نقل "دلایل عقلی و نقلی" می‌خواهد تنها یک چیز را که همان بیماری اسلام‌زدگی است اثبات نماید و چه زیبا می‌نویسد "به درجه‌ای طبایع و اخلاق و خو و خون و عادت ایرانیان را این کیش [اسلام] و آیین خلط [درهم برهم] عربی فاسد کرده که دیگر هیچ امید بهبودی نمانده."[88]

در "سه مکتوب" که هیچ گاه به گیرندۀ واقعی آن فرستاده نشد، به جلال‌الدوله، شاهزاده‌ای رویایی و پرحوصله، راز نگهدار، آزادی‌خواه، انسان‌دوست و میهن دوست، که هرگز در تاریخ و حافظۀ بشریت چنین شاهزاده‌ای تولد نیافته و چشم روزگار چنین شاهزاده‌ای را ندیده است، می‌نویسد: "ای جلال‌الدوله...به جان تو اگر یک جلد کتاب بحار [الانوار] را در هر ملتی انتشار بدهند و در دماغ‌های آنان این خُرافات را استوار و ریشه‌دار دارند، دیگر امید نجات از برای آن ملت مشکل و دشوار است."[89] "ایرانیان که هزار سال زیر زنجیر بندگی و طوق عبودیت و بردگی و سلسلۀ اسارت عرب بوده‌اند و از ترس شمشیر تازیان دین اسلام را قبول نموده و از بیم تکفیر علما و خوف کلمه ارتداد"[90]، تن به دین اسلام داده‌اند می‌باید از این کابوس مرگ‌بار بیدار شوند و خود را از یوغ خرافات تازیان رها سازند.
واقعیت این است که میرزا آقاخان در طول مبارزات آزادی‌خواهانۀ خود به این حقیقت و حکمت ناب رسیده بود، که تا بیماران اسلام‌زده درمان نشوند، ایرانی هیچگاه آزادی و جایگاه انسانی خود را باز نخواهد یافت.
وی با نوشتن کتاب "سه مکتوب" می‌خواهد به ایرانیان بفهماند که کهنه‌پرستی و جهل و خرافات مایه و علت اصلی بیماری و بدبختی و عقب‌ماندگی جامعۀ ایرانی‌ست. او میل دارد با بیان اندیشه‌های حکیمانۀ خود به ما گوشزد کند که هرجا کرکس‌ها لانه گرفته‌اند، کبوتران پرواز نمی‌آموزند. زیرا که کبوتران با نخستین پرواز برای رهایی و آزادی، در چنگال کرکس‌ها اسیر می‌گردند. شاید اگر میرزا آقاخان در کرمان و برسر همان عقاید غالیانۀ اجدادی خود پایدار و استوار مانده بود و علی‌ابن ابیطالب را تا آخر عمر کوتاه خود "الله" می‌دانست و می‌پرستید و بانگ "یاهو" سرمی‌داد، هیچگاه مرغ جانش به دست عمال استبداد پرپر نمی‌شد. او یک‌صد سال پیش به هم‌میهنانش اندرز می‌دهد: "از طایفۀ آخوند و ملا برحذر باش که اگر دوست باشند مالت را می‌خواهند و اگر دشمن شوند خونت را می‌خورند."[91] وی می‌خواهد به ایرانیان بفهماند که هیچ چیز وقیح‌تر از این نیست که کسی ادعا کند که ملایان آزادی طلب و یا آزادی‌خواه بوده و هستند. انتقاد وی از دستگاه و دُکان ملایان از تجربۀ سالیان دراز طلبگی و تحصیل علوم اسلامی سرچشمه می‌گرفت. "اسفار ملاصدرا"، شرح الزیارۀ شیخ احمد [احسائی]، شرح قصیدۀ حاجی سیّد کاظم [رشتی] یا ارشادالعوام حاجی کریم‌خان [کرمانی] را یک جا "موهومات" و "آش شله قلمکار" نام می‌برد و یادآور می‌شود که سال‌ها خود او از "پزندگان این آش" بوده است و بالاخره اعتراف می‌کند "هر که از این آش خورد گرسنه و پریشان و فقیر و سرگردان ماند". او به روشنی می‌داند که هر ملایی و اصولاً اکثریت جامعۀ جاهل و اسلام‌زدۀ ایران، در پیرامون بهشت و دوزخ بایک دلبستگی بیمارگونه، به افسانه‌های ابلهانۀ عربی بدوی اعتقاد دارند و این اباطیل پوچ و بیهوده را به طور روزمره بازگو می‌کنند، و بی‌سبب نیست که وی در رسالۀ "انشاءالله و ماشاءالله" با طنزی عالمانه و دل انگیز می‌نویسد:
"علمای ما جغرافیای آسمان را وجب به وجب می‌دانند و جمیع کوچه‌ها و خانه‌های شهر جابلسا و جابلقا را نقشه برداشته‌اند اما از جغرافیای زمینی هیچ خبری ندارند. حتی شهر و دهات خودشان را مطلع نیستند و تاریخ جان به جان و اسامی ملائکه سموات و ارضین و هر چه در آتی واقع خواهد شد همه را خوب می‌دانند. اما از تاریخ ملت خودشان یا ملل دیگر اصلاً به گوششان چیزی نرسیده و نمی‌دانند. علت ترقی و تنزل اُمم دنیا در هر زمان چه بوده است؟ سبحان الله من جهل الجهلاء".

میرزا آقاخان تذکر این مطلب را برای ما ضروری می‌شمارد، که هر کس عاقبت می‌میرد، و اصولاً لزومی‌ندارد که ملایان به طور مداوم و مستمر برروی منابر، زندگی را در نظر مردمان بی‌معنی و بی‌مقصود جلوه دهند، اما خود در ناز و نعمت به سر برند. بی‌تردید متشرعین متعصب، میرزا آقاخان را به الحاد و ارتداد و یا کسی که به تباهی اسلام مشغول بوده متهم کرده و می‌کنند. اما وی بیمی به خود راه نمی‌دهد و با نوایی آکنده از خشم و دلسوزانه می‌نویسد: "هرگاه بخواهم کیفیات دین و آیین مسلمانان این عصر را با عصر حضرت رسالت مرتبت موازنت کنم ابداً مشابهت ندارد و به کُلی اسلام از صورت اصلی و قیافۀ زیبای اولیه خویش به هیکل مهیب و شکل عجیب و غریب برگشته است که اسباب حیرت عقول و نفرت طبایع و وحشت نفوس و کراهت جبلت و فطرت هرکس شده. به عینه مانند دختر چهارده ساله که حسن و جمال و زیبایی و کمال و ثروت و دلربایی بی‌عدیل و نظیر بوده ولی حال به سن هشتاد سالگی رسیده و روی چون گل و یاسمین، بدل به مشتی کرچ [چروک عمیق] و چین شده و آن قد سرو آسا چون کمان دوتا و فقرات پشتش از هم خزیده، مانند سنگ پشت خمیده. آن لطافت و حسن و رشادت جمال و کیاست به کثافت و حماقت و زشتی و خرافت و سستی و کسالت تبدیل یافته و آن جذبۀ جلال و عنج و دلال و کمال مال به نفرت و گدایی و ذلت و بینوایی منتقل شده است. و امت اسلام امروز ارذل و اذل [پست‌تر و خوارتر از] تمام امم و ملل و مذاهب و مُخل عالم است."[92]



پانویسها:

77. "نامه‌های تبعید" صفحۀ 110.
78. "نامه‌های تبعید" صفحات 88 و 89، 124، 158. احتمالاً این دید و بازدیدها و پذیرایی از آنان، کاری جز برای جمع آوری اخبار از اوضاع کشورهای اسلامی‌نبود. سیّد پس از تجزیه و تحلیل این گفتگوها نتیجۀ آن را به انگلیسیان اطلاع می‌داده.
79. "نامه‌های تبعید" صفحۀ 102.
80. "نامه‌های تبعید" صفحات 102، 130 و 131.
81. میرزا آقاخان در نامه‌ای به ملکم از شکوه و سرخوردگی بابیان ازلی از سیّد جمال‌الدین اسد آبادی مطالبی آورده است. "نامۀ تبعید" صفحات 130 و 131.
82. "مجموعۀ اسناد و مدارک چاپ نشده در بارۀ سیّد جمال‌الدین" تصویر سند 57 و 58. عکا شهری است در کشور اسرائیل در ساحل مدیترانه. از 1517 تا 1918 قسمتی از امپراتوری عثمانی به شمار می‌رفت. عثمانیان قلاع نظامی در آنجا ساخته و از پایگاه‌های مهم آنان به شمار می‌رفت. زندانیان خطرناک را عثمانیان به این سربازخانه‌ها می‌فرستادند و بهاءالله و اصحابش مدت طولانی در عکا زندانی بودند.
83. "مجموعۀ اسناد و مدارک چاپ نشده درباره سیّد جمال‌الدین" جمع آوری اصغر مهدوی و ایرج افشار. انتشارات دانشگاه تهران 1342. تصویر سند 78.

84. "سیّد جمال‌الدین اسد آبادی" تألیف میرزا لطف الله خواهر زاده سیّد جمال‌الدین چاپ ایرانشهر برلین ص 89.
عده ای از رجال و شاهزادگان دوران قاجاریه پنهانی روابطی را با بهاءالله ایجاد کرده بودند تا از نفوذ بهائیان در ایران برای هدف‌های سیاسی خود سود برند. مثلا ً شاهزاده ظل‌السطان به وسیلۀ حاجی سیاح با بهاءالله روابطی را ایجاد کرده بود. حاجی سیاح در عکا به دیدار بهاءالله رفت. ممتحن‌الدوله در صفحۀ 191 خاطراتش به دیدار خود با صبح ازل و بهاءالله اشاره می‌کند.

85. "سیّد جمال‌الدین اسدآبادی" صفحۀ 92.
86. رجوع کنید به متن کتاب "سه مکتوب" صفحۀ 133.
87. "نامه‌های تبعید" صفحۀ 87.
88. "نامه‌های تبعید" صفحۀ 89.
89. رجوع کنید به متن کتاب "سه مکتوب". صفحۀ 188.
90. رجوع کنید به متن کتاب " سه مکتوب" صفحۀ 264.
91. رجوع کنید به متن کتاب "سه مکتوب". صفحۀ 311.
92. رجوع کنید به متن کتاب " سه مکتوب" صفحۀ 262.


Comments