چخوف نازنين و كارور يا چگونه مي توان داستان ميني مال نوشت؟
رضا نجفی ببينيد من خودم هيچ وقت علاقه اي به ميني ماليسم نداشتم، با اين حال، مي خواهم از سر لجبازي برايتان داستاني ميني مال بنويسم. چي؟ اين مقدمه داستاني نيست؟ ميني مال هم نيست؟ آه ببخشيد، مي رويم سر اصل مطلب! چخوف را در ذهن تان ترسيم كنيد. مي توانيد؟ مي توانيد صد، نه نه صد و چهار سال پيش را تصور كنيد؟ آنتون پاولويچ را به ياد بياوريد با آن آثار معروفش و البته آن ياخته هاي مرگبار درون گلو و ريه هايش كه دارند او را آرام آرام به سوي مرگ مي كشانند. چي؟ كارور در اين باره داستان دارد؟ بس كنيد تو را خدا. كارور چه ربطي به داستان ما دارد؟ بله مي دانم، كارور نويسنده بسيار بزرگي است، چندين كار ميني مال هم دارد، اما از من قبول كنيد كه اتفاقاً داستان چخوف اش اصلاً هم ميني مال نيست، جزو بهترين كارهاش هم نيست... باز هم دارم از داستان دور مي شوم؟ باشد باشد داستان را از همين جا شروع مي كنيم: بيستم مه 1902 در ويلاي چخوف در يالتا، آنتون پاولوويچ پشت ميز نسبتاً بزرگي از چوب درخت غان، روبروي پنجره نشسته است. چخوف با انگشتان دست چپش _ درست به سرزندگي همين انگشتاني كه اكنون خود شما داريد _ روي بسته كاغذ كاهي زرد رنگي ضرب گرفته و با دست راستش نوك قلم را لاي دندان هايش _ بله دندان هايي به سرزندگي همين دندان هايي كه اكنون خود شما داريد _ گرفته است. روي ميز فقط يك شيشه جوهر سياه رنگ با در گشوده انتظار قلم را مي كشد. آنتون پاولوويچ پشتش را به صندلي داده و بالشتكي پرشده از پرهاي يك نوع بلدرچين روسي را حائل كمر و پشتي صندلي كرده است. پرزهاي بيني او بي آنكه خودش بخواهد دارد بوي خاص و توصيف ناپذيري را به مشام مي كشد، بوي بعد از ظهرهاي ساكت و خلوت شهرستان هاي روسيه، بوي بطالت شيرين ... چي گفتيد؟ اين توصيفات مناسب داستان ميني مال نيست؟ مرده شور داستان ميني مال را ببرند، من مجبورم اين بو را توصيف كنم، آخر آنتون پاولوويچ در همان لحظه با خوش داشت فكر مي كرد بايد اين بو را در يكي از داستان هايش به كار ببرد. باز هم قبول نمي كنيد؟ بسيار خب، به درك! اين توصيفات را هم حذف كنيد. بگذاريد همان چخوف باشد با انگشتان دست چپش كه روي صحفه هاي زرد رنگ ضرب گرفته است. از همان جا ادامه مي دهيم: همسر آنتون پاولوويچ يني اولگا لئوناردونا كنيپر _ اما ديگر بپذيريد كه اين نام آلماني واقعاً كه نام غيرداستاني و حتي مسخره اي است: لئوناردونا كنيپر!! كاش چخوف زني با اسمي روسي پيدا كرده بود. بگذريم. چه مي گفتم؟ بله اولگا لئوناردونا _ با آن لباس سفيد و يك تكه اش كه بالاتنه چسبان و تنگ و دامني چين دار و پفي داشت، داخل اتاق مي شود و بي هيچ حرف و كلامي ليوان ليمونادي روي ميز چخوف مي گذارد و دستي _ درواقع دست راستش را _ بر سر آنتون پاولوويچ به نوازش مي كشد و باز دوباره به همان آرامي بازمي گردد. خش خش پارچه دامنش شوقي مبهم در دل آنتون پاوولويچ بيدار مي كند... آه بله بله يادآوري نكنيد. مي دانم، مي دانم كه هيچ جزئياتي را نبايد در داستان ميني مال آورد، بله بايد حذف كرد، حذف كرد، همه چيز را تا آنجا كه مي شود. لطفاً به من ياد ندهيد چطور داستان را بنويسم. باشد باشد حذف مي كنم. مي ماند چخوف و انگشتان دست چپش كه روي كاغذهاي زردي ضرب گرفته است. از همين جا ادامه مي دهم: فكرش را بكنيد! صد و چهار سال بعد نويسنده اي ديگر با انگشتاني به سرزندگي و واقعيت انگشتاني كه اكنون خود شما داريد، روي بسته كاغذي _ البته احتمالاً سفيدتر – ضرب خواهد گرفت و داستاني از شما خواهد نوشت، شما، شمايي كه سال هاي سال پيش مرده ايد و اكنون انگشتان و همه بدنتان پوسيده و غبار شده است! خب داستان من به پايان رسيد. بفرماييد. داستان ميني ماليستي نوشته شد به همين سادگي! حالا راضي هستيد؟ بله، اصولاً اگر هم داستان ميني ماليستي وجود داشته باشد، اين نمونه بارز و برجسته آن است و من براستي از همكاري شما در نوشتن اين داستان سپاسگزارم.
|