من رئوف هزاره هستم ادامۀ داستان دنباله دار "من رئوف
هزاره هستم" از شمارۀ هفتم مهرگان
جهت دسترسی به قسمت های اول و دوم این داستانِ دنباله دار، به وب سایت مهرگان و به
قسمت بایگانی شماره های ششم
و هفتم مراجعه کنید. ...
بشینید برم برایتان از حسن چای بگیرم بیارم. نجیب گفت: نه چای نمی خوام. بشین. دست
گُلم جان را گرفت و اونو نشوند. وقتی دست نجیب به دست گُلم جان خورد شروع کرد به
لرزیدن. نجیب گفت چیه دختر خاله سردت هست. گُلم جان دیگه نمی تونست حرف بزنه. نگاهی به رئوف کرد.
نجیب فهمید. گفت نگران اون نباش. اون بچه است. چیزی نمی فهمه. بشین. رئوف نگران به
اتفاقی که داشت می افتاد خیره شده بود. نجیب رئوف را چرخوند رو به دیوار ... گُلم جان همانطور که داشت رئوف را نوازش می کرد به دیوار خیره شده بود. ناگهان یادش افتاد عارف چند روزی نیست که کشته شده. خدای من اگر حامله شده باشم چکار کنم؟ چرا مقاومت نکردم؟ چرا مخالفت نکردم؟ حالا چی می شه؟ وژمه چی؟ آه خیلی خوب بود. ولی کاش این اتفاق نمی افتاد. رئوف از بوی بدی که مادرش می داد ناراحت بود. خودش را از دست مادرش عقب می کشید و رو به دیوار در حالی که پستانکش را میک می زد به خواب رفت. نجیب در حیاط در آفتاب نشسته بود و آرامش دلپذیری پیدا کرده بود. دیگر هیجان نداشت ... مینی بوس با سرو صدای زیاد جاده رو طی می کرد و گاهی می ایستاد و مسافری بین راه سوار یا پیاده می کرد. یک هفته انتظار شیرین برای نجیب تمام شده بود. در طول این یک هفته هیچ فرصتی را نجیب برای با گُلم جان بودن از دست نداد.
رانندۀ
مینی بوس آدرسی که نجیب داشت را بلد بود. بدون درنگ به طرف خیابان دلاوران می رفت
تا بالاخره در کوچه ای در بیابان های دلاوران توقف کرد. و رو به نجیب گفت: همین جا
ها باید باشه. اینجا افغانی زیاده خودت پیاده شو بپرس. نجیب پائین آمد و درب
نخستین خانه را زد. مردی افغان بیرون آمد و به محض دیدن نجیب فریاد زد: پسر عمو
چطور آمدی؟ اینجا چیکار می کنی؟ خوش آمدی. بیا تو. نجیب خوشحال و با خنده گفت فقط
من نیستم. زن و بچه من و عارف هم هستند. حمید گفت: باشه همه خوش آمدید. این زمان خوشی، دیری نپایید و از روز بعد مسائل کار برای نجیب و محل سکونت آنها مطرح شد. و از همه مهمتر زندگی گُلم جان، که چه باید کرد. یک زن تنها در کشوری غریب چه باید بکند؟ صحبت ازدواج خیلی زود بود. ولی هزینه زندگی در تهران مجالی برای ملاحظۀ مسائل عاطفی را برای مهاجرین باقی نمی گذاشت. همه دست به کار شدند. حمید دوستان زیادی در ایران داشت. به چند نفری زنگ زد. خوشحال رو به نجیب کرد و گفت: یه سرایدار می خوان. جا هم می دهند. خیلی کار خوبی هست. برای زنت هم کار هست. می تونه بره داخل آپارتمان ها کار کنه و پول خوبی می تونید در بیارید. گُلم جان سرش را پائین انداخته بود و حرفی نمی زد. از صبح که همه برای کار پیدا کردن برای نجیب بسیج شده بودند او به خودش و بچه هاش فکر می کرد. تکلیف او چه خواهد بود. نجیب رو به حمید گفت: اول یه جا برای دختر خاله پیدا کنید بعد برای من. حمید تازه متوجه مساله گُلم جان شد. حمید کمی فکر کرد و گفت برای یه زن تنها با بچه خیلی سخت می شه کار پیدا کرد. بهتره اول تو بری سرکار تا بعد ببینیم برای گُلم جان چه کار می کنیم. گُلم جان فعلا اینجا پیش ما باشه یه کاری می کنیم. اما نجیب راضی نشد و گفت: همین سرایداری رو برای گُلم جان درست کنید. حمید گفت: اونا زن و شوهر می خوان. کارهایی هست که از زن ها بر نمیاد. قبول نمی کنند. نجیب گفت: حالا شما بگید شاید قبول کردن. منم می رم کمک می کنم. اگر کاری داشتند که دختر خاله نمی تونست انجام بده. من هم هفته ای یه روز دو روز می رم براشون انجام می دم. شما به دوستت بگو صحبت کنه شاید راضی شدن. من سر ساختمون هم می تونم کار کنم. بالاخره با اصرار نجیب حمید دوباره شروع به تلفن زدن کرد.
گُلم جان با چادر مشکی همراه نجیب و حمید به در ساختمان رسیدند. حمید آخرین سفارشات را کرد. حواستون باشه هرچی گفتن چونه نزنید ها. بگید چشم. دیگه کاری مثل این نمی شه به این زودی گیر آورد. اگر گفتند مش حسن رو از کجا می شناسید؟ بگید پسر خاله مونه. یادتون نره. من دم در وامیستم. یادتون نره. بگید فقط یه فامیل اینجا دارید اونم مش حسن هست. مهمان ندارید. فامیل اینجا ندارید. کسی خونه تون نمیاد. تکرار نکنم. حواستون باشه ها. اینا دوست ندارن هر شب چنتا مهمون بیاد خونه تون. زنگ پنجم را بزن. خانم رحیمی. اون رئیس ساختمونه. اگر اون راضی بشه تمومه. من می رم اونور خیابون منتظر می شم بیایی.
خانم رحیمی حدود چهل سال سن داشت. استاد دانشگاه، و زنِ روشنفکر و مهربانی بود. نجیب و گُلم جان را به اطاق مهمونی برد. براشون چایی گذاشت. کمی احوالپرسی کرد و بعد آمد و نشست روبروی گُلم جان. پرسید: خوب خانم اسم شما چیه؟ گُلم جان با ترس و نگرانی جواب داد: گُلم جان. خانم رحیمی زن شوخ و مهربانی بود گفت: جون گلم جون. حالا نمی شه خانم ما جونشو نگیم. گُلم جان گفت صاحب اختیارید. هرچی دلتون خواست بفرمایید. خانم رحیمی گفت: باریکلا ما گلی خانم صدات می کنیم. چون خودتم هم مثل گل خوشگل و جوانی. خوب آقا شما شوهر ایشان هستید؟ نجیب و گُلم جان به این سوال فکر نکرده بودند و نجیب از ترس گفت بله. خوب اسم شما؟ نجیب. خانم رحیمی ادامه داد ولی مش حسن گفته بود ایشان تنها هستند و شوهرش نیست. نجیب دیگه خودشو بکل باخته بود. نمی دونست چه جوری این قضیه رو تمام کنه. با دست پاچگی دوباره گفت: بله من جای دیگه کار می کنم. اگر کاری اینجا بود خانم نتونست انجام بده من هم میام کمک. هفته ای یه روز میام به بچه ها سر میزنم. ما سر ساختمان باید باشیم.
گُلم جان نفهمید چگونه از خانه خارج شد و به خیابان آ مد. وقتی به حمید رسیدند هر دو با خوشحالی گفتند درست شد. از فردا باید برم سر کار. اطاق هم دارم. هر سه می خندیدند و خوشحال از اینکه کارها خیلی سریع درست شده. حمید گفت: حالا باید دنبال یه کار برای نجیب باشم. تازه گُلم جان متوجه خیابان ها شد. به نجیب گفت پسر خاله اینجا چقدر قشنگه. اسم این خیابان چیه؟ حمید بادی به غبغب انداخت و گفت اینجا نیاورانه. همه پول دارن. گُلم جان محو تماشای مغازه ها و ماشین ها شده بود. ناگهان یاد رئوف افتاد با عجله گفت پسر خاله باید بریم خونه. رئوف الان گریه می کنه.
مدتی است که گُلم جان، که دیگه همه او را بنام گلی خانم می شناسند در این ساختمان سرایدار است. او گاهی هم به خانه همسایه ها می رود و کار نظافت خانه ها را هم انجام می دهد. خانم رحیمی هم به او اجازه داده در صورتی که کارهای ساختمان نماند به همسایه ها هم کمک کند و درآمدی هم از این طریق داشته باشد. امروز خانم رحیمی او را خواسته. رئوف را با خواهر کوچکتر به دختر بزرگش که حالا هفت ساله بود سپرد و رفت آپارتمان خانم رحیمی. خانم رحیمی عجله داشت. تند تند کارهای گلی را به او گفت و خداحافظی کرد. از اطاق دیگر صدای داد و فریاد مردی بلند بود. خانم رحیمی بچه نداشت. وقتی دید صدای داد و فریاد گلی را ترساند گفت: نترس اون شوهر منه. داد و بیدادش الکیه. الان ساکت می شه. تو کا ر خودت رو انجام بده من تا ظهر برمی گردم. این را گفت و رفت. گلی شروع کرد به پاک کردن شیشه ها. پنجره اول تمام شده بود که آقای رحیمی از اطاق بیرون آمد. گلی سریع وسائل را جمع کرد و بطرف پنجره دوم رفت که با آقای رحیمی روبرو شد. سلام کرد. آقای رحیمی مردی چهل و پنج ساله بود. وقتی چشمش به گلی افتاد جواب سلامی کشیده داد و گفت: به به گلی خانم شمایید؟ گلی گفت: بله کوچک شما هستم. رحیمی گفت خیلی هم بزرگ هستید. حال شما چطوره؟ چند وقته اومدی ایران؟ گلی گفت حدود دو هفته است. رحیمی گفت: خوب، خوب، باریکلا. تو دو هفته خوب وارد شدی. آفرین. چنتا بچه داری؟ شوهرت کجاست؟ گلی با خجالت گفت سه تا. شوهرم را طالبان سر بریدند. رحیمی گفت ای بر پدر این طالبان. چرا؟ گلی گفت: آخه ما شیعه هستیم. رحیمی گفت: خوب باشید منم شیعه هستم. اخ اخ اخ بیچاره شوهرت. بعد دست گلی را گرفت و گفت بیا اینجا بشین ببینم چرا آخه شوهرت را کشتند. دوباره لرزه بر اندام گلی افتاد مثل بید می لرزید. رحیمی گفت آخه چرا اینجوری می لرزی. سردت شده بابا. بیا بشین شاید خسته شدی ...
وقتی گلی وارد اطاقش شد، باز بوی بدی مشام رئوف را آزرد. نمی دانست این چه بویی هست ولی آزارش می داد. شروع به گریه کرد. مادرش بدون آنکه حرفی بزند او را بغل کرد و به گوشه اطاق رفت تا او را بخواباند. ولی رئوف آرام نمی شد. تا بالاخره خواهرش اورا از گلی گرفت و در آغوش خواهرش بخواب رفت. گلی دراز کشید و نگاهش به سقف خیره شد.
امروز
باید گلی به خانه منیر خانم برود. منیر خانم زن تنهایی هست و شوهر ندارد. تنها
پسرش هم دبیرستانی است. منیر خانم یک اطاق آپارتمانش را آرایشگاه کرده و بصورت
خصوصی مشتری می پذیرد. وقتی گلی را دید تعجب کرد. گفت: واه دختر تو چه خوشگلی. حیف
تو نیست؟ بیا بیا این سالن رو قشنگ طی بکش. چیزی رو زمین نمونه ها. کار بلدی یا
نه؟ گلی گفت: بله خانم شما بفرمایید من همه رو تمیز می کنم. منیر خانم باز با همون
لحن گفت: جون چه نازی هم داری پدر سوخته. خوبه که من شوهر ندارم و گرنه ... بعد خندید
و گفت: چند سالته؟ گلی گفت: بیست سال. منیر گفت: آخ جیگرم کباب شد چنتا بچه داری؟
گلی گفت سه تا. منیر با افسوس گفت: سه تا پدر بیامرز. چه خبرت بود. شوهرت کجاست.
گلی گفت: کشته شده. منیر گفت: آخیش پس بیوه ای. |