یار دبستانی من
از در مغازه که وارد شدم احساس کردم شخصی از کنارم عبور کرد و از مغازه خارج شد. بعد از مدت کوتاهی که سفارش غذای خودم را داده بودم، شخص مورد نظر به مغازه بازگشت و از من پرسید: "آقای فرشته هوش؟" من با تعجب پاسخ دادم "بله، فرشته هوش". تکرار کرد "فرداد فرشته هوش؟" من که به تدریج بر شدت تعجبم افزوده می شد با تعجب پاسخ دادم "درست فرمودید، من فرداد فرشته هوش هستم. شما؟" خندید و بغلم کرد. گفت "برو بشین یه چایی برات بیارم باهات کار دارم". در حالی که به سمت پیشخوان مغازه می رفت تا برایم چای بیاورد لبخند مهربانی بر چهره اش نقش بسته بود و با شادمانی خالصانه گفت "من همکلاس کلاس اول دبستان تو هستم آقای فرشته هوش" کارمند مغازه اش که در حال باد زدن به کباب ها بود متعجب تر از من و با دهانی به معنای واقعی کلمه باز، به هر دوی ما نگاه می کرد و حیران که چگونه صاحب کارش پس از گذشت 33 سال و اندی هنوز مرا با اسم کامل به یاد دارد. من نیز در حالی که به هوش و ذکاوت این یار دبستانی تحسین می گفتم هنوز در اندیشه این بودم که اسم این دوست دیر یافته را به یاد بیاورم. اما تلاشی بود بی حاصل. اگر صد ها روز هم وقت داشتم و شب و روز به آن فکر می کردم، محال بود که حتی اسم او را حدس بزنم. به کند ذهنی خود که همیشه به آن معتقدم بیشتر ایمان آوردم و به تیز هوشی این یار دبستانی. البته نه اینکه هیچ یک از یاران آن دوران را به یاد ندارم. ولی آنهایی را به یاد دارم که به نوعی چندین و چند سال بعد هم همکلاس بودیم. اما این دوست عزیز و قدیمی را بعد از فراز و نشیب های فراوان تنها و تنها در همین کباب سرای ایران و در محله نورت یورک تورنتو و بعد از گذشت 33 سال می دیدم.
هر چه بیشتر به او نگاه می کردم، خطوط چهره اش آشنا تر و خاطرات کلاس اول دبستان در ذهنم بیشتر زنده می شد. شلوغی محیط مدرسه، مدیر و ناظم، آموزگار صمیمی و دوست داشتنی کلاس اول دبستان خانم صدیقی که امیدوارم هنوز سرزنده و شاد باشند، گچ و تخته سیاه، که سیاهی آن از سپیدی تخته های سپید و فانتزی امروزی در ذهنم شفاف تر است و حتی آموزگار درس دینی و اخلاق مان که ملایی هیز بود و جیره هایی غذایی آن زمان را که در مدارس به رایگان توزیع می شد تا جایی که در جیب های گشاد عبایش جا می گرفت، کش می رفت و هزاران هزار خاطره دیگر.
هنوز باور نداشتم. تقلا برای یافتن نام او نیز بی فایده بود. این بود که به تکرار می پرسیدم نامش را بگوید تا شاید بعد از دانستنش کمتر احساس گناه کنم. خلاصه او کسی نبود جز سعید داداشی همکلاس کلاس اول دبستان من در دبستان حسن حجتی شهرستان رشت.
و چه چیز در دنیا با ارزش تر و لذت بخش تر از دوستی ها و صداقت های خالصانه و به دور از تزویر و ریای دوران کودکی و دبستان است؟ چه بسا اگر همان صفا و صمیمیت کودکانه برای ما باقی می ماند دنیا شکل بهتری به خود می گرفت و مشکلات بشریت به مراتب کمتر می شد. چه دنیای کوچکی! چه زمان شتابانی. و به راستی سختی ها و مشکلات روزمره زندگی ماشینی چه قدر به ما این فرصت را می دهند که حتی برای دقیقه ای دست از کار بکشیم و به خود و خاطرات گذشته خود بیاندیشیم تا روحمان را جلا داده و به زندگی خود معنایی دو باره بخشیم.
به نا گاه به یاد قطعه ای شورانگیز و جاودان از احسان طبری افتادم. و باز هم اشعار این مرد بزرگ که امیدوارم تکرار مجدد آن باعث دل چرکینی برخی از خوانندگان محترم نگردد.
از میان ریگ ها و الماس ها
شریان رود ها عضلات زمین را بارور می کنند. و در سکوت کرکس ها و سبزه ها باد به زبان امواج سخن می گوید. بیشه ها آنجا از خاموشی سرشارند و در صلح بیابان ها چکه شقایق وحشی می درخشد. دیدبان، عروس آسا، صید رام نشدنی گیسوان را بر گلکف های موج می پاشد. و از ستیز موج و سنگ بر رشته گل ها و نیزه های ارغوانی گیاهان مشتی کبوتر بلورین می پرند. و عطری که از آن بر می خیزد در رشته های هستی ام رخنه می کند. زمان زاینده! زمان دگرساز! زمان طوفان زا ...
با درود سال نو بر همگان مبارک فرداد فرشته هوش
|