امید
امید کرمانی
پیر مرد خسته و کوفته در خونه رو باز کرد و بیحوصله لباساشو درآورد و با زیرشلواری راهراهی که خیلی تمیز و اتو کشیده به نظر میرسید جلوی تلوزیون نشست. یکی یکی کانالهای تلوزیون رو بالا پائین کرد ولی چیزی توجهش رو جلب نکرد. به ساعت دیواری قدیمی که به دیوار و بالای تلوزیون نصب شده بود نگاهی انداخت و آهی کشید و گفت: "هنوز خیلی مونده."
روی مبل دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد تا کمکم به خواب عمیقی فرو رفت. بعد از دقایقی مثل این که زنبور نیشش زده باشه از جا پرید و به ساعت نگاه کرد، دیگه وقت رفتن بود. رفت سراغ کمد لباساش و شروع کرد به زیر و رو کردن، و بعد از کنکاش بسیار شلوار قهوهای و پیراهن کرم خودش رو که خیلی دوست میداشت پیدا کرد و پوشید.
جلوی آینه وایساد و خودش رو وراندازی کرد و متوجه ته ریشی شد که میبایست از صورتش محوش کنه. بعد از اصلاح و شونه کردن موهاش که معمولاً اونا رو به سمت بالا شونه میکرد با خودش گفت: "چطوره موهام رو مثل جوونای امروزی درست کنم." جلوی موهاش رو همونجوری رها کرد و پشت موهاش رو با کمی ژل سیخ کرد، ولی هر چی تلاش کرد نتونست اونطوری که دلش میخواست موهاش رو درست کنه، پس تصمیم گرفت اونا رو همون مدلی که همیشه شونه میکرد درست کنه. بعد از اصلاح و منظم کردن موهاش با حالتی غرورآمیز جلوی آینه وایساد و گفت: "اینجوری جذابتر به نظر میرسم و اینبار حتماً بهش میگم که دوسش دارم و اون هم جواب مثبت بهم میده." سر و سینه رو بالا داد و عصای قهوهای خودش رو برداشت و کلاه قهوهای که بسیار تمیز و قشنگ بود و یک نوار قهوهای براق هم اون رو تزئین کرده بود رو روی سرش تنظیم کرد و از خونه زد بیرون. اوه تا یادم نرفته اینم بگم عطر مورد علاقش رو هم قبلِ رفتن خالی کرد تو دستش و آروم به صورتش مالید تا کمی خوشبوتر بشه.
تو راه چند تا شاخه گل نرگس خرید و به طرف پارک محل حرکت کرد. تو مسیر با خودش زمزمه میکرد: "پسر خیلی خوشتیپ شدی. با اینکه 66 سال و 3 ماه و 21 روز از خدا عمر گرفتی ولی بزنم به تخته خِیلی قبراق و سرحالی، و از همه مهمتر که زنت مرده و تو حالا به راحتی میتونی عاشق زنی بشی که از تو حدود 10 تا 12 سال جوون تره. پس بهتره که امروز که تو پارک دیدیش بهش بگی که دوستش داری. تازه باید از خداش هم باشه همچین جنتلمنی رو تور کرده."
هر قدم که به پارک نزدیک میشد از جسارت و شجاعتش کم میشد. آخه این موضوع چندین بار تکرار شده بود و هر بار موقع گفتن جملۀ عاشقانه تموم صورتش رو عرق پر میکرد و اصلاً فراموش میکرد که برای چی اومده پارک. چند دقیقه بعد او درست درکنار میدون وسط پارک ایستاده بود. چشماش شروع کردن به اطراف نگاه کردن و گشتن، اما از پیر زن خبری نبود. روی صندلی سیمانی پارک نشست شاخۀ گلها رو آروم کنار پاهاش روی صندلی گذاشت و عصاش رو تکیه داد به گوشۀ صندلی. دقایق به سرعت سپری میشد و هوا داشت تاریک میشد، اما هیچ خبری از پیرزن نبود ، پیرمرد نگران شد با خودش گفت: "امیدوارم اتفاقی براش نیفتاده باشه." به طرف درب خروجی پارک رفت و هر پیرزنی رو که میدید با شور و اشتیاق جلو میرفت ولی هیچ کدومشون پیرزن مورد علاقش نبودند.
مدتها گذشت. دیگه توی پارک نه از پیرمرد خبری بود و نه از پیرزن. چند هفته قبل از یکی از اهالی شنیدم که پیرزن سکته کرده و مرده. اما پیرمرد چی؟ اون کجاست؟ تا اینکه یکی دو روز قبل آگهی مرگ پیرمرد عاشق رو هم روی در خونهاش دیدم. عکس روی اعلامیه خیلی برام جالب بود. با همون کلاه قهوهای و پیراهن کرم، صورت اصلاح شده و ... خیلی دلم گرفت. از دوستان محله نشونی محل دفن پیرمرد رو پرسیدم و رفتم براش فاتحهای بخونم. بعد از خواندن فاتحه همین که از جام بلند شدم سنگ قبر کناری توجه ام رو جلب کرد. خدایا دارم خواب میبینم با خودم گفتم:
"خدایا چرا این پیرمرد اینجوری به آرزوش رسید. نفس عمیقی کشیدم و نشستم تا برای پیرزن هم فاتحهای بخونم."
|