یکسال و نیم پیش وقتی بعد از دو دختر بدنیا آمد، عارف خیلی خوشحال شد. بعد از مدت ها لبخندی به گُلم جان زد و نگاه مهربانی به او کرد. گُلم جان بخاطر این نگاه مهربان اسم پسر تازه بدنیا آمده را رئوف گذاشت.
عارف هم بس که خوشحال بود برای اولین بار با خواسته گلم جان موافقت کرد. امروز یکسال و نیم از این اتفاق خوشایند می گذرد. و طالبان از صبح زود به مزار شریف وارد شده اند. وحشت تمام شهر را گرفته. خانواده رئوف و اکثریت افراد شهرشیعه هستند. و همه می دانند که طالبان با شیعیان چه می کنند. عارف درب مغازه خود را باز کرده. گُلم جان، نگران، بچه ها را برده روی پشت بام و در پناهگاه کوچکی که عارف برایشان درست کرده مخفی شده. به امید آنکه شاید دیده نشوند. و از لای درز چوب های حفاظ، خیابان را نگاه می کند. بچه ها هم نگرانی مادر را حس می کنند و چشم از مادر بر نمی دارند. رئوف به خیابان خیره شده و متعجب از وضعیت، گاهی هم به مادر و خواهر ها نظری می اندازد.
مادر خوشحال از اینکه بچه ها کوچک هستند و چیزی از عمق فجایع نمی فهمند. ولی رئوف همه چیز را حس می کرد. صدای تیراندازی نزدیک شد. رئوف چشم از خیابان بر نمی داشت. ناگهان خیابان مملو از مردان مسلح طالبان شد. وقت را تلف نکردند. گوئی چندین بار برنامه را مرور کرده بودند. به سرعت تمام مردانی که در خیابان بودند را گوشه ای جمع کردند. در آن شلوغی رئوف پدر را می دید و چشم از او بر نمی داشت. همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتاد. مردان را روی زمین دراز کردند. دست ها را از پشت با طناب بستند. چند نفر دیگر هم پاها را. احتیاج نبود کسی به کسی دستوری بدهد همه کار خود را بخوبی بلد بودند. اصولا افاغنه سریع و زحمت کش و پر کارند. تمام شد. همه چیز آماده بود.حدود بیست مرد روی زمین. کسی که به نظر می رسید مقام بالاتری داشت جلو آمد و گفت: "این جاکش های هزاره حیف است گلوله حرامشان کنیم". چاقوی تیزی درآورد و براحتی شروع کرد به بریدن شاهرگ گردن مردان دراز کشیده. بقیه هم مراقب بودند کسی حرکتی نکند که مزاحم کار فرمانده شود. زیاد طول نکشید. بریدن سری در کار نبود. فقط شاهرگ ها زده شد تا بدن ها از خون تهی شوند. صحنه برای هیچکس عجیب نبود. نه برای طالبان که خونسرد تماشا می کردند و گاهی هم لبخند پیروز مندانه ای می زدند؛ و نه برای آنان که کشته می شدند. گوئی همه برای این کار آماده شده بودند. حتی کسی اعتراض یا التماسی برای زنده ماندن نمی کرد. وقتی بیست نفر رگ زنی شدند فرمانده چاقویش را با لباس آخری تمیز کرد و آن را به یکی از افرادش داد و گفت: "آب بکش". سپس رو به بقیه کرد و گفت: "خانه ها را بگردید". رئوف می فهمید، می دید که پدرش تکان می خورد و دور و بر پدر قرمز شده، دقیق نمی فهمید چه خبر است. ولی می فهمید که اتفاق بدی دارد می افتد. مادر گونه اش را در دودست گرفته بود و مات به صحنه نگاه می کرد. باورش نمی شد. شنیده بود که اگر طالبان بیایند این اتفاق می افتد ولی باور نمی کرد. شاید خودش را گول می زد. باخود گفت کاش دیروز از این شهر رفته بودیم. چرا عارف مارا نبرد؟ خدایا یعنی تمام شد؟ عارف را کشتند؟ واین همه مرد دیگر را؟ چرا؟ عارف که اهل جنگ نبود. چرا اصلا کسی حرفی نزد؟ همین جور سوال ها ی زیادی به ذهنش می رسید که ناگهان کوبیدن درب خانه او را به خود آورد. آه تمام نشده، هنوز من و بچه ها هستیم. درب خانه براحتی شکسته شد و چند جوان طالبان وارد شدند.
گُلم جان می لرزید. دهان رئوف را گرفته بود که صدائی از او بیرون نیاید. دو دختر هم که بزرگتر بودند بی صدا اشک می ریختند و مثل مادر می لرزیدند. رئوف می دانست که وضع بدی هست. هیچ اعتراض یا تلاشی برای آنکه دهانش را از دست مادر در بیاورد نمی کرد. گُلم جان هرچی دعا بلد بود پشت سر هم می خواند ولی صدائی از او در نمی آمد. لرزش بدن گُلم جان آنقدر شدید بود که سر رئوف هم با همان سرعت تکان می خورد. آه خدای من تمام شد. رفتند. آری آن پنج جنگجو از خانه بیرون رفتند. از خانه های دیگر هم سایر جنگجویان به تدریج بیرون آمدند. بعضی ها با غنائم. برخی هم با اسرایی از زن و فرزندانی که در خانه ها نتوانسته بودند مخفی شوند. این ها را دیگر نکشتند همه را سوار کامیونی کردند و رفتند. خاک ودود بلند بود. جنازه ها را ریختند روی یک گاری و گاری هم به طرف انتهای خیابان حرکت کرد. دیگر جنبنده ای در خیابان دیده نمی شد. سکوت بود و سکوت. گُلم جان دهان رئوف را رها کرد. نفسی کشید و شروع به گریه کرد. بچه ها با ترس و نگرانی او را در آغوش گرفته بودند و در حالی که گریه می کردند سعی داشتند مادر را آرام کنند. رئوف مات به مادر و خواهر ها نگاه می کرد. ساعت ها گذشته و گُلم جان و سه بچه اش به همان حال روی پشت بام هستند. همه گرسنگی را فراموش کرده بودند. کم کم گرسنگی هم سراغشان آمد. دیگر کسی گریه نمی کرد همه ساکت به دور دست خیره شده بودند. هوا رو به تاریکی گذاشته بود. گُلم جان به خود آمد. آرام در حالی که اطراف خیابان را نگاه می کرد بلند شد. رئوف را بغل کرد. دست دختر کوچکتر را گرفت و با احتیاط کامل و بی صدا از پشت بام به حیاط آمد به سرعت درب خانه را بست. بچه ها را به داخل اطاق برد. شروع کرد به گشتن در خانه تا کمی نان و پنیر پیدا کرد با کمی آب. هر طوری بود بچه ها را سیر کرد. سپس سعی کرد رئوف را بخواباند. شب شده بود. صدایی از بیرون شنیده نمی شد. ساعت معلوم نبود چند است ولی گُلم جان آنقدر صبر کرد تا هوا کاملا تاریک شود. گُلم جان آرام به درب خانه نزدیک شد. بدون آنکه صدایی از درب در بیاورد به آرامی درب را باز کرد. توی خیابان را نگاه کرد. کسی نبود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. وقتی خیالش از خالی بودن خیابان راحت شد به سرعت بطرف بچه ها رفت. رئوف را که خواب بود با پارچه ای به پشت خود بست. دست دختر کوچکش را گرفت و به دختر بزرگتر با آرامی گفت بلند شو تا صبح نشده باید از اینجا فرار کنیم. با ترس و در حالی که اطراف را نگاه می کرد به طرف شمال خیابان براه افتاد. از جایی خبری نداشت. فقط امیدوار بود شاید در شمال و پیش پسر خاله ای که در ده بالا دارد امن باشد. از گوشه دیوار ها حرکت می کرد که دیده نشود. معلوم نبود می دوید یا راه می رود. فقط با تمام توان می رفت. درد پائی احساس نمی کرد. بچه ها را می کشید. به صدای سگ وگرگ توجه نمی کرد. می رفت و می رفت. هوا کم کم داشت روشن می شد که گُلم جان به ده خیر آباد رسید. بدون توقف به طرف خانه نجیب بالا رفت. دم درب یک وانت سه چرخه متوقف بود. خورده اثاثی دم درب بود. گُلم جان بی توجه به وسائل و وانت، خود را به داخل خانه نجیب انداخت. نجیب در حیاط بود. با تعجب در جواب سلام گُلم جان گفت: "اینجا چه می کنی؟ پس عارف کجاست؟ چی شده؟" گُلم جان و بچه ها که گوئی تازه خستگی راه و بی خوابی تمام شب یادشان افتاده بود روی زمین ولو شدند و همه با هم شروع به گریه کردند. یک ساعتی طول کشید تا با گریه ماجرا را برای نجیب، پسر خاله گُلم جان شرح دادند. نجیب نفسی کشید و گفت: "خدا بیامرزدش؛ ولی دختر خاله ما هم از ترس همین ماجرا را داریم". از اینجا فرار می کنیم. زیاد طول نخواهد کشید که طالبان به اینجا هم برسند. گُلم جان گفت پسر خاله تو را به علی ما را هم نجات بده. ما جز تو دیگر کسی را نداریم به این بچه ها رحم کن. من کنیزی زن وبچه هات را می کنم. عارف مقداری هم پول پیش من گذاشته بود برای چنین روزی. خرج خودمان را می دهیم. بیا این پول ها دست تو. نجیب حرف او را قطع کرد و گفت: حالا یه آب و نونی بخورید تا ببینم چه می شود کرد. وژمه همسر نجیب کمی نان و کمی غذا برای آنها آورد وگُلم جان به سرعت برای بچه ها لقمه ای گرفت و لقمه ای هم خودش خورد. نجیب در فکر بود. و گاهی هم زیر چشم نگاهی به گُلم جان می انداخت. وژمه بچه ها را جمع و جور می کرد. راننده وانت از بیرون خانه بلند گفت آقا نجیب دیر می شود. گرفتار می شویم. نجیب بلند شد. گفت برید بیرون سوار شوید. دختر خاله شما هم سوار شو. دیگه خطرناک می شه. باید بریم بطرف شمال. گُلم جان خوشحال از آنکه نجیب حاظر به کمک کردن شده بچه ها را بلند کرد و از خانه خارج شد. رئوف تازه داشت از خواب بیدار می شد. وقتی می دید پشت مادرش هست خوشحال و آسوده خاطر مجدد می خوابید. بالاخره همه زن ها و بچه ها پشت وانت سوار شدند و نجیب هم رفت جلو پیش راننده نشست. از خیر آباد تا مرز تاجیکستان راهی نیست. اما امکان عبور از مرز کم بود و خطر دستگیری و به زندان تاجیک ها افتادن زیاد. طرف جنوب هم خطر طالبان وجود داشت. تمام راه بیابان بود و وانت جائی توقف نمی کرد. وحشت دستگیری بوسیله طالبان همه را در مقابل همه چیز مقاوم کرده بود. سرعت وانت بسیار کم بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر به روستای کوچکی در مرز ازبکستان بنام هزاره طوقی رسیدند. نجیب راننده وانت را به طرف خانه ببرک؛ دوستی که سال ها از آشنایی شان می گذشت برد. روستای کوچکی بود تمام اهل روستا شاهد ورود وانت به ده بودند. ببرک خواب بود که نجیب درب زد. با صدای درب ببرک بلند شد و در را باز کرد. ببرک مسن تر از نجیب بود و سُنی. ولی با نجیب رفاقت داشت و گاهی با هم معاملاتی هم داشتند. این مسئله دوستی آنها را محکم کرده بود. خوشحال به نجیب گفت: "به به چه خوش آمدید. از این طرف ها. قدم رنجه کنید. بفرمائید خانه خودتان است". نجیب هم بعد از رو بوسی با ببرک بطرف وانت برگشت و زن ها و بچه ها را پیاده کرد. پول راننده وانت را داد و وارد خانه ببرک شد. وضع ببرک بد نبود. کمی کشاورزی داشت کمی هم کار قاچاق از دو طرف مرز زندگی خوبی برای او درست کرده بود. و چون پشتون هم بود کسی مزاحم او نمی شد. زن ها و بچه ها به اطاقی رفتند و زن ببرک مشغول پذیرائی از آنها شد. نجیب و ببرک هم به اطاق دیگر رفتند. ببرک وقایع مزار شریف را می دانست و زمان زیادی طول نکشید که اصل مطلب مسافرت برای ببرک روشن شد. نجیب به کمک ببرک برای رفتن به ایران نیاز داشت چون خودش کسی را نمی شناخت. ببرک کمی به نجیب دلداری داد و گفت نگران نباش. هم الان می فرستم دنبال الف خان. او کارش همینه و با من هم فامیل است. نجیب تشکر کرد و با نگرانی گفت ببرک خان من دو زن جوان و چهار دختر رسیده همراه دارم. مرا بی ناموس بیابان نکنی. ببرک دستی به ریشش کشید و گفت: "نه، تو مهمان ببرک هستی. سالم به هر جا بخواهی می رسونمت". بعد فریاد زد عجب گُل. پسر حدود ده ساله ای آمد. ببرک گفت بدو برو خانه الف خان بگو بابام کارت داره بدو بیاد اینجا. پسر دوید و رفت. پانزده دقیقه بعد مرد قوی هیکلی با ریش انبوه و تا روی سینه اش وارد شد. بعد از سلام و علیک مرسوم افغان ها ببرک به لحن آمرانه ای به الف خان گفت این نجیب و خانواده اش مهمان من هستند. می خواهم ببریشون ایران، سالم برسونیشون و برگردی اُجرت را از من بگیری. ها چی میگی؟ الف خان گفت: بروی چشم ببرک خان شما امر بفرما سرمون بدیم، ولی می دانید که وضع خیلی خراب است. ماشینی جرات نمی کنه اون طرف ها بره. خطر داره. اما شما می فرمایی، بروی چشم. ولی خرج تو راه و پول قاطر چی و حق و حسابهایی که باید بدیم را چطور بدیم؟ من پول ندارم و گرنه بروی چشم. ببرک گفت چقدر مزد شما و این کار ها می شه؟ الف گفت قبل از شلوغی نفری 400 هزارتومن ایرانی می گرفتند ولی حالا کمی گران کردن چون خرج راه هم زیاد شده. ولی شما هرچی بفرمایید ما می گیریم. دستور بده ببرک خان ما که نوکر شماییم. ببرک گفت این ها نه نفرند. از کجا بیارن چهار هزار هزار پول ایران برای تو. دو هزار هزار ازشان بگیر انصاف داشته باش. شش نفرشان بچه هست. الف کمی به اطراف نگاه کرد و گفت خان ما خودمان که از شما دستمزد نمی گیریم ولی کرایه ماشین زیاد شده. راه زیاد است. کمی از راه باید از ترکمنستان بریم چون بطرف جنوب نمی شه رفت. ترکمنستان هم سربازها پول می گیرن رد می کنن. بعد سکوت کرد و به ببرک ذل زد. ببرک کمی فکر کرد و رو کرد به نجیب گفت: ها؛ چی میگی؟ چقدر پول داری؟ نجیب گفت: من خودم تنها نیستم. دختر خاله ام همراه من است شوهرش را سر بریدن پول ندارد. باز هم هرچه شما بفرمایید. ببرک با عصبانیت رو به الف کرد و گفت: ببرشان برگرد من راضیت می کنم. مو از سرشان کم نشود وگرنه با من طرفی. الف تعظیمی کرد و گفت روی چشم خیالتان راحت. |