سال اول / شماره هفتم / من رئوف هزاره هستم (2) / حسین عمادزاده

من رئوف هزاره هستم

حسین عمادزاده



ادامۀ داستان دنباله دار "من رئوف هزاره هستم" از شمارۀ ششم مهرگان. جهت دسترسی به قسمت اول این داستان، به وب سایت مهرگان و به قسمت بایگانی مراجعه کنید.


... خودم تا صالح آباد تربت باهاشان می رم. از اونجا دیگه با خودشانه. کی می خواهید راه بیفتید؟ نجیب گفت هرچه زودتر بهتر. الف با خنده گفت: بروی چشم من می رم ماشین حاضر کنم. و از در رفت بیرون. ساعت حدود چهار بعد از ظهر شده بود. نجیب با شرمندگی رو کرد به ببرک و گفت: ببرک خان واقعا ممنون شما هستم. حتما جبران خواهم کرد. حالا چقدر پول به شما بدهم. ببرک گفت هرچقدر که می تونی الان بده باقیشو از ایران برام بفرست. اونجا کار خوبه. کمی پول برای توی راهت برای خودت نگهدار لازمت می شه. اشک در چشمان نجیب جمع شده بود. از توی لباسش یک دسته پول درآورد و شروع به شمارش کرد.

بالاخره یک میلیون تومان جور کرد و به ببرک داد. ببرک بدونه آنکه بشمرد پول را زیر دشکی که روی آن نشسته بود گذاشت و گفت به سلامت. ولی دیگه داره شب می شه. فردا صبح راه بیافتید. نجیب که نگرانی سر تا پایش را گرفته بود گفت نه ببرک خان دیگه اینجا برای ما خطرناکه. توی ده هم همه مارو دیدن ممکنه بلائی سرمون بیاد. اگر اجازه بدید تا الف خان آمد ما بریم. بعد رویش را بطرف حیاط گرفت و فریاد زد حاضر باشید الف خان بیاد می ریم.

نجیب می دانست که به این زودی ها دیگر نمی تواند به خیر آباد برگردد. به زمین کشاورزیش به خانه ای که با زحمت فراوان ساخته بود، به رفقایش که همگی آواره شده اند. دست اندازی او را به خود آورد به راننده گفت: زن و بچه عقب هست کمی مراقب باش. راننده با لبخند گفت: به قره تپه برسیم دیگه خیالمان راحت می شه. می تونیم یواش بریم. پدر بیامرز اگر این جاها گیر بیافتیم بما هم رحم نمی کنن. طالبان هم که همه جا هستند. کامیون روسی یادگار اشغال از زمان روس ها بدونه توقف می رفت. فقط پاسی از شب گذشته بود که راننده وسط جاده خاکی ایستاد تا باک را پر کند. وقتی داشت پیاده می شد به نجیب گفت: تا من بنزین می زنم اگر کسی کاری دارد همین نزدیکی ها انجام بدهید. از کامیون دور نشوید دیگه تا ترکمنستان جایی صبر نمی کنم.  نجیب بسرعت سری به عقب کامیون زد. بچه ها خواب وبیدار خسته و خاک آلود کارهایشان را انجام دادند و مجددا سوار شدند.

از شب قبل عارف در سکوت کامل بود نه شیطنتی و نه خواسته ای. گوئی از همه چیز خبر داشت. هنوز هوا روشن نشده بود کامیون به مرز ترکمنستان رسید. از طرف افغانستان مرز داری وجود نداشت یکسر وارد مرز ترکمنستان شدند. سربازی با چراغ قوه ایست داد. در همین حال درجه داری هم از داخل ساختمان مخروبه مرزبانی خارج شد و جلو آمد. کامیون را می شناخت. با لبخندی گفت: ها الف باز داری آدم قاچاق می کنی؟ الف بسرعت از ماشین پرید پائین. با چرب زبانی شروع کرد با درجه دار صحبت کردن. رئیس ما چاکریم این ها بیچاره ها هزاره هستند. بمونند تا صبح سرشان رو می برن. من پول ازشان نگرفتم. فقط برای رضای خدا ... با رئیس به داخل ساختمان رفت. نجیب وحشت کرده بود و زیر لب دعا می خواند. نیم ساعت طول کشید. گوئی تمام سفر در همین جا خلاصه شده. خیلی طول کشید. بالاخره الف دوان دوان و با لبخند پیروزمندانه ای برگشت. سریع سوار شد و گفت عجله کن برو زود. برو. میگه صبح از کا گ ب میان اینجا بازدید. باید تا هوا روشن نشده از این منطقه دور شیم. نجیب با ناراحتی گفت: یعنی نمی تونیم بریم. الف گفت: چرا. نمی دانی هرچه پول داشتم دادم تا رضایت داد. من گفتم وضع فرق کرده ببرک خان زور میگه. کامیون راه افتاد. سر باز مانع را برداشت و کامیون رد شد و وارد خاک ترکمنستان شدند. نجیب نفس راحتی کشید و گفت: حالا که خطر رفع شده یه جائی کمی وایسا بچه ها نفسی بکشند. الف گفت اینجا که گفتم نمی شه. یکم جلوتر یه مزرعه هست. اونجا اطراق می کنیم. کسی هم مزاحم نمی شه. همه چیز با سرعت انجام می شد. کندن از سرزمینی که پدر، مادر، دوستان همه و همه در آنجا باقی هستند. باید گریخت تا زنده ماند. ساعت حدود نه صبح بود که به مزرعۀ مورد نظر رسیدند.

زیر سایه درختی و برکه آبی توقف کردند. راننده پیاده شد و گفت: دو ساعت اینجا صبر می کنیم. هر کاری دارید انجام بدهید. از ماشین دور نشید. من باید بخوابم. بعد صبر کرد تا همه زن ها و بچه ها از ماشین پائین آمدند. خودش پرید قسمت بار پتوئی پهن کرد و خوابید. زن ها هم کمی دست و روی بچه ها رو شستند و کمی نان و پنیر از بقچه ها در آوردند و لقمه ای خوردند و هر کس طرفی روی زمین سر گذاشتند و خوابیدند. گُلم جان رئوف را از پشتش باز کرد تا نفسی تازه کند. رئوف هم خمیازه ای کشید و آرام روبروی مادر ایستاد و به او خیره شد. نجیب و وژمه به آرامی گوئی با هم بگو مگو می کردند. ولی با اخمی که نجیب کرد ماجرا تمام شد. رئوف نمی دانست چرا، ولی از نجیب خوشش نمی آمد. یکبار که به طرفش آمد اورا بغل کند، گریه کرد و گُلم جان فوری او را گرفت. گفت: ببخشید پسر خاله از دیروز تا بحال حالش خوب نیست. نمی دونم چه شده. شاید مریض است. نجیب گفت: عیبی ندارد دختر خاله عادت می کنه. گُلم جان پارچه ای روی زمین پهن کرد و رئوف را که کمی هم نان خورده بود دراز کرد و گفت: بخواب مادر. رئوف چشمش را بست و گُلم جان نفس راحتی کشید و از زمین بلند شد. دیگر چادری بسر نداشت و موهای سیاه و بلندش که دو روز بود شانه نشده بود با کمی فِر تا روی باسنش پائین آمده بود. پیرهن سیاه و تنگی که به تن کرده بود هیکل زیبای اورا کاملا نمایان کرده بود. قد بلند، موهای سیاه و هیکل زیبا ... وقتی گُلم جان برگشت تا پشت سرش را نگاه کند چشمش به نجیب افتاد که به او خیره شده بود. نجیب برای اولین بار دختر خاله را بدونه پوشش ها ی افغانی می دید. چشمان درشت و نافذ، بینی کشیده و زیبا، چهرۀ شرقی زیبائی به گُلم جان داده بود. گُلم جان از نگاه نجیب شرمنده شد ولی چیزی نداشت خود را بپوشاند. سریع دوباره نشست و پاها را درآغوش گرفت و سر به زیر انداخت. ولی نجیب نمی توانست چشم از او بردارد. که وژمه صدا کرد نجیب یکم آب برای بچه ها بیار. نجیب به خودش آمد و بطرف ظرف آب رفت.

از مختصر استراحتی که ساعت نه صبح کرده بودند ساعت ها گذشته اما وحشت دستگیری بوسیله ماموران ترکمن هم کم از طالبان نبود. به همین دلیل کامیون بدونه توقف می رفت. کسی حرفی نمی زد. همه در سکوت راه را طی می کردند. ساعت حدود شش بعد از ظهر بود که به محل تلاقی مرزهای ایران، ترکمنستان و افغانستان نزدیک شدند. الف مسیر را بخوبی می دانست. ماشین را به محل چادر قاچاقچیان نزدیک کرد. هوا هنوز تاریک نشده بود. نگهبان از دور ماشین را شناخت و با دست اشاره کرد که نزدیک شوید. الف دستی تکان داد و به راننده گفت برو طرف چادر، بغل اون قاطرها وایسا. بعد رو کرد به نجیب گفت: پیاده شو. بچه ها رو هم پیاده کن. رسیدیم. بقیه راه رو باید با قاطر بریم. نجیب پیاده شد. بطرف عقب کامیون رفت. زن ها و بچه ها خاک آلود و خسته بودند. نگرانی در چهرۀ همه هویدا بود. کسی به سختی راه و خستگی یا گرسنگی فکر نمی کرد. هیچ اعتراضی حتی از طرف بچه ها نشد. همه با کمک نجیب پیاده شدند. چادر کوچکی برای آنها در نظر گرفته شد. نگهبان همگی را بطرف چادر برد و رو به نجیب گفت: کمی استراحت کنید. جاده امن است. همین امشب می برنتون اونور. غذا دارید؟ نجیب گفت: بله کمی نان و غذا داریم. نگهبان گفت: پس غذا بخورید الان آبم براتون می آرم. بعد کمی آب آورد و رفت. وژمه زیاد حرف نمی زد. بچه ها را جمع و جور کرد. لقمه نانی با سیب زمینی به بچه ها داد. کمی هم برای نجیب و خودش گذاشت و مشغول خوردن شدند. نجیب سئوال کرد، دختر خاله چیزی کم نداری؟ سیب زمینی می خوای کمی هست برای بچه ها. گُلم جان گفت نه پسر خاله داریم. غذا برداشته ام. رئوف روی زمین نشسته بود. بزور نان و غذای خشکی را که مادرش به دهانش می گذاشت پائین می داد. کسی حرفی نمی زد. مثل اینکه همه منتظر بودند اتفاق مورد نظر بیافتد بعد نفس راحتی بکشند. پس جای هیچ اعتراض و حرفی نبود. مردم افغانستان بسیار صبور و متحمل هستند. آنها می توانند ساعت ها بدون خستگی کار کنند. خستگی و گرسنگی برایشان قابل تحمل است. به همین دلیل همه ساکت غذائی خوردند و بچه ها دراز کشیدند. وژمه هم سرش را روی بقچه ها گذاشت و چشمش را بست گُلم جان اما از پسر خاله خجالت می کشید. به همین دلیل گوشه چادر نشسته بود وسرش را با رئوف گرم کرده بود. نجیب زیر چشمی گُلم جان را نگاه می کرد. یک ساعتی گذشت. الف آمد نزدیک چادر و نجیب را صدا کرد. نجیب از چادر خارج شد. الف گفت: خوب آقا نجیب شانس آوردی. جاده امن است ولی ماشین نمی تواند این تپه ها را برود. باید با قاطر تا مرز برویم. اونجا خبر دادم ماشین منتظر است. راه زیادی نیست بچه ها را سوار قاطر کن مواظب باش از ما دور نشی سه تا قاطر برای شما گرفتم سوار شوید ودنبال ما بیایید.

حدود بیست کیلومتر راه با قاطر طی شد. نزدیکی صبح بود که به جاده آسفالت در خاک ایران رسیدند. دوتا وانت نیسان منتظر بودند. در راه با موبایل راننده ها با قاچاقچی ها در تماس بودند و خیلی راحت کارها انجام شد. قاچاقچی ها مهربان بودند و خوب با نجیب و خانوادهاش رفتار می کردند. همه سوار وانت ها شدند. یک نفر پیش قاطرها ماند و بقیه سوار دو وانت براه افتادند. جاده خلوت بود. در راه به ماموری برخورد نکردند پنجاه کیلومتر راه تا صالح آباد حدود سه ربع طول کشید. وقتی به صالح آباد رسیدند وانت ها بطرف خانه ای در حاشیه شهرک رفتند. در آنجا نیز هماهنگی صورت گرفته بود. مردی روستایی که شیخ حسن صدایش می کردند درب را باز کرد و گفت: زود باشید بیائید تو. تا کسی نفهمیده بیایید تو. مردها کمک کردند و وسائل را آوردند تو. و نجیب و زن ها هم بچه ها را بغل کردند آوردند تو. شیخ حسن همه را به اطاق خودش برد که حکم دفتر هتل را داشت. بعد پرسید: الف تو هم شب می مانی یا شما برمی گردید؟ الف گفت نه ما باید برگردیم. تا همینجا با من بوده باقیش با خودشونه. ولی فامیل ببرک خان هستند. ببرک خان سفارش کرده مواظبشون باشید. از اینجا هم خرجشون با خودشونه. شیخ حسن روکرد به نجیب گفت: ها عیال وار هم هستی. اطاق شبی ده هزار تومن هست چند روز اینجا میمونی؟ پولشو هم باید اول بدی. پول که داری؟ نجیب گفت: بله دارم. حاجی صبر کن برسم می دم. شیخ حسن خوشحال از اینکه مشتری خوبی پیدا کرده بطرف سماور رفت برای همه چای ریخت و در حال ریختن چای حرف هم می زد. آره آقا اول باید لباساتونو عوض کنید. با این لباس ها تا بری بیرون پاسدارا می گیرنتون. و دوباره برتون می گردونن. لباس هم بخواهی داریم. دیگه نگران نباش. خوب جائی اومدی. همه کاراتونو خودم انجام می دم. همه چایی خوردند. الف با راننده ها و دو قاچاقچی که همراهش آمده بودن بلند شد و رو به نجیب گفت: خوب خدا نگهدارت دیگه. اینجا امنه. اینجا سنی زیاده ولی شیعه کشی نیست. تا تهران هم بخواهی بری همین شیخ حسن ترتیبشو میده. ما رفتیم. و راه افتادند. شیخ حسن تا دم در دنبالشون رفت و حساب کتابی با هم داشتند که دم در چانه زدند و تما م شد. برگشت با خنده روکرد به نجیب که خوب یه اطاق بستونه یا دو تا اطاق می خواهی؟ نجیب کمی فکر کرد و گفت: دوتا. شیخ حسن گفت: شبی بیست هزار تومن می شه. می خواهی همینجا بمونی یا بری تهرون؟ نجیب گفت: هنوز نمی دونم. شما چی صلاح می دونی؟ شیخ حسن گفت: اینجا بابا زود گیر می افتی. تهرون خر تو خره. کسی به کسی نیست. می تونی راحت زندگی کنی. کار هم هست. دفعه اولته میای ایران؟ نجیب گفت: آره دفعه اوله. شیخ حسن پرسید کسی هم در تهرون داری؟ نجیب گفت: آره پسر عموم تهرونه. شیخ حسن گفت: خوبه. آدمشو دارم ببرتتون تهرون ولی هفته دیگه میاد. باید یک هفته بمونی تا بیاد. اگرم خواستی خودت هم می تونی بری شهر ماشین بگیری بری. نجیب گفت: حالا که وقت این حرف ها نیست. فعلا بزار بریم بخوابیم. شیخ حسن گفت صبحانه خوردید؟ نجیب گفت: نه. صبحانه داری؟ شیخ حسن خنده ای زد و گفت: البته ما اینجا همه چیز داریم، نهار، شام. اگر بخواهی باید جلوتر بگی برات آماده کنیم. حالا صبحانه چی می خوای؟ نجیب گفت: نون و پنیر و چایی بده. شیخ حسن گفت برای نه نفر چون بچه هم داری می شه سه هزار تومن. نجیب گفت باشه بیار. چائی داغ با نان گرم و پنیر بعد از آنهمه راه و نگرانی تشنگی گرسنگی واقعا لذیذ بود. بچه ها سیر نمی شدند. گُلم جان برای رئوف لقمه می گرفت. رئوف فهمیده بود خطر برطرف شده و بعد از چند روز خنده به لبش آمده بود و بهانه گیری می کرد و خودشو برای مادرش لوس می کرد. گُلم جان هم با محبت لقمه به دهان رئوف می گذاشت. و گاهی هم به دهان خودش. وژمه هم برای بچه ها لقمه می گرفت. نجیب هم به آرامی در حالی که غرق فکر بود لقمه می گرفت. نجیب خوشحال از اینکه بالاخره به سرزمین موعود رسیده و از مرگ نجات پیدا کرده بود به آینده ای روشن در ایران فکر می کرد. صبحانۀ طولانی بالاخره تمام شد. وقت حساب کتاب رسید. دو اطاق برای هفت شب صد و چهل هزار تومن. خیلی برای نجیب زیاد بود. ولی چاره نبود. بعد از چانه بسیار که با شیخ حسن زد تونست با سه وعده غذا و دو اطاق صد و هشتاد هزار تومن به توافق برسند.

دو اطاق در حیاط در کنار هم به نجیب داد و یک اطاق نجیب و زن وبچه ها و یک اطاق هم به گُلم جان با بچه ها. نجیب کمک کرد تا گُلم جان بچه ها را به اطاق ببرد و وسایل گُلم جان را برایش به اطاق برد. گُلم جان خیلی تشکر کرد و جای بچه ها را آماده کرد. همگی بدونه معطلی به خواب رفتند.

نزدیک ساعت دو بعد از ظهر بود که نجیب از سرو صدای شیخ حسن بیدار شد. بعد از او وژمه و بچه ها هم بیدار شدند. نجیب در دستشوئی که در حیاط بود سر و صورتی شست و به طرف اطاق گُلم جان رفت. دم در اطاق صدا کرد دختر خاله نهار نمی خوری؟ بچه ها گرسنه هستند پاشو. گُلم جان جواب داد چشم پسر خاله بیداریم الان میام. نجیب به سراغ شیخ حسن رفت سلامی کرد و گفت: کی راننده میاد مارو ببره تهرون؟ شیخ حسن گفت: هان پس تصمیم گرفتی بری تهرون؟ باشه امروز خبرش می کنم. ولی گفتم که یک هفته طول می کشه تا بیاد. نجیب گفت عیبی نداره منتظر می مونیم. راستی لباس هم گفتی داری؟ برای همۀ ما لباس داری؟ شیخ گفت: آره. تا نهار بخوری زنم هم از خرید میاد. میگم لباس زنونه ها رو به خانم ها بده خودت هم باید این لباس ها رو در بیاری پیرن شلوار بپوشی. بیا اینجا. توی صندوق دارم. شیخ حسن چنتا شلوار و پیرهن دست دوم که شسته شده بود بیرون آورد و داد به نجیب. گفت: ببین کدوم اندازت میشه؟ نجیب یه شلوار مشکی با یه پیرهن آبی انتخاب کرد و گوشه اطاق پرو کرد و گفت: همین ها خوبه. چند می شه؟ شیخ حسن گفت دوتاش هزار تومن. نجیب هزار تومن به حسن داد و پرسید حمام کجا پیدا می شه؟ ما همه خاکی هستیم. حسن گفت حمام داریم. بعد از نهار آبو گرم می کنم ولی زیاد طولش ندید چون نفت کم داریم و آب گرم زود تموم میشه. درهمین موقع کم کم بقیه هم آمدند و نهار حاضر شد. بعد از نهار وژمه و گُلم جان هم رفتند پیش زن حسن و برای خودشان و بچه ها لباس گرفتند. زن حسن به وژمه و گُلم جان یک چادر مشکی هم داد و گفت بهتره تا تهرون چادر سرتون باشه کسی بهتون شک نمی کنه. بعد از ظهر حمام گرم شد و گُلم جان با بچه هاش اول رفتند و وقتی گُلم جان از حمام آمد بیرون نجیب در حیاط منتظر نشسته بود. گُلم جان زیباتر شده بود و نجیب خیره به گُلم جان نگاه می کرد. گُلم جان وقتی نگاه نجیب را دید لرزه بر اندامش افتاد. حس عجیبی تمام وجود گُلم جان را گرفت. نمی دانست این چه حسی است ولی از این حس بدش نمی آمد. با شرم نگاهش را به زمین انداخت و گفت: ببخشید پسر خاله معطل شدید. نجیب مثل آدمی که برق گرفته باشدش ناگهان به خود آمد و گفت: نه عیبی نداره دختر خاله. بعد رو کرد به طرف اطاق خودش و گفت: ها وژمه بیا بچه ها را بیار ببر حمام.

برای شام همه تمیز شده بودند و لباس های ایرانی پوشیده بودند. گُلم جان دامن بلند مشکی پوشیده بود با بلوز صورتی. و موهایش را در روسری مشکی پوشانده بود. گُلم جان فرصت نکرده بود برای عارف عزاداری کند و یا لباس عزا به تن کند. بقدری ماجراها به سرعت و پشت هم اتفاق می افتاد که او فراموش کرده بود شوهرش کشته شده. نجیب محو تماشای گُلم جان شده بود این توجه آنقدر زیاد بود که وژمه هم ناراحت شد.

فرار تمام شده بود دیگر نگرانی طالبان وجود نداشت و همه خیلی زود مصیبت ها را فراموش کرده بودند. حالا نجیب مشغولیت فکری دیگری پیدا کرده بود. وتمام وقت در سکوت به خود می پیچید و دور و بر گُلم جان بود. وژمه زن مظلوم وساکتی بود. اگر هم چیزی متوجه می شد جرات صحبت کردن نداشت. گُلم جان هم مست از توجه نجیب به خودش بود.

صبح روز بعد وقتی زن شیخ حسن قصد بیرون رفتن برای خرید داشت به وژمه گفت: می خواهی بیای شهر رو ببینی؟ وژمه خوشحال شد و گفت: آره منم میام. گُلم جان تو هم میائی؟ گُلم جان گفت: با این رئوف چطوری بیام اذیت می کنه. من می مونم مواظب بچه ها هستم. تو برو. وژمه با دختر بزرگش با زن حسن رفتند. دو دختر گُلم جان هم با بچه های نجیب در اطاق نجیب مشغول بازی شدند. گُلم جان در اطاق داشت رئوف را می خواباند. نجیب دیگه طاقت نیاورد و داخل اطاق گُلم جان شد. رئوف هنوز بیدار بود. از نگاه نجیب حس بدی به رئوف دست داد. خیره به نجیب نگاه می کرد. گُلم جان که دید نجیب وارد اطاق شد از جا بلند شد. ترس همه وجودش را گرفته بود ولی کاری از دستش برنمی آمد. او هنوز به نجیب احتیاج داشت و مجبور بود با او با احترام رفتار کند. دست پاچه گفت خوش آمدید پسر خاله. بشینید ...

ادامه داستان دنباله دار در شمارۀ هشتم مهرگان. 

Comments