سال دوم / شماره دوازدهم / داستان کوتاه / طعم آزادی / حسین عمادزاد

طعم آزادی
حسین عمادزاده




حال شما چطوره؟ خوبید؟ من که خسته هستم. دیشب اصلاً نخوابیدم. نمی‌دونم چه صدایی بود دائم منو نگران می‌کرد. نفهمیدم چی بود ولی تا صبح مجبور شدم دور ساختمان سرکشی کنم. ساعت شش صبح هم تا اومد چشمم گرم شه مایک اومد صدام کرد و به خیال خودش منو برد بگردونه. البته چه گردشی. کار هر روزشه. منو می‌بره زمینِ چمن نزدیکِ خونه‌اش یه توپ کوچک را پرت می‌کنه. بعد من باید بدوم براش بیارم. دفعۀ اول که این کار را کرد فکر کردم خوب لازمش نداره. ولی دیدم اصرار داره برم براش بیارم. رفتم آوردم. گفتم شاید پشیمون شده. اما تا گرفت، دوباره پرتش کرد. گفتم از این آدم این کارای عجیب بعید نیست. همین طور نگاش کردم. دوباره اصرار اصرار که برو بیارش. بازم رفتم و آوردمش. اما بازم پرتش کرد. بازم اصرار که برو بیارش. فهمیدم داره تفریح می‌کنه و شاید فکر می‌کنه من هم از این بازی خوشم میاد. ولی من شب تا صبح را نخوابیده بودم و خیلی خوابم می‌آمد. اصلاً حوصلۀ این لوس‌بازی‌ها را نداشتم. ولی چه کنم باید گذشت می‌کردم و تظاهر به راضی بودن. تا اون خوشحال بشه!

راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم. گفتم که خسته‌ام و خواب‌آلود. اسم من جوجو است. این اسمو مایک رو من گذاشته. ببخشید که کمی احمقانه است. کدام یکی از شماها خودتون برای خودتون اسم تعیین کردین که من هم کرده باشم؟ منم همین طور. آخه منو با هیکله به این بزرگی صدام می‌کنن جوجو. خیلی پیش دوستام خجالت می‌کشم. البته اونام از من وضع بهتری ندارن. دودو، تافی، شکلات، ووووو از این مزخرفات. چه کنیم باید ساخت. حتماً تا حالا متوجه شدید که  من یک سگم.

آره یک سگ. یه سگ، ولی زندگی سگی ندارم. می‌بینید چقدر جالبه. در جایی که خیلی از شماها فکر می‌کنید زندگی سگی دارید و این را به صورت توهین به همۀ سگ‌ها به کار می‌برید من متاسفانه زندگی سگی ندارم. اگر تا حالا شکایتی نکردم به خاطر نصایح پدرم بود. همیشه می‌گفت تحمل داشته باش، گذشت داشته باش، بگذار دیگران در کنارت با آرامش زندگی کنند. منم تحمل کردم. ولی دیگه از دست این مایک خیلی خسته شدم. خیلی آدم عجیبیه.

اول که یه عالمه پول داد به اون مغازه داره تا منو از پدر و مادرم جدا کنه و بیاره خونه‌اش. پدرم گفت ناراحت نباش پسرم بالاخره یه روز این اتفاق میافته و ما باید از هم جدا شیم. این سرنوشت ماست که به وسیلۀ قوی‌ترها نوشته شده. باید بهشون خدمت کنیم، وگرنه نمی‌زارن زنده بمونی. آدما برای انگ چسبوندن در نمی‌مونن. یه اسم ولگرد یا یه بیماری مثل هاری رومون میزارن و خلاص، می‌کشنت و جسدتم می‌سوزونن. اصلاً هیچ احساس قتل و جنایت هم نخواهند کرد. یعنی یه پولی هم برای این کاری که کردن می‌گیرن. خوب بالاخره خسته که می‌شن! درسته وجدان‌شون ناراحت نمی‌شه ولی دست و پاشون که خسته می‌شه! باید یه مزدی هم بگیرن.

آره می‌گفتم مایک آمد و منو خرید. خوب گفتم شاید نگران دزد باشه و به من برای نگهبانی احتیاج داره. منم که دیگه بزرگ شدم باید کار کنم. تا کی بی‌کار از صبح علی‌الاطلوع تا بوقِ سگ (ما که بوقی نداریم، اینم از اون حرفائیه که آدما برای ما سگ‌ها در آوردن) از لای این میله‌ها توی مغازه را نگاه کنم.




یه بوی حسابی از پدر کشیدم و نوازشی هم از پدر و از قفس آوردنمون بیرون. تا آمدم چند قدمی بردارم که ببینم راه رفتن یادم رفته یا نه، صاحب مغازۀ گردن کلفت خودشو انداخت رو من. انگاری دزد گرفته. اون فکر می‌کرد من نمی‌فهمم چی داره سرم میاد. این اشتباهیه که همۀ شماها می‌کنید.  فکر می‌کنید ما نمی‌فهمیم و شما فقط می‌فهمید. خیال می‌کنید ما هوش نداریم و فقط شما هوش دارید. نمی‌خوام بی ادبی کنم ولی یه کمی به اون مغزتون فشار بیارید ببینید کی نمی‌فهمه؟ ما یا شما؟ می‌گید بشین، می‌شینیم. می‌گید دست بده، دست می‌دیم. می‌گید بدو، می‌دویم، ولی هزار بار اگه بگیم بابا خسته شدیم می‌خواهیم استراحت کنیم، راحتمون بزار، می‌گید نمی‌دونم چرا این قدر پارس می‌کنه. اصولاً سگ خوبی نیست زیاد پارس می‌کنه.

خوب من نمی‌فهمم یا تو؟ من خواسته‌هایی دارم ولی تو زبان منو نمی‌فهمی. آرام می‌گم، می‌گی بی‌خودی زوزه می‌کشه. بلند می‌گم، شاید تو گوشت بره می‌گی زیادی پارس می‌کنه. جدیداً هم یاد گرفتید جراحی می‌کنید حنجرۀ مارو در می‌آرید که همین اعتراض ساده را هم نشنوید. بعد شما اشرف مخلوقات هستید و ما درجۀ دو و سه؟ عجب انصافی. نه ببخشید عجب حماقتی که توقع انصاف از شما داشته باشیم. پدرم همیشه می‌گفت ... 

آره من می‌دونستم چی داره سرم میاد. خلاصه یه جور دیگه باز اسیرم کردند. چیزی به اسم قلاده که ما می‌گیم قل و زنجیر، ولی شماها اسم قشنگ براش می‌زارید که زیاد ناراحتی وجدان پیدا نکنید، را انداختند دور گردنم و سفت بستند. سر زنجیر را هم دادند دست مایک. بزارید راست‌شو بگم. از همون اول ازش خوشم نیومد. آخه ما سگ‌ها یه حواسی داریم که شماها ازش محروم هستید. حِسّم در مورد مایک حس خوبی نبود ولی حق انتخابی هم نداشتم. تازه معلوم نبود اگر با مایک نرم نفر بعدی بهتر از اون باشه. همۀ آدما از خیلی جهات شبیه هم هستند. حداقل در رابطه با زیردستاشون که شبیه هم‌اند. بگذریم نمی‌خوام آه و ناله کنم. صاحب مغازه با تحکم انگشتِ شصت‌ِشو به طرف من نشانه رفت و گفت: "از این به بعد مایک صاحب توست. باید حرفِ‌شو گوش کنی و گرنه پَسِت می‌آره و می‌دونی چه بلایی به سرت می‌آرم. فهمیدی؟" منم که خوب فهمیده بودم زوزه‌ای کشیدم و گفتم آره فهمیدم. ولی متاسفانه اون که نمی‌فهمید من چی می‌گم. چند دفعه این حرف‌ها رو تکرار کرد و از طرف دیگر هم مادر و پدر، بلندبلند فریاد می‌زدند: "مادر مواظب خودت باش. اینا بی‌رحمند. پدرم می‌گفت حرف‌های منو تو گوشت داشته باش. فراموش نکنی. به بابا گفتم نگران نباشید، مواظب هستم. چیزای دیگه هم تندتند می‌گفتن. دعا و خیلی چیزای دیگه که نمی‌تونم بهتون بگم چون شما آدم‌ها قابل اعتماد نیستید. ممکنه از کاه کوهی بسازید و برای همۀ سگ‌ها دردسر درست کنید. به قول شما بهترِ خودسانسوری کنم. رفتیم و با مایک سوار ماشین مایک شدیم.

چه بوی بدی توی ماشینش می‌آمد. بعدها فهمیدم بوی مواد مخدری هست که توی ماشین کشیده بود. بهش می‌گفت سیگاری. حتماً با سیگار فرق داره. من که از هیچ کدومش خوشم نمیاد. از بوش هم حالم بهم می‌خوره چه برسه به کشیدنش.

خیلی بد رانندگی می‌کرد. دائم حرف‌های رکیک که نمی‌تونم براتون تکرار کنم از دهنش بیرون می‌آمد و به راننده‌های دیگه می‌گفت. اولاً خجالت می‌کشیدم. آخه پدرم به ما اصلاً اجازه نمی‌داد حرف رکیک بزنیم و شدیداً برخورد می‌کرد. خودشم سگ با شخصیت و مبادی آدابی بود. خیلی به مادرم احترام می‌گذاشت و در صحبت کردن ملاحظه داشت. اصولاً سگ باوقار و حیوانی بود. می‌گفت این جور حرف زدن کار موجودات دو پاست و ما حیوانات باید از اون دوری کنیم.

یادم رفت بگم ما حیوانات از روزی که شما آدم‌ها شروع کردید روی دوپا راه رفتن و از دستاتون برای کشتن همدیگه و حیوانات استفاده کردید، دیگه آدم‌ها را جزو حیوانات حساب نمی‌کنیم. البته خودتون هم کم‌کم پی بردید که شما در تعریف حیوانات نمی‌گنجید و تعاریف انسان حیوانی است ناطق و یا حیوانی هست فکور غلط است. ما به آدم‌ها می‌گوئیم موجودات دوپا. تا اینجاشو فهمیدید حالا این را هم بفهمید که من بهتون می‌گم شماها اصلاً حیوان نیستید. کارهایی که شما می‌کنید هیچ حیوانی انجام نمی‌دهد. نمی‌خواستم داستان تراژدی بشه. بیشتر می‌خواستم بخندید. چون از غم و غمگین کردن دیگران بی‌زارم ولی چون حرف به این جا کشید بزارید براتون بگم با خواهرم چه کردید. خواهرم را شش ماه پیش یه خانم پول‌داری آمد و همین سناریو تکرار شد و با اون خانم رفت. بعد از مدتی که اون خانم برای خریدن وسایل مخصوص سگ‌ها که آدم‌ها بهش نیاز دارن به مغازه آمده بود لطفی هم کرد و قتی دید خواهرم هی خودشو به طرف قفس ما برای دیدن من و پدر و مادرم می‌کشد، آوردش و زنجیرشو بست به قفس ما تا کمی با ماباشه. خواهرم خیلی افسرده و غمگین بود ولی به خاطر این که پدر و مادر ناراحت نشوند سعی می‌کرد خودشو از وضع موجود راضی نشون بده. ولی زیاد دوام نیاورد و وقتی مادر ازش پرسید حال و روزت چطوره؟ خوش می‌گذره؟ راستی ازدواج کردی یا نه؟ بغض خواهرم ترکید و دست‌هاشو روی میله‌های قفس گذاشت و روی پاهاش بلند شد و گفت: "به پایین شکمم نگاه کن مادر، من دیگه نمی‌تونم اذدواج کنم. من دیگه نمی‌تونم بچه‌دار بشم. آخه این خانم از وضعیتی که برام پیش می‌آمد ناراحت بود و می‌گفت کثافت‌کاری هست." هرچی التماس کردم گفتم خانم به خدا دیگه خودم خودمو تمیز می‌کنم نمیزارم خونۀ شما کثیف بشه. مواظبت می‌کنم. اصلاً نمی‌فهمید چی می‌گم و می‌گفت بی‌خودی زوزه می‌کشه. آره یه روز منو برد پیش یه قصاب که بهش می‌گفت دام پزشک و رحم منو درآوردن. آیا هیچ حیوانی با حیوانی این کند که شما با خواهر جوان من که آرزوها داشت کردید؟

نمی‌خواستم تراژدی بشه ولی شد. شاید هم برای شماها نشده باشه و کلی بخندید و فقط برای من تراژدی باشه. مگه با خود من نکردند؟ همین مایک احمق یه روز دوستش آمد و منو دید گفت اینو باید دمشو کوتاه کنی تا قشنگ بشه. این نوع سگ‌ها رو دمشون رو می‌بُرن. ورش‌دار بریم. هرچی خواستم مقاومت کنم نشد. دوتایی افتادن رومو قلاده رو کشیدن و به زور منو بردن پیش یه قصاب دیگه. اون آقا هم به سرعت برق و باد دم منو برید. تا یک هفته از درد ناله می‌کردم و مایک می‌خندید که ها چیه چرا زوزه میکشی؟ اصلاً به مغزش هم خطور نمی‌کرد که ممکنه من درد داشته باشم و از کاری هم که باهام کرده ناراحت باشم. تقصیر خودش نیست نمی‌فهمید. آدما با خودشون هم از این کارا می‌کنن. دماغ‌شونو می‌برن. گوش‌شونو سوراخ می‌کنن. اصولاً این موجود دوپا از رحم و شفقت چیزی نمی‌دونه. خیلی از دوستانم رو که بعدها باهاشون آشنا شدم دیدم که بلاهای مشابه سرشون آوردن. یکی رو گوش‌شو بریدن. یکی را اخته کردن و بیچاره دیگه نه نره نه ماده. توی ماها هم اون چیزایی که توی شما آدم‌ها رسم شده رسم نیست و اصولاً با طبیعت ما سازگار نیست. خلاصه بلایی نیست که این موجود دوپا سر ما مخلوقات خدا نیاورده باشه. البته توی این موجودات دوپا حیوانات خوب و قابل احترامی هم پیدا می‌شه ولی ... بله همون‌ها بودن که کمی ما را به شماها امیدوار کرده‌اند.

خوب بگذریم بریم سر بقیۀ داستان. بالاخره رسیدیم به خونۀ مایک. خوشحال شدم گفتم حالا اقلاً بچه‌ای، کسی میاد و بالاخره بچه‌ها را بهتر می‌شه تحمل کرد. اونا پاک و بی‌گناه هستند و می‌شه ساعتی را با اونا سر کنم. ولی افسوس که اون حسم اشتباه نمی‌کرد. مایک توی خونه تنها زندگی می‌کرد و نه بچه‌ای و نه زنی. خونۀ به هم ریخته. بوی لباس چرک‌ها توی خونه پیچیده بود. چند جفت کفش جلوی در بود و برای ورود به خونه باید از روی کفش‌ها می‌گذشتیم. یه چیز عجیب و غریبی به دیوار روبرو زده بود. نمی‌دونم مجسمه بود یا آرم یه گروهی چیزی. داخل حال شدیم. آشپزخانه اوپن بود. ظرف‌های کثیف توی سینک آشپزخانه پر شده بود. یکی دوتا جعبۀ پیتزا هم روی میز آشپزخانه بود. چندتا قوطی خالی آبجو هم روی میز بود. سمت چپ تلویزیون روشن بود. یعنی از خانه که رفته بود بیرون تلویزیون را خاموش نکرده بود. یه شلوار کوتاه و یک تی شرت هم روی کاناپه افتاده بود. همه جای خونه بوی بدی می‌آمد. من هم که به بو حساس، همین جور جلوی ورودی خانه ایستاده بودم و داشتم توی خونه را نگاه می‌کردم.

مایک در را بست که من فرار نکنم و بعد زنجیر قلاده را باز کرد و دستی به سرم کشید و گفت خوش آمدی جوجو!! گفتم چی؟ جوجو چیه؟ گفت: اسم تو از این به بعد جوجو هست. اعتراض کردم ولی فایده‌ای نداشت. فقط گفت چرا زوزه می‌کشی؟ گرسنته؟ گفتم نه. گفت: "الان برات غذا میارم. بعد کمی از پیتزای شب قبل رو که گاز زده بود و نصف‌نصف خورده بود را گذاشت جلوم. بوی تند پنیر با بوی تند دهان مایک و بوهای دیگه قاطی شده بود. خیلی حالم را بد کرد. رومو کردم به طرف دیگه و رفتم یه گوشه روی زمین نشستم و مات و مبهوت به مایک نگاه می‌کردم که چشمم به قاب عکسی روی دیوار افتاد دوتا بچۀ خیلی خوشگل توی عکس بود که کنارشون مایک نشسته بود. گفتم وای چه خوشگلن؟ اینا کین مایک؟ مایک جواب داد چیه گرسنه‌ای؟ خوب غذات همونه که جلوت گذاشتم. خودتو لوس نکن و بخور بی‌خودی هم پارس نکن. جواب دادن فایده‌ای نداشت. خوشبختانه تلفن زنگ زد و مایک رفت و گوشی رو برداشت. الو، بله، سلام دیگه چیه؟ گفتم که ندارم. شما بحران اقتصادی نمی‌فهمی چیه؟ تلویزیون رو روشن کن صبح تا شب داره توضیح میده کسی ماشین نمی‌خره. زیرو دان هم می‌دیم، کلی سرویس مجانی هم گذاشتیم، همه منتظرن بازم ارزون‌تر بشه. مونده فقط ماشینو بدیم، پول بنزین رو هم خودمون بدیم تا یکی بیاد یه ماشین ببره بیرون. حالا وقت این چیزا نیست که، باشه گوشی رو بده خودم باهاش صحبت می‌کنم. ... سلام بابا خوبی چه کار می‌کردی؟ جانِ دل، بابا هم همین‌طور. حتماً، اما بابا باید کمی صبر کنی. هنوز کفشات نو هستند. فعلاً همونا رو بپوش تا بابا اولین ماشین رو که فروخت برات می‌خره. همین که گفتم این قدر زر زر نکن بچه. تو هم که شدی لنگۀ ننت. گوشی رو بده به خواهرت ببینم. ... باشه باشه ... اه ..سلام بابا چه کار می‌کنی؟ خوب یکم مواظب برادرت باش، این قدر مادرتو به جون من نندازه. آره امروز رفتم آوردمش بزرگ و قهوه‌ای‌یه. آره مثل تو اخمو و بد اخلاق. باشه یکشنبه اگر مشتری نداشتم میام دنبالت. گفتم که اگر مشتری نداشتم. باشه خدا‌حافظ.

گوشی را گذاشت و زیر لب بازم چنتا فحش به زن‌شو و بچه‌ها داد و آمد طرف من که دوباره تلفن زنگ زد. با عصبانیت گوشی را برداشت و گفت دیگه چیه؟ اوه ببخشید عزیزم. فکر کردم کس دیگریه. یه ماشین به یکی فروختیم هی ایراد می‌گیره. تو چه طوری؟ خوبی؟ ... گوشی رو داد دست دیگشو پشتشو تکیه داد به کانتر آشپزخونه و دست دیگشم کرد تو جیب شلوار کرم رنگ اسپرت گشادی که پوشیده بود و با مهربانی شروع کرد به صحبت کردن. پوست سفیدش کمی سرخ شده بود. لبخندی کنار لبش بود و دائم با یه چیزی توی جیبش بازی می‌کرد. دیگه هیچ چیزی رو نمی‌دید و غرق صحبت شد. منم روی زمین نشسته بودم روی دستام. سرم را بلند کرده بودم و مات و مبهوت مایک رو نگاه می‌کردم. سئوال‌های زیادی برام مطرح شده بود ولی پاسخی نمی‌تونستم براش پیدا کنم. این مرد منو برای تنهایی‌هاش خریده بود. کلی هم پول داده بود. ولی حاضر نشد پول بده برای بچه‌اش چیزی بخره. چرا تنهایی‌شو با بچه‌اش پر نمی‌کنه؟ حرف اونا رو که می‌فهمه. ولی حرف منو که نمی‌فهمه. چرا راستی شما آدما ... چرا مارو اسیر می‌کنید؟ که تنها نباشید؟ می‌دونید چقدر بچه توی دنیا هست که نیاز به رسیدگی شما دارن؟ تازه همنوع‌تونم هستند. چرا اونا رو نمیارید پیش خودتون تا از تنهایی دربیاید؟ می‌دونید چه لذتی داره؟ یه بچه از تو آفریقا که هیچ کسی رو نداره و غذایی هم برای خوردن نداره چه راحت می‌تونید بزرگش کنید؟ بزارید درس بخونه. دانشگاه بره. و شما نگاهش کنید و لذت ببرید؟ فکر نمی‌کنید از این که مارو اسیر کنید خیلی بهتره؟ مارو هم آزاد کنید به طبیعت خودمون بریم و با خانوادۀ خودمون توی صحرا توی علف‌زارها بدویم و از بوی گیاه تازه تنفس کنیم، با هم‌نوع‌های خودمون زندگی کنیم و همون جور که خدا خواسته باشیم. راستی چرا؟ تازه این مایک که خودش بچه داره برای اون که خوشحالم می‌شه با پدرش حرف بزنه، نه مثل من که از همۀ کارهاش عذاب می‌کشم. چرا خوی برده داری از وجود شما موجودات دوپا بیرون نمی‌ره؟

صدای خنده های مایک منو از فکر کردن در آورد. خیلی خوشحال بود. باشه ... پس زودتر بیا ... شام خودم درست می‌کنم ... باید بیای ببینیش. اخمو و بداخلاقه. دائم داره زوزه می‌کشه. شاید روز اوله هنوز عادت نکرده.

دوباره به فکر رفتم. یاد حرف‌های پدرم افتادم. عجب تجربه‌ای داشت. انگار همۀ این روزارو اونم دیده بود. مایک خوشحال از قرار شب‌اش شروع به تمیز کردن خونه کرد. دیگه توجه‌ای به من نداشت. من هم از این موضوع راضی بودم. سرم را گذاشتم روی دستم وچشمامو بستم که خیال کنه خوابم، ولی داشتم به این همه سئوالی که برام ایجاد شده بود فکر می‌کردم. شما آدما خودتونو اشرف مخلوقات می‌دونید، متفکر می‌دونید و هر وقت می‌خواهید به هم توهین کنید می‌گید حیوانی!! بخواهید فحش بدهید می‌گید الاغ! بخواهید تحقیر کنید می‌گید میمون! بخواهید کسی رو آروم کنید می‌گید مثل سگ حمله نکن! می‌گید دروغ می‌گه مثل سگ!! می‌گید خنگه مثل گاو! می‌گید مکاره مثل روباه! می‌گید مثل لاشخور می‌مونه! می‌گید کفتار یعنی اون آدم به پستی ما حیوانات رسیده؟ کدام سگی را دیدید که بچه‌هایش را ول کند و بچۀ یه آدمی‌زاد را اسیر کند؟ کدام الاغی را دیدید که نفهمه باید کار کرد تا جامعه پیشرفت کنه؟ کدام الاغی از زیادی کار یا سنگینی بار شما آدم‌ها گله کرده؟ کدام روباهی تا به حال به کسی دروغ گفته؟ کدام حیوانی مال غیر را خورده؟ کدام حیوانی برای ورزش کردن یا تفریح حیوان دیگری را کشته؟ کدام حیوانی مال‌اندوزی کرده؟ کدام حیوانی بیشتر از یک وعده غذا از طبیعت برداشت کرده؟ کدام شیری در یک روز برای تفریح شصت آهو را کشته بدونه آنکه لب به گوشت آنها بزند؟

ما حیوانات هرگز گناه نمی‌کنیم. کدام یک از شما در تمام زندگی گناه نمی‌کنید؟ ما سگ‌ها دروغ نمی‌گوییم. به کارفرما یا صاحب‌مان خیانت نمی‌کنیم. کاری را که از ما خواسته‌اند  به درستی انجام می‌دهیم. اگر قرار است تا صبح نگهبانی بدهیم، تا صبح نمی‌خوابیم و نگهبانی می‌دهیم. اگر قرار باشد مواد مخدر برایتان پیدا کنیم این کار را به نحو احسن انجام می‌دهیم. اگر قرار باشد مصدومین شما را نجات بدهیم این کار را بهتر از خود شما انجام می‌دهیم.

روز اول بود و همیشه اول هر تغییری منو اذیت می‌کنه. برای همین خیلی غُر زدم.  

ساعتی گذشت و زن جوانی به نام رُز زنگ درب را زد. مایک خوشحال و خندان پرید جلوی در و درب رو باز کرد و با چرب زبانی شروع کرد به خوش‌آمدگویی و روبوسی و از این کارها. اصلاً به من توجه نداشتند. بعد از چند دقیقه‌ای که نفسی تازه کردند یاد من افتادند. رز گفت: "ببینم راستی چی خریدی؟ وای چه اخمو هست. و به طرف من آمد و دستی به سر و گوشم کشید و گفت: اسم‌شو چی گذاشتی؟ مایک جواب داد: جوجو. رز خندید و گفت چه اسم نازی. چه طوری جوجو خوش می‌گذره؟ خلاصه چند دقیقه‌ای با من کمی بازی کرد و نوازشی کرد و مایک آمد و دستش را گرفت و از جلوی من بلند کرد و برد به طرف داخل سالن و ازش سئوال کرد چی می‌خوری عزیزم؟ ....

از حرکاتی که انجام دادند خیلی شرم کردم ولی اصلاً براشون مهم نبود. من سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و کنار در ورودی سرم را روی دو دست گذاشتم و خودم را بخواب زدم. خوشبختانه اونا هم آن قدر سرگرمی داشتند که کاری به کار من نداشته باشند.

صبح مایک که بیدار شد منو صدا کرد جوجو جوجو بیا اینجا. اول به روم نیاوردم. خوشم نمی‌آمد برم توی اون اطاق. بالاخره خودش آمد و به زور منو کشید توی اطاق. خوشحال بودند و می‌خندیدند. به محض ورود بوی بدی به مشمامم رسید. خیلی ناراحت شدم. رز هم لباس به تن نداشت و من خجالت می‌کشیدم. خواستم برگردم که مایک باز گردن منو گرفت و کشید توی رخت‌خوابش.

آری چندی به همین وضع گذشت و من تصمیم خودم را در این مدت گرفته بودم. باید کاری می‌کردم تا نسل بعد از خودم را نجات بدهم. خیلی مهربان شدم. مایک خیلی از این وضع لذت می‌برد. تقریباً منو به همۀ دوستاش معرفی می‌کرد. می‌گفت جوجو دست بده، می‌دادم. بدو اونو بیار، اینو ببر، هرچی می‌گفت انجام می‌دادم. کم‌کم خیلی به من علاقه‌مند شد و مورد اعتمادش قرار گرفتم. چند باری بدونه قلاده منو برد بیرون از پیشش تکون نخوردم. می‌چسبیدم بهش. خیالش خیلی راحت شده بود و فکر می‌کرد دیگه گربۀ دست‌آموز اون شدم.

بالاخره آنچه انتظارش را می‌کشیدم پیش آمد و یک روز یکشنبه که مایک و رز به ویلای خارج از شهر یکی از دوستانشان دعوت شدند. دیگه مایک بدون من جایی نمی‌رفت. به همین دلیل اول من سوار ماشین شدم. سر از پای نمی‌شناختم. رز جلو نشست و من روی صندلی عقب. روز زیبایی بود. هوا آفتابی و خنک بود. براه افتادیم. توی راه هم خیلی خوش رقصی کردم. مایک خیلی از این که سگ وفاداری گیرش آمده خوشحال بود. یک ‌ساعتی رانندگی کرد تا رسیدیم به منطقه‌ای سرسبز با دشت و تپه‌هایی زیبا. خیلی طبیعت زیبایی بود. بوی علف‌زار مستم کرده بود. تا چشم کار می‌کرد سبز بود و سبز. به ویلای زیبای دوست مایک رسیدیم. درِ ویلا باز بود و مایک یکسره رفت به طرف درب ساختمان و ماشینش را نزدیک درب پارک کرد و گفت به‌به عزیزم ببین چه جای زیبایی. در همین هنگام صاحب‌خانه هم از ساختمان بیرون آمد. من تمام اطراف را نگاه کردم و شروع به دویدن داخل حیاط کردم. مایک می‌خندید و خوشحال بود که من خیلی دارم از طبیعت لذت می‌برم. همه رفت داخل تا لبی تر کنند. مایک من را هم صدا کرد که بیا تو. خودم را لوس کردم و نگاه معصومانه‌ای به مایک کردم. برای اولین بار حس مرا فهمید و گفت چیه دوست داری توی حیاط بازی کنی؟ باشه ولی بیرون نری ها. و لبخندی زد و رفتند داخل خانه. من ماندم و درب باز ویلا و دشت زیبا و تپه‌های پوشیده از درخت و سبزه و مدت‌ها صبر و انتظار چنین روزی. کمی صبر کردم تا سر همه گرم مشروب خوری شود.

بعد هر چه نیرو در بدن داشتم را به پاهایم دادم و هر چه می‌توانستم با سرعت شروع کردم به دویدن. حتی صبر نمی‌کردم پشت سرم را ببینم. با همان سرعت تا بالای اولین تپه بالا رفتم. وقتی به بالای تپه رسیدم کمی ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم. کسی نبود. خوشبختانه هنوز کسی دنبال من نیامده بود. نفسی کشیدم، تمام اکسیژن هوا را داخل ریه دادم. دنیای زیبایی بود. همه چیز زیبا شده بود. من نمی‌دانستم استنشاق هوا این قدر لذت‌بخش است. سیر نمی‌شدم. هی ریه را پر و خالی می‌کردم. خیلی لذت‌بخش بود. من دیگر آزاد بودم. نه قلاده‌ای و نه اربابی. من بودم و طبیعت زیبا. خودم باید تصمیم بگیرم از کدام طرف بروم، کی بخوابم و کی بیدار شوم. من نه تنها خودم را نجات داده بودم بلکه نسل بعد از خودم را هم آزاد کرده بودم. من خیلی بزرگ شده بودم. خیلی‌ها را نجات داده بودم.

امروز ماه چهارم است که من آزاد در همان منطقۀ زیبا و در همان طبیعت زیبا زندگی می‌کنم. همسرم از اول آزاد بوده و نمی‌داند اسارت چیست. ولی منو درک می‌کنه. با هم زندگی خوبی داریم. به زودی بچه‌هایم به دنیا می‌آیند و ما خانوادۀ آزاد و بزرگی در همین منطقه تشکیل خواهیم داد. کاش می‌توانستم پدر و مادرم را هم نجات دهم. همیشه دارم به اونا فکر می‌کنم و نقشه می‌کشم که چه گونه اونارو هم نجات بدم. بالاخره یه روزی اونا رو هم نجات خواهم داد و همه را آزاد خواهم کرد. طعم آزادی را فقط با چشیدن می‌شود فهمید. باید اونا هم این طعم را بچشند.

Comments