سال دوم / شمارۀ سیزدهم / گزین‌گویه / بهلول

گزین‌گویه‌های بُهلول
گردآوری و ترجمه از مهرگان

بهلول که نام اصلی او "وهاب‌بن اَمر" است متولد کوفه بود. وی از شاگردان امام جعفر صادق، امام ششم شیعیان بود که در زمان امام موسی کاظم یعنی امام هفتم نیز زندگی می‌کرد. بهلول، قبل از بهلول شدن قاضی بود و از وضعیت مالی خوبی هم برخوردار بود. دوران زندگی بهلول با خلافت هارون‌الرشید، یکی از خلفای سلسلۀ عباسی، مصادف بود.
هارون‌الرشید بعد از در دست گرفتن قدرت اقدام به از بین بردن پیروان و طرفداران امام موسی کاظم نمود. در این زمان امام موسی کاظم در زندان به سر می‌برد. روایت است که وهاب‌بن اَمر به همراه عده‌ای نزد امام موسی کاظم در زندان می‌روند و تقاضای راهنمایی و نصیحت می‌کنند. امام موسی کاظم جواب بسیار کوتاهی با یکی از حروف عربی می‌نویسد و آن حرف "جیم" بود. هر یک از این افراد آن را به گونه‌ای تعبیر می‌کنند. یکی "جیم" را به معنای "جلای وطن" در نظر می‌گیرد و از عراق می‌گریزد. دیگری "جیم" را به معنای "جبل" یعنی کوه تعبیر می‌کند و به کوهستان پناه می‌برد و وهاب‌بن اَمر "جیم" را به "جنون" تعبیر می‌کند و خود را دیوانه جلوه می‌دهد.
از روز بعد از آن وهاب‌بن امر زندگی مرفه خود را رها می‌کند، لباس‌های ژنده می‌پوشد و به خیابان می‌آید. مردم به محض دیدن سر و وضع او نام بهلول را بر او می‌نهند. و اینچنین بهلول از تیغ مجازات هارون‌الرشید جان سالم بدر بُرد و زندگی خود را از دست جور و ستمگری‌های هارون‌الرشید نجات داد. وی مابقی عمر خود را تنها با سخنوری و گفتن جملات طنز آلود اما عاقلانه، هدف‌دار و نیش‌دار ادامه داد. وی بسیار حاضر به جواب بود و برای هر پرسشی همواره پاسخی دندان‌شکن و طنزآلود اما نزدیک به واقعیت داشت. 
در آن زمان کمتر کسی متوجۀ هوش و درایت سخنان بهلول می‌شد اما امروزه بسیاری از افراد سخنان و روایات به جا مانده از بهلول را به عنوان درس‌هایی از زندگی به کار می‌برند.       
                       


روزی خلیفه هارون‌الرشید توسط شخصی مقداری غذا برای بهلول فرستاد به این امید که توجه او را به خود جلب کند. بهلول غذا را جلوی سگی که در کنارش نشسته بود گذاشت.
مرد فریاد زد چرا غذای خلیفه را جلوی سگ گذاشتی؟
بهلول جواب داد: بلند صحبت نکن که اگر سگ بشنود این غذا از طرف خلیفه است، او هم از خوردن آن خودداری خواهد نمود.

***

بهلول زنی زشتروی داشت. روزی زنش به او گفت: اگر من بمیرم، تکلیف تو چیست؟
بهلول گفت: بگو اگر تو نمیری، تکلیف چیست؟

***

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید: می‌خواهم از کوهی بلند بالا روم، می‌توانی نزدیک‌ترین راه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیک‌ترین و آسانترین راه نرفتن بالای کوه است.

***


شخصی که می‌خواست بهلول را مسخره کند به او گفت
:
دیروز از دور تو را دیدم که نشسته‌ای، فکر کردم الاغی است که در کوچه نشسته!
بهلول فوراً جواب داد: من هم که از دور تو را دیدم فکر کردم آدمی به طرف من می‌آید!

***

خدایا! من در کلبۀ فقیرانۀ خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری. من چون تویی دارم و تو چون خود نداری.

***

شخصی از بهلول سئوال کرد: چرا زن نمی‌گیری؟
بهلول در جواب گفت: زن پیر دوست ندارم.

آن شخص گفت: زن جوان بگیر!
بهلول جواب داد: زن جوان هم مرا دوست ندارد
.

***

بهلول به عیادت مریضی رفت و فوراً دستور داد تا غسّال را بیاورند که مریض را شستشو کند.
اطرافیان گفتند: این مریض هنوز نمرده است!

بهلول در جواب گفت: تا موقعی که غسّال از شستشو فارغ شود، خواهد مُرد.

***

شخصی از بهلول پرسید: می‌توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
بهلول جواب داد: زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سنّ آنها بالا می‌رود و از طرف دیگر زندگی آنها پایین می‌آید.

***

روزی بهلول در میان جماعتی گفت: هارون الرشید خلیفۀ عادل و با انصافی است.
همۀ آن جمعیت از این حرف بهلول تعجب کرده و گفتند: به چه دلیل این حرف را می‌گویی؟
بهلول جواب داد: دیشب خدمت خلیفه بودم و خودش شخصاً این حرف را زد.

***

روزی شاعری احمق به بهلول برخورد کرده و به او گفت:
هر وقت کاغذهای سفید را می‌بینم، وحشت می‌کنم و تا موقعی که اشعاری روی آنها ننویسم، در وحشت هستم.
بهلول جواب داد: بر عکس شما، من هر وقت
کاغذهایی را می‌بینم که تو روی آنها اشعارت را نوشته‌ای وحشت می‌کنم!

***

روزی شخصی از بهلول پرسید: تلخ ترین چیز کدام است؟
بهلول جواب داد: حقیقت!

آن شخص گفت: چگونه می‌شود این تلخی را تحمل کرد؟
بهلول جواب داد: با شیرینی فکر!

***

از بهلول پرسیدند: وقتی برادر تو مُرد، برای زنش چه چیزی ارث گذاشت؟
بهلول جواب داد: چهار ماه و ده روز عدّه.

***

یکی از زن‌های بهلول بسیار بد قدم بود و قبل از این که زن بهلول شود، پنج شوهر را در گور کرده بود.
در همین زمان بهلول مریض شد و این زن بالای سر او نشسته و گریه و زاری می‌کرد که بعد از خودت، مرا به که می‌سپاری؟
بهلول در جواب گفت: به شوهر هفتمی!

Comments