سال اول / شماره نهم / ادبیات / حافظ خداحافظ / شهرام رفیع زاده

حافظ خداحافظ

شهرام رفیع زاده





اشاره: بیست و یک مهر ماه روز حافظ است. شاعری که پس از صدها سال هنوز دیوان او همنشین همۀ ماست. سال گذشته در روز حافظ آرامگاه او بسته بود و این اتفاق عجیبی نیست در وطن ما، چنانکه هنوز دانشگاهی به نام حافظ نداریم. با این همه مهرگان به اندازۀ توانش نوشتاری از شهرام رفیع زاده و جستاری از محمد قائد را به احترام حافظ نشر می کند.


***


وقتی‌ ساعت‌ها به‌ عقب‌ برگردند پاییز آمده‌ است‌، وقتی‌ سال‌ها به‌ عقب‌ برگردند شاعری‌ آنجا ایستاده‌ سر کوی‌ و کوچ
ه و در و دروازه‌، توی‌ اتاق‌ و خانه‌ و خیابان‌. نه‌ زمان‌ پیرش‌ می‌کند، نه‌ هیاهو دور و دوره‌اش‌. صدایش‌ هنوز در کوچه‌های‌ خاکی‌ شیراز و حالا از همۀ‌ دریچه‌های‌ جهان‌ به‌ گوش‌ می‌رسد"نه‌ هر که‌ چهره‌ برافروخت‌ دلبری‌ داند".

او همان‌جا، از اعماق‌ قرن‌ها سکوت ‌و سرافکندگی‌، دلق‌ ریا و رخت‌ و پَخت‌ را به‌ دور افکنده‌ که‌ "نه‌ هر که‌ سر بتراشد قلندری‌ داند".


می‌توانیم‌ به‌ او افتخار کنیم‌. به‌ حافظ‌ که‌ هنوز شاعر آب‌ و گِل‌ ماست‌ و شاعر شور و شیدایی‌مان باقی‌ می‌ماند. او که‌ "درس‌ سحر بر سر میخانه‌" نهاد و داغی‌ بر دل‌ که‌ "در خرمن‌ صد زاهد عاقل‌ زند آتش‌".


از حافظ‌ تا امروز راه‌های‌ پرشماری‌ را انسان‌ در نوردیده‌: مارکس‌، فروید و راسل‌ در این‌ دویست‌ سال‌ دروازه‌های‌ ورود به‌ راه‌هایی‌ بوده‌اند پرپیچ‌ و خم‌ و بسیاری از راه‌های‌ دیگر تا صدای‌ خش‌خش‌ پاییز حالا توی‌ هیاهوی‌ اشیا طوری‌ گم‌ شود که‌ کابوس‌ کودکانۀ ما چون‌ واقعیتی‌ بی‌بدیل‌ همه‌ چیز را بی‌ رنگ‌ کند. اما در همین‌ پاییز، می‌شود خیلی‌ چیزها را به‌ یاد آورد. حافظ‌ را می‌شود به‌ یاد آورد. رفت‌ جلوی‌ تاقچه‌ و دیوانش‌ را به‌ دست‌ گرفت‌، بازش‌ کرد و دید که‌ او "درس‌ سحر بر سرمیخانه‌" نهاده‌ و عشق‌ را چون‌ داغی‌ بر دل‌ ما
.


حافظ‌ هفت‌ قرن‌ است‌ شب‌ها دستش‌ را برمی‌آرد و دعا می‌کند که‌ عشق‌ به‌ زمین‌ برگردد و درد انسان‌ را دوا کند. ما چه‌ کرده‌ایم‌، چه‌ می‌کنیم‌ دست‌ و پای‌ خویش‌ گم‌ کرده‌ در برهوت‌ نادَرکجایی‌ و بی‌دَرزمانی‌ یکدیگر را تنها گذاشته‌ایم‌، می‌گذاریم‌ و اجازه‌ دادیم‌ که‌ قلب‌مان‌ به‌ حجمی‌ قیرین‌ بدل‌ شود.


او راهی‌ را پیش‌ پای‌ ما و انسان‌ همۀ اعصار گشوده‌ که‌ رهروانش‌ اندک‌ و اندک‌تر شده‌اند هر چه‌ پیش‌ آمده‌ایم‌. چندان‌ که‌ حالا می‌توان‌ ادعا کرد راهی‌ است‌ بی‌برگشت‌، بی‌فرجام‌. همان‌ که‌ اَخوان‌ راه‌ سومش‌ خوانده‌ و خریداری‌ و همراهی‌ ندارد جز تنهایی‌. تنهایی‌ مطلق‌
.


چند روز یا چند قرن‌ گذشته‌ از مُهر لب‌ او و این‌ کِشتی‌، سرگشته‌ است‌ هنوز. قرن‌ها خواهد گذشت‌ و ما سرگشته‌ دنبال‌ چیزی‌ خواهیم‌ گشت‌ که‌ نمی‌دانیم‌ چیست‌.


کاش‌ خودمان‌ را می‌گشتیم‌، یک‌ روز پاییزی‌ می‌رفتیم‌ کنار تاقچه‌ و شعرهایش‌ را توی‌ دست‌ها و دل‌مان‌ می‌خواندیم‌ "من‌ تَرک‌ عشق‌ِ شاهد و ساغر نمی‌کنم / صد بار توبه‌ کردم‌ و دیگر نمی‌کنم‌" و "عشق"‌ را به‌ یاد می‌آوردیم:‌ راهی‌ را که‌ حافظ‌ در اعماق‌ قرون‌ به روی‌ ما گشود و حالا غبار "بدعهدی‌" چنان‌ گمش‌ کرده‌ که‌ باید با همۀ آنچه‌ از ازل‌ در دل‌ ما جا کرده‌، خداحافظی‌ کرد و خطاب‌ به‌ شاعر عشق‌ و شور و شیدایی‌، گفت‌: "حافظ‌ خداحافظ‌".

Comments