شعری از احسان طبری

احسان طبری، متولد سال 1295 خورشیدی در شهر ساری، فیلسوف، نویسنده، شاعر، ادیب،
اندیشمند، یکی از بزرگترین
تئوریسینهای مارکسیسم و بیشک از نابغههای قرن حاضر ایران بود. وی نویسندۀ دهها
جلد کتاب ارزشمند و مرجع در زمینههای فلسفی، جامعه شناسی، ادبیات، شعر، نقد ادبی و غیره بود. در کنار این آثار از وی مجموعهای ارزشمند
از نوشتههای پراکنده و سخنرانیهای
مختلف به یادگار باقی مانده است. در کنار زبان فارسی وی به زبانهای روسی،
انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و ترکی تسلط کافی داشت. وی از حافظه و استعداد خارقالعادهای برخوردار بود.
احسان طبری دوران دبستان را در شهر ساری و دورۀ دبیرستان خود را در تهران گذراند.
پس از اتمام دبیرستان از دانشکدۀ حقوق فارغالتحصیل شد. در سال 1316 به همراه گروه
"پنجاه
و سه نفر" دستگیر و
زندانی شد. بعد از آزادی از زندان به حزب توده پیوست و از برجستهترین اعضای آن
شد. وی به دلیل تبلیغات کمونیستی از جانب رژیم پهلوی به اعدام محکوم شد و به ناچار
از ایران گریخت و به شوروی پناه برد. پس از آن به برلین رفت و موفق به کسب دکترای
فلسفه شد و سالها در دانشگاههای آلمان تدریس نمود.
وی بعد از انقلاب 1357 به ایران بازگشت و در سال 1362 مجدداً دستگیر و زندانی شد.
مدتی بعد از زندانی شدنش در یک برنامۀ تلویزیونی تصنعی ظاهر شد و از گذشتۀ خود
ابراز ندامت نمود. احسان طبری در سال 1368 و در سن 73 سالگی در تهران دیده از جهان
فروبست.
سازگارى و پیكار
من نه پندار پرستم، نى گیج
حق شود چیره، ولى با تدریج
از
سَر مهر، جلیس سرهاى
گفت با من سخن نادرهاى:
"بینم از آنچه كه در سر دارى
بندۀ آرزو و پندارى
اینهمه تندى و تیزى چه كنى؟
غوره ناگشته، مویزى چه كنى؟
سوى هر دهكدهاى راه خود است
كارها در گروىِ گاهِ خود است[1]
آرزوخواه بسى بودستند
رنجها برده و خاطر خستند
لیک انسان نه به از جانور است
بندۀ شهوت و خواب است و خور است
آدمیزاده نه آن خواهد بود
كه تو گویى كه چنان خواهد بود
كیمیاگر پى اكسیر دوید
مُرد از جوع و به مقصد نرسید
تو بدین فكر كه دارى در سر
كیمیاگر شدهاى نوع دگر"
٭٭٭
گفتمش: "منكر آنى كه بشر
فتحها كرده به رزم با شر؟
منكرى آنكه بشر پیش رود
سوى اوجى به ره خویش رود؟
نیست تاریخ چو تكرار قدیم
ما به 'نو' بسته و دلبسته شدیم
وین سمندى است كه خودپو نشود
تا به مهمیز نرانى، ندود
مزدک ما سخنى نیكو گفت:
نور با رزم، به نصرت شد جفت
تا تلاش من و تدبیر تو نیست
دیو ادبار به نخجیر تو نیست
روح ما حاصل پیرامن ماست
تا كهن هست بجا، نقص بجاست
ور محیط دگرى زاده شود
روحها روشن و آزاده شود
همه جا بهرۀ ما درد و عزاست
فطرت برده بدین درد رضاست
چون تو با این همه آسیب، خوشى
بار این رزم نخواهى بكشى.
بندۀ خام نداند بندى است
میوۀ بىهدفى خرسندى است
لیک انسان كه جسورست و عنود
دمى از رزم نخواهد آسود
شهر مقصود اگر دور بود
ور طریقش همه ناسور بود
قدمى هم به رهش مغتنم است
ننگ برآن كه به زندان "دَم" است!
ننگ بر آن كه در این جنگل شر
گرگ گردیده چو گرگان دگر
من نه پندار پرستم، نى گیج
حق شود چیره، ولى با تدریج
گفت زرتشت كه در شام بلند
چون خروسان به نوا بانگ كنند
چشم آنان كه فرابین باشد
ناظر روز نوآئین باشد
بِهِل این شیوۀ كوته نگرى
در نوا شو چو خروس سحرى[2]"
پانویسها:
1. الامور مرهونة باوقاتها.
2. در اوستا صفت خروس "پروه درش" (parvah dar-sha) است یعنى نخستبین، زیرا
به نظر زرتشت، خروس نور خورشید را از وراى تاریكى شب مىبیند.
|