شعری از بیدل دهلوی
مولانا ابوالمعانی عبدالقادر بیدل
دهلوی شاعر پارسیگوی هندی و
معروفترین شاعر سبک هندی به سال 1009 خورشیدی در شهر عظیم آباد
ایالت پتنۀ هند متولد شد. پدرش عبدالخالق مردی سپاهی بود که بعدها
از کار سپاه کنارهگیری نمود و به تصوف روی آورد و در زمرۀ دراویش قادری درآمد.
نام بیدل یعنی عبدالقادر نیز پیآمد نذری است که پدر کرده بود. چرا که وی صاحب
فرزند نمیشد و نذر کرد که اگر خداوند به او فرزندی عطا کند نام او را به تبرک و
تمین عبدالقادر خواهد گذاشت که در واقع نام بنیانگذار فرقۀ قادریۀ شیخ عبدالقادر
گیلانی است.
بیدل در جوانی با فقر شدیدی دست و پنجه نرم کرد. وی در سن شش سالگی پدر خود را از
دست داد و عموی جوانش سرپرستی او را به عهده گرفت. بیدل به سبب تعلیمات پدر و
عمویش با تعلیمات متصوفه به خوبی آشنا بود و تا جایی پیش رفت که به صورت یکی از
قطبهای فرقۀ قادریه درآمد.
استاد سعید نفیسی در بارۀ بیدل میگوید: "از
مشرق ایران به هر سو که بروید، چه به تاجیکستان، چه به افغانستان، چه به پاکستان و
چه به هندوستان، از هرکس که زبان فارسی را از مادر آموخته و یا در دبستان به آن خو
گرفته است ... شب و روز در خلوت و جلوت، گاه و بیگاه نام بیدل را میشنوید"
بیدل از معدود شاعرانی است که از اوجی بس والا در اندیشۀ فلسفی و عرفانی بهره برده
است. در آثار گرانسنگ و پرحجم بیدل پیرامون هر مبحثی از مباحث عرفانی و فلسفی
سروده و نوشتهای مشاهده میکنیم.
از بیدل حدود 120 هزار بیت شعر در قالبهای قصیده، ترجیع بند، غزلیات، رباعیات،
مثنوی عرفان، مثنوی طلسم حیرت، مثنوی طُور معرفت، و مثنوی محیط اعظم به جا مانده
است.
بیدل در سال 1088 خورشیدی در شهر شاهجهان آباد هند و
در خانهای که نواب شکرالله خان در اختیار وی گذاشته بود دیده از جهان فرو
بست و بنا به وصیتش در همین خانه نیز مدفون گردید.
زان تغافلگر چرا ناشاد باید زیستن
ای فراموشان به ذوق یاد باید زیستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس
بر مرادِ خاطر صیاد باید زیستن
من نمیگویم به کلی از تعلقها برآ
اندکی زین دردسر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
عافیت هرجا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها در کسوت افسردگی
بر امید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارتر جهدی که ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتادهست یاران، چاره چیست؟
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هر سر مویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمیسازد به تشویق نفس
شمع را تا کی به راه باد باید زسیتن
|