سال اول / شماره نهم / داستان دنباله دار / من رئوف هزاره هستم (4) / حسین عمادزاده

من رئوف هزاره هستم
حسین عمادزاده




ادامۀ داستان دنباله‌دار "من رئوف هزاره هستم" از شمارۀ هشتم مهرگان
جهت دسترسی به قسمت‌های قبلی این داستانِ دنباله‌دار، به وب سایت مهرگان و به قسمت بایگانی
مراجعه کنید.

... گلی چیزی نفهمید مشغول کارش شد. منیر گفت: روسری تو می‌تونی برداری. توی این خونه مرد نمیاد. راحت باش. گلی روسریش را برداشت و موهایش را رها کرد. تمام روز را گلی کارهای منیر را انجام داد. هر چه منیر گفت گلی گفت چشم.
آخرهای روز منیر به گلی گفت
: کار دیگه‌ای هم بلدی. گلی گفت نه خانم. منیر دلش خیلی برای زیبایی و مظلومیت گلی سوخته بود. می‌خواست یه جوری کمکش کنه. گفت میخواهی بیای اینجا کار کنی. گلی گفت: ولی خانم من که کاری بلد نیستم. منیر گفت: مهم نیست. خودم یادت میدم. کم‌کم راه می‌افتی. گلی گفت: آخه ساختمان رو چه کار کنم. منیر گفت: فعلاً همون روزا که می‌تونی بری خونه همسایه‌ها بیا اینجا، بگو برای نظافت اومدی. با شستن سر شروع می‌کنی یکم به خودت برسی کلی هم مشتری برای تو میاد. گلی گفت هر چی شما صلاح بدانید. منیر گفت: فردا پنجشنبه است. سر منم شلوغ می شه. ساعت نه بیا. لباس بهت میدم بپوش و شروع کن ببینیم چی میشه.

زیاد سخت نبود. درسته که با شستن سر آغاز شد ولی کم‌کم با شانه کردن و برس کشیدن و هوش گلی خانم و زیبائی که داشت خیلی مشتری جمع شد. حالا دیگه گُلی یه کارگر افغانی که فقط بدرد سرایداری بخورد نبود. منیر یه دوست خوب و مطیع پیدا کرده بود که درد دل ها ی منیر را هم ساکت گوش می داد. شش ماه از شروع کار گلی در ساختمان گذشته. در این مدت نجیب به طور مرتب هفته‌ای یک بار به او سر می زند. دختر بزرگ گلی سبیه که کم‌کم ماجرا را فهمیده با آمدن نجیب خواهر کوچکش را بر می دارد و در حیاط او را مشغول بازی می کند. رئوف به زور می‌خوابد و گلی در سکوت تسلیم می‌باشد. نجیب هر هفته کمی آذوقه و گاهی اسباب بازی برای رئوف می‌آورد. ولی رئوف هنوز از دیدن نجیب ناراحت می‌شود. رئوف حالا دو سال دارد ولی هنوز بوی بدی گاهی او را آزار می‌دهد. رئوف مادرش را خیلی دوست دارد. ولی گاهی از او بدش می‌آید. نمی‌داند چرا. ولی این مساله، دنیای بچگی او را اشغال کرده. گلی برای اینکه خانم رحیمی از او ایراد نگیرد و مانع کار او در آرایشگاه نشود هر دو هفته یکبار به خانۀ خانم رحیمی هم می‌رود. چند باری هم آقای رحیمی تنها بوده و آخر کار پول بیشتری هم به گلی می‌دهد. چندین بار هم مرغ و گوشتی به او داد. زندگی بچه ها و گلی خوب است و خرجشان با این کمک ها در می‌آید. از آرایشگاه هم پول خوبی در می‌آورد و انعام خوبی خانم ها به او می‌دهند. منیر هم به سر و وضع گلی می‌رسد و برای آنکه مشتری‌ها ناراحت نشوند گلی را خیلی شیک در آرایشگاه می‌گرداند. زیبایی گلی باعث شده که لهجۀ افغانی او هم زیباتر به نظر برسد و عشوۀ او را هم زیادتر کرده بود.

امروز به علت عزاداری آرایشگاه مشتری نداشت و منیر و گلی فرصت پیدا کرده بودند با هم درد دلی بکنند. منیر طبق معمول شروع کرد و از ماجراهای گذشته‌اش گفت و گفت. ناگهان به یادش آمد که گلی چی و چه می کند. تا به حال از او صحبتی نشنیده بود. لذا با لبخندی به گلی گفت: نا کس تو بگو ببینم. تو چرا هیچ حرفی نمی‌زنی؟ راستی توی این مدت خبری نبوده؟ راستشو بگو ببینم. گلی سرش را به پائین انداخت و با شرمندگی گفت: نه خانم ما که کارگریم. کی به ما توجه می‌کنه. منیر گفت: دروغ نگو خیلی هم خوشگلی. همۀ مردای ساختمون با چشماشون دارن تو رو می‌خورن. اگر از ترس زناشون نبود تا حالا بدون کلی ماجرا هم داشتی. ولی راستشو بگو شنیدم یکی میاد اینجا. خانم رحیمی می‌گفت شوهرته. من چیزی بهش نگفتم که شوهرت کشته شده. اون کیه؟ راستشو بگو؟ گلی اشکی ریخت و بغضش ترکید و همۀ ماجرای نجیب را برای منیر تعریف کرد. منیر پرسید: دوستش داری؟ گلی گفت: دوست داشتن چیه؟ ما توی افغانستان بیشتر به مردها احتیاج داریم. دوست داشتن معنی ندارد. من به نجیب احتیاج داشتم. اگر او نبود نمی‌توانستم الان اینجا باشم. منیر گفت: خوب حالا چی؟ حالا که خودت می‌تونی روی پای خودت وایسی. دیگه چرا بهش باج میدی. گلی جواب داد: چه کنم پسر خاله‌ام هست. من که کس دیگری را اینجا ندارم. منیر قهقۀ بلندی زد و گفت شانس آوردی. وگرنه که دیگه وقت نداشتی بیای اینجا کار کنی احمق. این چه حرفیه. گور بابای نجیب. تو می‌تونی اینجا بهترین زندگی را داشته باشی. خودم رات می‌ندازم. تو فقط به من گوش کن همه چیزا رو خودم درست می‌کنم. نباید به این مردا مفتی سواری داد. فردا بعد از ظهر سر بچه ها رو یه جور گرم کن با هم می‌ریم بیرون. گلی گفت: نه والا خانم اگر نجیب بیاد ببینه من نیستم یا اگر خانم رحیمی بفهمه چی؟ منیر با خونسردی جواب داد: گور بابای همه شون. چه غلطی می‌خوان بکنند. نگران نباش. پاشو پاشو برو کارای فرداتو امروز انجام بده، کسی صداش در نمیاد.

یک ساعت بود که منیر داشت با سر و صورت گلی ور می‌رفت. گلی واقعاً زیبا شده بود ولی خجالت می‌کشید با این قیافه توی ساختمان دیده بشه. چادر را بسر کرد و صورتش را از ترس خوب پوشوند و آمد پائین. رئوف از دیدن مادرش به این شکل تعجب کرد. سبیه پرسید: چیه مادر چرا خودتو اینجوری کردی؟ مثل ایرانی‌ها شدی. گلی جواب نداد و با سرعت لباس های رئوف را عوض کرد و گفت من می‌رم بیرون. تو مواظب خواهرت باش. من رئوف رو با خودم می‌برم. اگر نجیب آمد بگو رئوف حالش خوب نبود با یکی از همسایه‌ها رفتن دکتر. خانم رحیمی هم اگر کار داشت بگو رفته خرید کنه. کسی را تو اطاق راه ندی سبیه؟ حواست به خواهرت باشه‌ها. فاطمه تو هم حرف سبیه را گوش کنی‌ها. فاطمه دختر کوچک گلی گفت: چشم. برام خوردنی می‌خری. گلی گفت: آره. اگر دختر خوبی بودی برات خوردنی میارم.


تا به حال گلی چنین ماشینی سوار نشده بود. خیلی قشنگ بود. منیر جلو پیش راننده نشسته بود. گلی با رئوف عقب نشسته بود و غرق لذت. راننده داشت تلفنی با یکی از دوستاش صحبت می‌کرد. خوب حاجی یه جور سرشونو بکوب به طاق بیا دیگه. پشیمون نمی‌شی. حالا ببینا. منو بگو که می‌خوام یه ثوابی ببرم. حاجی از دست دادی گله نکنی ها. ... باشه باشه ماشینتو بزار درخونۀ احمد، سر کوچه من سوارت می‌کنم.


نفر بعدی هم عقب پیش گلی نشست و تا چشمش به گلی افتاد گفت: سلام خانم. حسن خدا پدرتو بیامرزه ما رو خبر کردی. بعد دوتایی خندیدند. منیر کمی به عقب برگشت و رو به مرد تازه وارد گفت: محمود آقا دوست منو اذیت نکنی؟ خجالتیه. سر به سرش نزار که فراری می‌شه. بعد معرفی کرد گلی جون این آقا محمود از دوستای خیلی خوب من و حسن هست. یکم شوخه. ناراحت نشی‌ها. بعد رو به محمود هم گفت: محمود آقا ایشان هم از دوستای خیلی خوب من گلی جونه. محمود گفت خوشبختم ولی منیر جون زیر خاکی داشتی پس چرا تا حالا این جنسارو رو نکردی؟ بابا ما که گفتیم شما خواهر ما در حق ما خواهری کن بی‌وفا حالا چرا؟ منیر با خنده جواب داد: حالا اگه دیر شده برسونیمت خونه ما بریم. محمود گفت نه بابا دیگه زندگی همینه دیگه. سختی هم داره. حالا کجا می‌ریم. حسن گفت زردبند. شب خوبی بود همه چیز برای گلی اولین بار بود. رئوف در رستوران غذای خوشمزه‌ای خورد و همان جا روی صندلی خوابش برد. محمود حدود چهل و پنج سال داشت. زن و تنها پسرش در آمریکا زندگی می‌کردند. و حسن هم حدود پنجاه و پنج سال. هر دو در یک جواهر فروشی شریک بودند. گلی زیاد حرف نمی‌زد. فقط بله و نه می‌گفت. محمود بالاخره رو کرد به منیر که بابا این دوست شما گلی خانم چرا حرف نمی‌زنه. ما که دق کردیم و همه قش‌قش خنده سردادند. منیر گفت: آقا محمود بهتون که گفتم کمی حوصله کن. بچه‌ام خجالتیه. اینجام که رستورانه. می‌خوای پاشه برات برقصه. جوابشو خودت میدی ما هم پاشیم قر تو کمرمون خشک شده. محمود گفت به روی چشم. قِر از شما جواب از ما. بی‌خیال ما دیگه پوستمون کلفت شده. در همین موقع موبایل منیر زنگ زد. گفت: چی مادر ... خونه یکی از دوستام هستم. میام. باشه شام می خرم برات میارم. چی میخواهی؟ ... جوجه کباب می‌گیرم. باشه با برنج یا بی‌برنج؟ ... باشه درساتو بخون منم میام. بعد رو کرد به حسن که قربونت حسن جون بگو یه جوجه بابرنج هم برای کامبیز بزارن. راستی گلی جان تو برای بچه‌ها غذا نمی‌گیری؟ گلی سکوت کرد. منیر بلافاصله گفت نه حسن بگو سه تا جوجه با برنج بزاره می‌بریم. محمود گارسون را صدا کرد و گفت سه تا جوجه با برنج بزار با سالاد و پنجتا کارامل و سه تا نوشابۀ قوطیی. سه تا هم ماست چکیدۀ خوبتو بزار. یکی شو جدا دو تاشو جدا می‌بریم.


ساعت حدود شش بود که نجیب آمد. وقتی گلی را ندید جا خورد و نگران از سبیه پرسید: دخترخاله کو؟ سبیه با ترس جواب داد: رئوف حالش خوب نبود مادر با یکی از همسایه ها بردش دکتر. نجیب گفت چرا صبر نکرد من بیام؟ سبیه نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد دوباره تکرار کرد حال رئوف خوب نبود بردش دکتر. نجیب مقداری نان و گوشت آورده بود گذاشت گوشه اطاق و نشست منتظر گلی. سبیه و فاطمه هم نگران روبروی او نشستند و به نجیب ذل زدند. سبیه خیلی نگران بود و دائم با انگشتانش بازی می‌کرد. زمان می‌گذشت و از گلی خبری نبود راه نجیب هم دور بود. بالاخره مجبور شد بره خونه چون وژمه هم تنها بود و می‌ترسید. رو کرد به سبیه گفت به دختر خاله بگو بهتر بود منو خبر می‌کرد. سبیه مات نجیب را نگاه می‌کرد و هیچ جوابی نداد.

اما وقتی نجیب در را بست نفس راحتی کشید و روی زمین ولو شد. این اولین باری بود که مادرش ازش خواسته بود دروغ بگوید و او هم موفق شده بود.

ساعت یک بعد از نیمۀ شب شده بود که گلی و منیر به خانه رسیدند. هر دو بی سرو صدا به طرف خانۀ خود راه افتادند. منیر یواشکی حرف می‌زد و به گلی می‌گفت: صبح یه سر بیا بالا باهات کار دارم.

گلی در اطاق را که باز کرد سبیه و فاطمه گرسنه روی زمین به خواب رفته بودند. گلی رئوف را زمین گذاشت و لباس‌هایش را عوض کرد. به سرعت صورتش را شست و سبیه و فاطمه را بیدار کرد. سبیه از دیدن مادرش خیلی خوشحال شد و گفت: مامان کجا بودی؟ ترسیدم. گلی گفت: کسی نیومد؟ سبیه جواب داد: چرا پسر خاله آمد. خیلی هم نشست و ناراحت شد ولی رفت. گلی گفت: همسایه‌ها چی؟ سبیه گفت نه هیچکی نفهمید. ما هم از اطاق بیرون نرفتیم. گلی بسته غذا را باز کرد. فاطمه گفت: مامان خوراکی خریدی؟ گلی گفت آره مامان جون. ببین این جوجه کبابه اینم شیرنیه. اول غذاتونو بخورین بعد بهتون شیرنی می‌دم. غذای خوشمزه‌ای بود. بچه‌ها با لذت می‌خوردند، و گلی هم خیره بهشون نگاه می‌کرد.


گلی خوابش نمی‌برد. زندگی جدیدی بود. دراز کشیده بود و به شبی که گذشته بود فکر می کرد. حتی در رویاهایش هم چنین شبی را ندیده بود. ماشین شیک، رستوران زیبا، غذای خوب و غذا برای بچه‌ها. چه راحت همۀ اینها را بدست آورده بود. اگر عارف زنده بود ... نه دیگه نمی‌خواست به عارف فکر کند. نجیب هم دیگه مزاحم پیشرفت او خواهد بود. چه باید بکند؟ او سه بچه داشت و در سرزمینی بود که حتی اجازه اقامت نداشت. اگر یک روز در خیابان دستگیر شود باید دوباره به افغانستان برگردد باید راهی برای این مشکل پیدا کند.


ببین چی می‌گم دختر. خر نشی‌ها. تا من نگفتم هیچ به این محمود محل نذار. امشب خیلی خوب بود هیچی حرف نزدی. من خودم درستش می‌کنم. محمود مرد پول داریه. باید همه چیز برات آماده کنه. این ساختمان را حسن برای من گرفته. اونم باید تو رو از این وضع نجات بده. از صبح ده دفعه به من زنگ زده و دعوت کرده امشب هم بریم بیرون. من گفتم نه تو نمی‌تونی بیای. تلفن تو رو خواسته، گفتم نه نمی‌شه. حسابی دلشو بردی. گلی همین جور به منیر نگاه می‌کرد و کاملا ساکت بود. بالاخره منیر گفت: خوب چی میگی؟ گلی با خجالت گفت: ولی خانم اون آقا خیلی ... منیر گفت: خیلی چی؟ این مردا عقلشون به چشمشونه. اون دیگه اسیر تو شده. 

Comments