سال اول / شماره سوم / داستانی برای مردگان

داستانی برای مردگان

رضا نجفی




 

ردیف اول نشسته بودم به ناچار. همان ردیفی كه برادرها و عمویم نشسته بودند. به تاج گل ها و روبان سیاهشان نگاه می كردم كه رو به رویم به میز خطابه تكیه داده بودند، گاهی هم به ظرف های بزرگ پر از خرما و حلوایی كه دو طرف میز برای آخر مراسم چیده بودند.


سعی می كردم فكر نكنم، به هیچ چیز. واقعا هم تا وسط های صحبت واعظ نه چیزی از نوحه شنیدم، نه از قرآن خوانی و حرف های مرسومی كه وعاظ اول حرف هایشان درباره پدری دلسوز و همسری فداكار می زنند. نمی دانم شاید هم عمو و دیگر ریش سفیدها درباره من به واعظ چیزی گفته بودند و واعظ هم داشت رعایت حال مرا می كرد. اما مگر می شود سخنرانی واعظی در مراسم ترحیمی بدون ذكر آن واژه بتواند برگزار شود؟ اگر از دهانش بپرد چه؟


قضیه از كی شروع شد؟ دقیقا یادم نیست، شش یا هفت ساله بودم كه برای اولین بار آن واژه لعنتی را شنیدم. جز همان یك واژه كه پررنگ و سنگین حك شد توی مغزم، از آن خاطره فقط تصاویری گنگ و مبهم در ذهنم باقی مانده است.

نیمه شب بود، نه، نه، راستش را بخواهید دیرتر یعنی دم دمه های صبح بود، یعنی همان وقتی كه اعدامی ها را می برند برای اعدام – البته این را بعدها فهمیدم – كه از توی خلاء و ظلمات ذهنم كه خواب بود، صدای خفه ای را شنیدم. صدا رفته رفته شدید و شدیدتر شد. هنوز بیدار نشده بودم، اما فهمیدم كه باید صدای زنگ در باشد. توی خواب و بیداری غلت می زدم، طوری كه رفت و برگشت پدرم را اصلا نفهمیدم. نور تندی نفوذ كرد توی درز پلك هایم، مثل چاقویی كه ناگهان پوست و گوشت آدم را بشكافد. صدای پدرم را شنیدم كه فورا گفت: " نه چراغ را خاموش كن. هیس، مواظب باش بچه بیدار نشود. نباید بفهمد. اتفاق بدی افتاده!."

دیگر بیدار شده بودم، اما جم نخوردم و چشم هایم را هم باز نكردم.

پچ پچ مادرم گرچه نگران به نظر می رسید، اما مفهوم نبود. اما صدای كلفت تر پدر را توانستم بفهمم: "این پیرزن همسایه جمیله خانم مرده، كس و كار بدبختشان هم دست و پایشان را گم كرده اند این دم صبحی؛ نمی دانند چه خاكی تو سرشان كنند. حق هم دارند،‌بیچاره ها، تا حالا مصیبت ندیده بودند. مرگ ندیده بودند. باید بروم كمكشان. هول كرده اند. مواظب باش بچه بیدار نشود. درست نیست توی این سن مرگ و میر ببیند. عجب مصیبتی..."

باز هم پچ پچ مادر آمد. دیگر گوش نمی كردم. هردوتایشان بی صدا رفتند بیرون و در را هم آرام بستند.

توی تاریكی همانطور با چشم های بسته دراز كشیده بودم و فكر می كردم: "اتفاق بدی افتاده ...". پدر گفته بود: "اتفاق بدی افتاده ..." و من سعی كردم بترسم. اما نتوانستم. سعی كردم غمگین بشوم، باز هم اتفاقی نیفتاد. پدر گفته بود: "نباید بفهمد." اما من فهمیده بودم. و هیچ احساسی نداشتم. پیرزن همسایه كه بارها دیده بودمش و او با آن لب های چروكیده، اما نمناكش لپ های مرا بوسیده بود، حالا مرده بود و من نه می ترسیدم و نه غمگین بودم، و نه حتی احساس گناه داشتم، هیچ چیز. مثل این بود كه پدر گفته باشد: "هی، یك لیوان آب برایم می آوری؟" اما پدر گفته بود: "اتفاق بدی افتاده..."

بعد آن واژه عجیب را كه نباید می شنیدم، چیزی كه نحس بود و لابد ترسناك، مزه مزه كردم: مرگ، مرگ، مرگ! برای چند ثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد، بعد چیزی توی معده ام جوشید و بالا آمد. یك چیز گرم و سرگیجه آور. بی اختیار شانه هایم لرزیدند؛ بعد تمام بدنم به پیچ و تاب افتاد. پتو را كشیدم روی سرم: مرگ، مرگ، مرگ!

و دهانم را روی بالش فشار دادم تا صدای قهقهه ام شنیده نشود. احتیاجی هم نبود، چون توی اتاق تنها بودم.

از دل تاریكی واژه ها راهشان را به طرفم پیدا می كردند: "مرگ حق است، مرگ سراغ شما هم خواهد آمد، همه می میرند. بترسید از آن روز كه مرگ سراغ شما هم بیاید و غافل باشد..."

این صدای واعظ بود یا معلم شرعیات؟ نمی دانم. هنوز توی تاریكی بودم و گیج، گیج! نگاهم از روی خرماها و حلواها و روبان های مشكی رفت روی صورت واعظ كه چشم هایش را بسته بود و گویی توی خلسه ای سكرآور فرورفته باشد، توی جایش بالاتنه اش را تاب می داد و لب هایش را می جنباند.

"حدیث نبوی داریم كه المؤمن المحزون، مومن همیشه محزون است،‌ دنیا دار مكافات است، نباید فریب زندگی را خورد."

چهره بچه ها عبوس و متفكر بود. بعضی ها حتی كمی ترسیده بودند. از هیچكس صدایی درنمی آمد. معلم شرعیات رسیده بود ته كلاس. چرخید: "باید به فكر آخرت بود، به فكر قیامت بود. به فكر روز جزا، به فكر شب اول قبر، پرسش های نكیر و منكر، پل صراط و آتش جهنم..."

به اولین نیمكت رسیده بود. باز چرخید: "نباید زندگی و لذت هایش و لهو و لعب آن گولتان بزند. نباید غافل باشید. شیطان در كمین شماست. حواستان كه نباشد ته جهنم توی آتش دارید می سوزید، آن هم با آن عذاب هایش، وای، وای، وای از عذاب جهنم..."

دوباره چرخید: "برای همین در روایت آمده است كه دائم به قبرستان و زیارت قبور بروید. حتی بروید و بعضی وقت ها توی قبر دراز بكشید تا مرگ از یادتان نرود، دائم به مرگ فكر كنید، مرگ حق است، مرگ ..."

صدای قهقهه من توی فضای ساكت و سنگین كلاس وصله نچسبی بود. بیشتر از آنكه نامنتظر باشد، بی معنا به نظر می رسید، طوری كه معلم شرعیات هم با آن هیبت جدی و ترسناكش به جای آنكه چیزی بگوید، با چشمان گردشده اش گیج و هاج و واج به من نگاه می كرد، شاید هم ترسیده بود.

قبل از اینكه حرفی بزند، یعنی قبل از اینكه مرا از كلاس بیاندازد بیرون، خودم بلند شدم و از كلاس زدم بیرون. انعكاس صدای قهقهه ام توی راهروهای خالی به خودم برمی گشت. یك هفته بعد برای همیشه از كلاس معارف و شرعیات معاف شدم.

"شما زاده می شوید كه یك روز بمیرید. پس هدف از زندگی مرگ است. زندگی راه است، جاده ای است به مقصد و مقصد همان مرگ!"

این صدای معلم شرعیات بود یا روانكاوم؟ پس از آن شب نشده بود كه این واژه لعنتی به گوشم نرسد و من نزنم زیر خنده. دوستان و آشنایانم حواسشان بود و پهلوی من صرفا و آن هم در ضروری ترین موارد از واژه هایی تا حد امكان غیرمستقیم استفاده می كردند: فلانی راحت شد، ... تا سه ماه بیشتر دوام نمی آورد، ... به رحمت خدا رفت.

با این حال هر وقت فیلمی را می دیدم كه در آن كسی را می كشتند و یا تكه تكه می كردند، از خنده به خود می پیچیدم. هروقت داستان های غمناك و تراژدی های بزرگ را می خواندم،‌ از فرجام كار هملت و سهراب و زیگفرید، خنده ام می گرفت. روانكاوم چنین نمونه ای سراغ نداشت، نه در معاینه های بالینی اش، نه در نمونه های كلاسیك و نه در كتاب هایش. دكتر چرندیاتی سرهم كرد درباره غریزه مرگ خواهی نزد فروید و تفاوت آن با یونگ و مكانیسم دفاعی دربرابر احساس مرگ خواهی و ...

اما هر وقت در حرف هایش از آن واژه استفاده می كرد، بی آنكه دست خودم باشد پقی می زدم زیر خنده و بعد معذرت خواهی.

دكتر اول به زور لبخندی می زد و بعد دوباره ادامه می داد. اما رفته رفته حس كردم او هم عصبی شده است. از كجا معلوم شاید خیال می كرد دارم دستش می اندازم. دستپاچه شدنش بیشتر به خنده ام انداخت. وقتی از سر حواس پرتی دو سه بار دیگر آن واژه را بكار برد، دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. به قهقهه افتاده بودم. دكتر می خواست لبخندی بزند، اما او هم مثل من نمی توانست. نمی توانستم خودم را كنترل كنم. از شدت قهقهه كم مانده بود خفه شوم. بدون خداحافظی از اتاقش زدم بیرون. حتی نتوانستم حق ویزیتش را به منشی بپردازم. گرچه مثل اینكه او هم یادش رفت كه از من بخواهد.


نگاهم از روبان سیاه برگشت و افتاد توی نگاه عمویم. نگاهش را دزدید و خیره شد به عصایش. معلوم بود حسابی مضطرب است.

وقتی پسرعمویم در آن سن و سال جوانی توی تصادفی از دست رفت، به خود گفتم: "این بار دیگر نباید بخندم، نمی توانم بخندم." برای گفتن تسلیت به خانه عمو نرفتم. می ترسیدم همه چیز را خراب كنم. گذاشتم تا مجلس ترحیمش. نیم ساعت قبل از پایان مجلس،‌ رفتم مسجد. داخل هم نشدم. از روضه خوانی و حرف های واعظ می ترسیدم. همانجا جلوی در مسجد كه عمو و چند نفر از ریش سفیدهای فامیل، سیاهپوش و سر به زیر صف كشیده بودند، سلامی و تسلیتی گفتم و ایستادم.

كسی اعتنایی به من نكرد. دیگر گاو پیشانی سفید بودم، بدتر از آدم چشم شور، آدمی كه   حرمت ها را نگه نمی دارد، آدمی كه مقدسات را به مسخره گرفته است، آدمی كه به این تقدیر محتوم الهی و حتی به تقدیر محتوم نزدیكانش می خندد!


همه ساكت بودیم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. تا یك ربع دیگر مراسم تمام می شد و این بار بی آنكه گندی زده باشم، می رفتم پی كار خودم. آخر مراسم آدم ها یكی یكی برای خداحافظی و گفتن تسلیت می آمدند و می رفتند و با دیدن من می شنیدم كه مِن مِن كنان می گفتند: "غم آخرتان باشد"، "خدا صبر بدهد"، "روحش شاد"، "خدا رحمتش كند"، سرآخر یك احمقی كه نمی شناختمش پیدایش شد و گفت: "غم آخرتان باشد انشاالله، خیلی زود بود برای آن مرحوم، اما چه می شه كردكه رسم زندگی همین است. مرگ خبر نمی كند."

آخرش آن كلمه منحوس را گفت و گورش را گم كرد. اما من ماندم و آن احساس مسخره لعنتی كه زورم به آن نمی رسید. شروع كردم تند تند توی ذهنم با خودم حرف زدن: "احمق، او دوتا بچه كوچك داشت، حیوان، دلت به حال آنها بسوزد. بی وجدان، سنگدل، جلاد، لااقل برای اونا گریه كن ..."

فایده ای نداشت. داشتم می لرزیدم. سعی كردم وانمود كنم دارم گریه می كنم. احساس می كردم، قیافه ام شبیه دلقك های سیرك شده است. صورتم را با دست هایم پوشاندم. شنیدم كه عمویم گفت: "چرا اینطور؟ چرا اینطور؟ آخر مگر پسر عمویت ..." باقی حرفش را نشنیدم.

گرچه قدری فاصله داشتم، اما متوجه شدم رنگ از روی عمویم پریده است. برادرهایم گاه به من و گاه به عمویم و سرآخر به واعظ نگاه می كردند كه چشم هایش را همانطور بسته بود و بالاتنه اش را تاب می داد و از آن واژه می گفت. حتم پیدا كردم كه قرار و مداری بین عمویم و واعظ بوده، اما واعظ یادش رفته است. عمو دست هایش را تكیه داده بود به عصایش و نگاهش را به كف زمین دوخته بود. به چه فكر می كرد؟ شرط می بندم به برادرش، یعنی پدرم!

خواهرم در میان هق هق گریه گفته بود: "دیگر بی پدر شدیم، دیگر پدر نداریم ..."

نفهمیدم با آن حال و روزش توانسته بود جملاتش را بسنجد و بگوید یا واقعا این نحوه خبردادنش فی البداهه بود. اما از نگاه نگران این و آن می فهمیدم كه اینها دیگر در حرف زدنشان مراعات مرا می كنند.

نگاه هایی دستپاچه و نگران با صدایی لرزان و نامفهوم به من می گفتند: "خداوند روحش را شاد كند؛ خدا به شما صبر دهد؛ تسلیت عرض می كنم؛ انشاءالله غم آخرتان باشد؛ ما را هم در غمتان شریك بدانید ..."

وقتی تشكر سرسری كوتاهی تحویلشان می دادم،‌ حس می كردم كه هنوز این نگاه ها منتظرند.

گیج گیج بودم، شاید هم مضطرب، شاید هم ته دلم فكر می كردم كه اوضاع نمی تواند همین طوری بی دردسر پیش برود. كسی از من نخواست در نوشتن اطلاعیه ترحیم نظرم دهم، كسی از من نخواست نگاهی به وصیت نامه پدر بیندازم، كسی از من نخواست دنبال گواهی دكتر و جواز كفن و دفن و كارهای اداری مربوط به خرید قبر و سنگ گور و تعیین مسجد و واعظ برای مراسم ترحیم باشم. مثل اینكه این ماجرا تقصیر من باشد.


واقعا هم نفهمیدم یكی دو روز چطور گذشت، مثل اینكه تب داشته باشم یا همه چیز در خواب و بیداری بگذرد؛ آدم های فراوانی می آمدند و می رفتند، تلفن دائم زنگ می زد. همه توی گوش هم پچ پچ می كردند، نوجوان ترها را دنبال خرید این چیز و آن چیز می فرستادند، توی حیاط دیگ و قابلمه می بردند و می آوردند و توی آشپزخانه سماور بزرگی قل قل می كرد. و حلوا و قند و چای و پرچم سیاه و گلاب و صدای قرآن ...

توی این شلوغی كسی با من كاری نداشت و چقدر هم از این بابت راضی بودم. صداهایی به من می گفت: "شما مصیبت زده اید، بگذارید ما ترتیب همه كارها را می دهیم؛ شما عزادارید، بسپارید به ما." ظاهرا تنها من پسر مصیبت زده آن مرحوم بودم. اما این قضیه ای نبود كه به خوشی تمام شود. می دانستم، می دانستم كه راه فراری ندارم. یك جایی باید با آن روبرو می شدم. هیچ وقت اینقدر كم حرف نبودم. شاید هم به خاطر سكوت دیگران بود.

توی اتاق پذیرایی كه بزرگ ترین اتاق خانه پدر بود، روی صندلی های ناآشنایی نشسته بودیم. نزدیك به در خان عمو نشسته بود و من نمی دانم چرا عصایش را هم كنار نگذاشته بود. عصا را میان زانوانش قرار داده بود و هر دو دستش را چسبانده بود به دسته عصا. بعد دو برادر كوچك ترم نزدیك به او نشسته بودند و سرآخر هم من.

خواهر و مادرم كمتر توی اتاق می آمدند و می رفتند. صدای ضبط شده قرآن را می شنیدم و نگاهم به گل های قالی بود. بعضی وقت ها كسی وارد می شد و ما به استثنای خان عمو بلند می شدیم. بعد او به ترتیب با ما دست می داد و تسلیتی می گفت و می نشست  و مانند ما گل های قالی را نگاه می كرد و لابد به صدای ضبط شده قرآن گوش می كرد.

حواسم به آمدن و رفتن آدم ها و چای خوردنشان یا حتی صلوات فرستادنشان نبود. هیچ متوجه نشدم چه وقت مهمان ها رفته اند و فقط ما ده دوازده نفر اعضای خانواده و فامیل توی اتاق نشسته ایم.

دیگر صدای نوار قرآن نمی آمد. فقط من یك نفر هنوز نزدیك به در نشسته بودم و نقش و نگار قالی را تماشا می كردم. دیگران ته اتاق صندلی هایشان را نزدیك تر آورده بودند و با صدایی آهسته اما تند و تند با هم حرف می زدند. گاهی توی حرف هم می دویدند و هركس حرف خودش را می زد. واژه ها و جملاتی بریده بریده راه گم می كردند و به گوشم می رسیدند. صدایی كه فكر می كنم صدای مادر بود می گفت: "مگر می شود ... آخر پدرش بود ... باید شركت كند ... آبروریزی ... "

_ اگر ... آبروریزی اش كه بیشتر می شود.

فكر كنم این خان عمو بود.

_ اما این یكی فرق می كند ... شاید ...

_ چه فرقی ... تضمینی نیست ...

_ اگر شد چی؟

_ اگر نشد؟

_ خودش چی، شاید اصلا خودش نخواد ...

پاك حواسم توی قالی بود و با خودم خداخدا می كردم كه كاش فراموشم كنند كه چیزی به من نگویند،‌ كه چیزی از من نخواهند ...

صدای خان عمو را شنیدم كه می پرسید: "فكر كنم دلت نخواد توی مجلس ترحیم باشی، سختت است؟ نیست؟"

گفتم : "باید باشم، حتما باید باشم." و از صدای غریبه خودم تعجب كردم.

باز چشممم چرخید طرف تصویر پدر در آن قاب و نوار مشكی كه مورب عكس را قطع می كرد و باز خرما ها و گل ها و میز خطابه و واعظ و چشم های بسته اش و لب هایش كه داشتند می جنبیدند و بالاتنه اش كه تاب می خورد. واعظ و من در خودمان نبودیم. از خود بی خود شده بودیم. و او با لذتی شهوانی این واژه را به كار می برد: "مرگ، مرگ، مرگ!"


داشتم با خودم می جنگیدم. باید یك بار هم كه شده، فقط یك بار با آن روبرو می شدم. لعنت به من، اگر می توانستم یكبار، فقط یكبار گریه كنم، از این وضع راحت می شدم. شانه ها و تمام بدنم می لرزید. چیزی از توی درونم، از معده ام داشت می جوشید و می زد بالا و من آن را توی گلویم به زور فرو می دادم. آن واژه توی مغزم جولان می داد و واعظ داد سخن: "مرگ، مرگ، مرگ!"

شاید هم توهمات خودم بود. نه، نه من باید گریه می كردم. باید این بار می توانستم. باید، باید ...

از شدت فشار، اشك در چشمانم حلقه زد. واقعا داشت گریه ام می گرفت، قطره های اشك از چشمانم روی پوست صورتم لغزیدند، چنان بغضی گلویم را گرفت كه ترسیدم صدای هق هقی كه داشت می آمد فضای ساكت و مرگ زده سالن را پر كند. شانه هایم چنان بالا و پایین می پریدند كه عمویم دست انداخت و بغلم گرفت تا نلرزم.


راه گلویم باز شد. صدای قهقهه ام زیر سقف شاید هم توی گوش خودم پیچید. واعظ ناگهان ساكت شد. از كس دیگری هم صدایی درنیامد. آنقدر قهقهه زدم تا از زور خنده دیگر نفسم برید و صدایم درنیامد.

 

یكبار دیگر از مرگ برده بودم، البته موقتا!

 

 

Comments