سال اول / شماره یازدهم / داستان دنباله دار / من رئوف هزاره هستم (6) / حسین عمادزاد

من رئوف هزاره هستم
حسین عمادزاده

قسمت پایانی - ادامۀ داستان دنباله‌دار "من رئوف هزاره هستم" از شمارۀ دهم مهرگان.
جهت دسترسی به قسمت‌های قبلی این داستانِ دنباله‌دار، به وب‌سایت مهرگان و به قسمت بایگانی
شماره‌های قبل مراجعه کنید.

... بچه‌ها محو تماشای خانه بودند. باورشان نمی‌شد از این به بعد باید اینجا زندگی کنند. حتی تلویزیون و تلفن هم داشتند. سبیه خوشحال بود ولی باورش نمی‌شد. فاطمه و رئوف شروع کردند به دویدن توی اطاق. گلی خجالت می‌کشید. سعی کرد بچه‌ها را ساکت کند ولی محمود گفت: بزار راحت باشند، اینجا که دیگه صاحب خونه نداری. ولشون کن. من می‌رم شام براتون بگیرم بیام. امشب که دیگه نمی‌تونی شام درست کنی. چیزی هم تو خونه نداری. اینو گفت و رفت. منیر به سرعت شروع کرد به مرتب کردن خانه و نشان دادن آن به بچه‌ها. بچه‌ها خیلی خوشحال بودند. ولی سبیه کنجکاو بود که چه شده و این مرد تازه وارد کیه. از مادرش پرسید مامان این مَرده شوهرته؟ گلی باز اعصبانی شد و با تندی به سبیه گفت: باز چرت و پرت گفتی؟ نگفتم دیگه این حرفو تکرار نکن؟ و بعد برای اینکه برای همیشه خودش را از شر سئوالات سبیه نجات بدهد گفت: این آقا شوهر منیر خانمه. منیر خانم بهش گفته بیاد کمک ما. خیلی مرد مهربونیه. اون عروسک های قشنگ را همین آقا براتون خریده بود. لباس نو برای رئوف رو هم این آقاهه خریده. خیلی شما ها رو دوست داره. مرد خوبیه. فقط می‌خواد به ما کمک کنه. سبیه با همان بچگیش گفت: چرا؟ گلی دیگه نمی‌دونست چی بگه تا سبیه دست از سرش برداره. رو کرد به رئوف و گفت: دیدی عمو برات چه تلویزیونی خریده؟ و اصلاً به روی خودش نیاورد که سئوال سبیه رو شنیده.

محمود با دستی پر از پیتزا، ساندویچ و نوشابه برگشت. بچه‌ها تا آن شب این غذاها را نخورده بودند. شب خوبی بود. همه خوشحال غذا خوردند. محمود هم پذیرایی می‌کرد. روی زمین نشستن برای محمود راحت نبود اما تحمل می‌کرد. شام تمام شد. منیر برای بچه‌ها رختخواب پهن کرد ولی بچه‌ها از هیجان نمی‌خوابیدند و می‌خواستند تلویزیون تماشا کنند. ولی گلی به زور همه را در رختخواب خواباند و گفت: سر و صدا نکنید بخوابید. محمود هم به اطاق دیگر رفته بود. گلی چای دم کرد. تا بچه‌ها هم خوابشان ببرد، بعدِ نیم ساعتی چای ریخت و برای محمود به اطاق دیگر برد. محمود تشکر کرد. چای را به سرعت سر کشید. گلی بلند شد که برود یک چائی دیگر برای محمود بیاورد که محمود دست او را گرفت و گفت: مرسی. دیگه نمی‌خوام. بشین. گلی باز شروع به لرزیدن کرد بدنش داغ شده بود، و مثل بیماران می‌لرزید. محمود گفت: چیه سردت شده؟ ...

صبح وقتی رئوف بیدار شد گلی به طرفش آمد که بغلش کند ولی باز بوی بدی مشام رئوف را آزار داد. دستش رو روی سینه مادرش گذاشت که به او نزدیک نشود. باز از مادرش بدش می‌آمد. بدون دلیل باز شروع به گریه کرد. گلی متعجب گفت: مامان بیا بریم صورتت رو بشورم بیاییم صبحانه بخوریم. ولی رئوف بهانه‌گیری می‌کرد. از سرو صدای رئوف سبیه بیدار شد. بلند شد و به طرف رئوف رفت. به مادرش گفت: ولش کن من می‌برمش. با این کار رئوف هم آرام شد. ساعت ده بود که منیر در زد. گلی خیلی خوشحال شد که منیر آمده بود. دیگه منیر نقش  مادر گلی را داشت و گلی حسابی به او وابسته شده بود. موضوع سئوالات شب قبل را گلی با منیر در میان گذاشت و به عذرخواهی به او گفت: که مجبور شدم بگم محمود آقا شوهر شماست. منیر خنده کنان گفت: خوب داری راه میافتی. حالا ولش کن. عیبی نداره. بریم مغازه را باز کنیم شاید مشتری بیاد. گلی به سبیه سفارشات لازم را کرد و گفت: بچه‌ها توی مغازه نیان. گلی در حالی که زیر لب دعا می‌خواند کرکرۀ مغازه را بالا داد. چند قدم بالاتر بقالی بود و چند مغازۀ میوه فروشی و قصابی کمی جلوتر. محل خوبی برای کار گلی بود و تعداد خانم‌های زیادی از جلو مغازه او رد می‌شدند. منیر شروع کرد به مرتب کردن لوازم آرایشگاه و گلی هم نظافت می‌کرد تا ظهر سه نفر برای کارهای ساده مراجعه کردند. منیر و گلی خیلی خوشحال بودند. برای روز اول خیلی خوب بود. ساعت یک مغازه را برای غذا دادن بچه‌ها تعطیل کردند و به خانه رفتند. محمود زنگ زد. منیر گوشی را برداشت. محمود سوال کرد همه چی خوبه منیر جون؟ منیر جواب داد: عالیه محمود جون. امروز تا ظهر سه نفر هم مشتری داشتیم. به خدا من خودم کارم رو تعطیل کردم آمدم به گلی کمک کنم. محمود تشکر کرد و گفت: انگشترتم برداشتم. اگر تا شب اونجا بودی برات میارم. منیر که نمی‌خواست گلی از این موضوع مطلع شود گفت: نه محمود جون امروز نه. باشه هر وقت که تنها بودیم. گلی سرش به گرم کردن باقی ماندۀ غذای دیشب بود برای بچه‌ها و اصلاً کنجکاو هم نبود که منیر با کی حرف می‌زند و یا چه می‌گوید. بعد از ظهر بدون مشتری سپری شد و ساعت شش مغازه را تعطیل کردند. گلی از فرصتی که منیر در خانه بود استفاده کرد و رفت بقالی بغل خونه و کمی نان و پنیر و یک کیلو برنج و از بقیۀ مغازه ها هم کمی گوشت و مواد غذائی خرید. صبح زود محمود که می‌رفت کمی پول به گلی داد و سفارش کرد برای خانه کمی خرید بکند.

منیر زود رفت. سبیه شام را حاضر کرد و شام بچه‌ها را داد. بچه‌ها را مجبور کرد زود بخوابند. ساعت حدود دوازده محمود برگشت. کلید داشت و دیگه مجبور نبود در بزند. گلی بیدار نشسته بود و رختخواب محمود را در اطاق دیگر برایش پهن کرده بود. گلی از جا بلند شد و جلو آمد و سلام کرد و پرسید شام براتون بیارم. غذا حاضر هست. محمود جواب داد. نه قربون تو شام خوردم. چایی داری، یه چایی بده ...

بعد از ده روزی که اوضاع همین منوال می‌گذشت نجیب از قهری که کرده بود پشیمان شد. و برای دیدن گلی به ساختمان مراجعه کرد. در ساختمان باز بود و مرد جوانی که شلوار کُردی به تن کرده بود در حیاط مشغول کار در باغچه کوچک حیاط بود. نجیب کمی تعجب کرد ولی به روی خود نیاورد و به طرف پارکینگ رفت که مرد باغبان پرسید: ببخشید آقا با کی کار داشتید؟ نجیب پاسخ داد: با سرایدار. باغبان جواب داد بفرمایید چه فرمایشی دارید؟ نجیب دوباره تکرار کرد با سرایدار، با خانمم کار داشتم. باغبان با تعجب گفت: سرایدار من هستم ولی خانم شما کیه؟ نکنه سرایدار قبلی رو کار داری؟ ولی اگه خانم شماست چه طور اینجا اومدی سراغش؟ نجیب حاج و واج نمی‌دانست چه می‌شنود. دوباره گفت: سرایدار قبلی؟ مگه گُلم جان خانم از اینجا رفته. سرایدار جواب داد: بله مگه شما خبر نداری؟ نجیب به گُلم جان علاقه‌مند شده بود و حالا او را از دست رفته می‌دید نمی‌دانست چه باید بکند. به سوال‌های سرایدار چگونه جواب بدهد. داغ شده بود. چه طور ممکنه گُلم جان رفته باشد. کجا رفته؟ چه طوری او را پیدا کند؟ صدای سرایدار را نمی‌شنید. روی پله ای که نزدیکش بود نشست. کمی که آرام شد با استیصال رو کرد به سرایدار و پرسید کسی می‌داند کجا رفته؟ من مسافرت بودم خبر ندارم. آدرسی چیزی ازشون ندارید؟ سرایدار گفت: چرا دارم. اینجا یه خانمی هست که گفت هر که با ایشون کار داشت خبرش کنم. می‌خوای صداش کنم؟ نجیب خوشحا ل شد و گفت: آره آره. لطفا اگه می‌شه. مزاحم شدم آقا. سرایدار زنگ خانۀ منیر را زد. منیر که تازه از خونه گلی آمده بود گوشی را برداشت و وقتی از ماجرا با خبر شد گفت: بگو بیاد بالا. نجیب به سرعت رفت بالا. منیر دم در منتظرش بود. پرسید شما کی هستید؟ با گلی چکار دارید؟ نجیب گفت: من پسر خالۀ گُلم جان هستم من ... من ... منیر حرف او را قطع کرد و گفت: خیله خوب دیگه اینقدر من‌من نکن. پس چرا به سرایدار گفتی شوهرشم؟ من با منیر یه آرایشگاه باز کردیم. منیر برای من کار می‌کنه. اونجا هم محل کسب و کاره زیاد مزاحمش نباید بشی. تلفن داری بگم بهت زنگ بزنه؟ نجیب گفت: نه سر ساختمان هستیم. اونجا یه خط هست ولی نمی‌زارن ما ازش استفاده کنیم. اگر می‌تونید شمارشو بدید من خودم زنگ می‌زنم. منیر که نجیب را مزاحم می‌دانست دلش نمی‌خواست آدرسی و یا تلفنی به او بدهد. از طرفی مسالۀ محمود و ماجراهای خودش هم ممکن بود دردسر شود. ولی چاره‌ای هم نداشت. بالاخره شمارۀ تلفن گلی را به نجیب داد و خداحافظی کرد و در را بست. و به سرعت گوشی را برداشت و گلی را از ماجرا با خبر کرد. گلی که تازه یاد نجیب افتاده بود پرسید: خانم حالا چه کار کنم اگه زنگ زد. آدرس اینجا را بدم؟ اگه اومد و محمود آقا را اینجا دید چه کار کنم؟ منیر با تحکم گفت: خوبه خوبه باز که دستپاچه شدی. به اون چه. آدرس هم نده. بگو محل کارمه. منیر خانم گفته کسی اینجا نباید بیاد. منم بهش گفتم که مزاحمت نشه. می‌فهمه دیگه. خر که نیست. تازه محمود که دیر وقت میاد کسی نبینتش. اگرم یه روزی دید بهش همون حرفی رو بزن که به بچه‌ها گفتی. بگو شوهر منیرخانمه میاد سرکشی مغازه، تمام شد و رفت. بی‌خود نترسی خراب کنی‌ها؟ فهمیدی؟ تحویلش نگیری باز بیاد فیلش یاد هندستونه کنه؟ گلی نفس راحتی کشید و گفت: خیلی ممنون. نه دیگه فهمیدم. نگران نباشید. گلی همۀ اصطلاحات منیر را نمی‌فهمید ولی متوجه منظور منیر شد. نجیب از اولین تلفن عمومی به گلی زنگ زد. گلی که خودشو آماده کرده بود با خونسردی جواب نجیب را داد و در آخر که نجیب آدرس خواست گفت: من که پسرخاله این‌جاها رو خوب بلد نیستم، حالا از صاحب کارم آدرس را می‌گیرم یه روز که خواستی با وژمه بیای زنگ بزن بهت میدم. نجیب از سردی گلی پی‌برد که دیگه روزهای گذشته باز نخواهد گشت حرفی هم نداشت بزند. لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: باشه کاری نداری. گلی گفت: نه به وژمه سلام برسان.

این مشکل هم که گلی خیلی از آن می‌ترسید مثل اینکه به سادگی حل شد. گلی خیلی خوشحال شد از شر نجیب خلاص شده بود. باید زودتر به کارهای خانه برسد و غذای بچه‌ها را بدهد و منتظر محمود شود.

دو سه روزی از این ماجرا گذشته بود. ساعت چهار منیر از گلی خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه ای بعد زنگ خانه به صدا درآمد. گلی ترسید. محمود هیچوقت به این زودی نمی‌آمد. در را که باز کرد. نجیب را دید که با نگاه فاتحانه‌ای به گلی نگاه می‌کرد. گلی که جاخورده بود خودش را کنترل کرد و با لبخند سردی گفت: سلام پسرخاله. چه طور اینجا رو پیدا کردی؟ نجیب جواب داد حالا یه بفرما بزن بیام تو. گلی به خود آمد و گفت: بفرمایید. این حرف‌ها چیه. اظطراب گلی و در اثر اون بچه‌ها را هم گرفته بود. نجیب نشست و گفت: به‌به، دخترخاله، چه خونۀ خوبی. تلویزیون و تلفن هم که داری. تو که از ما زودتر سر و سامان گرفتی. همۀ اینارو این خانومه براتون گرفته؟ سبیه زل زده بود به مادرش که چه جوابی می‌دهد. گلی به روی خودش نیاورد و پرسید راستی آدرس را چه طور پیدا کردی؟ نجیب خندید و گفت: به کمک سرایدار و تعقیب این خانم. اسمش چی بود؟ گلی گفت: منیر خانم. چیزی برای گفتن وجود نداشت و نجیب هم بیش از این بلد نبود. گلی هم بعد از این همه سختی حالا یاد گرفته بود چه طور با نجیب رفتار کند. بچه‌ها نشسته بودند و گلی برایشان میوه گذاشته بود که از اطاق خارج نشوند. رئوف هم از بغل مادرش پائین نمی‌آمد. نجیب فهمید که دیگر اوضاع عوض شده و گُلم جان دیگر به او روی خوش نشان نخواهد داد چایش را خورد و خداحافظی کرد.

فردای آن روز که منیر آمد گلی با آب و تاب ماجرای نجیب را برای او تعریف کرد. رئوف هم گوش می‌داد و از اینکه مادرش از رفتن نجیب مثل او خوشحال شده، خوشحال بود. منیر هم اظهار رضایتی کرد و گفت: خوبه. داری راه میافتی. نباید به این مردا رو داد. خوب دَکِش کردی. ولی یک پدری از سرایدار در بیارم. حالا زاغ سیاه منو می‌زنه. امشب قرار گذاشتیم با محمود و حسن شام بریم بیرون. کارای بچه‌ها رو بکن زود بخوابونشون بتونیم بریم. ساعت نه محمود میاد دنبالمون. گفت: حاضر باشید دم در زیاد معطل نشه همسایه‌ها ببینند. گلی گفت: بچه‌ها رو تنها بزارم؟ منیر گفت: آره بابا. دخترت بزرگه، نگه‌شون می‌داره دیگه. گلی گفت: رئوف ممکنه گریه کنه. منیر با اخم گفت: بابا بازم می‌خوای این دسته هونگو با خودت بیاری. محمود و حسن شاکی میشن. بزارشون برای سبیه. دیگه اون بزرگه می‌تونه نگه شون داره. گلی مقاومتی نکرد. ولی رئوف خوشش نیامد. به نظر رئوف نگاه منیر به او نگاه خوبی نبود و رئوف یه جور احساس تحقیر می‌کرد ولی کاری نمی‌توانست بکند.

ساعت یازده شب بود زنگ خانه گلی دوباره به صدا درآمد. سبیه هنوز بیدار بود ولی مادرش گفته بود جواب زنگ در را ندهند و در را برای کسی باز نکنند ولی زنگ قطع نمی‌شد. کم‌کم فاطمه و رئوف هم از سرو صدای زنگ بیدار شدند. تا رئوف آمد گریه کند سبیه جلوی دهانش را گرفت و با دست به او فهماند باید ساکت باشد. رئوف خاطرۀ حملۀ طالبان به یادش آمد و فکر کرد دوباره در چنین وضعیتی گیر کرده‌اند. ترسید و ساکت به صدای مکرر زنگ در گوش می‌داد. صدای زنگ قطع شد ولی سنگ ریزی از بالای سر در خانه به شیشۀ در ورودی خورد. بچه‌ها بیشتر ترسیدند، ولی باز سبیه آنها را آرام کرد و گفت: نترسید ساکت. مامان گفته در و برای کسی باز نکنیم. چند بار سنگ به شیشه خورد. دیگه بچه‌ها خیلی ترسیده بودند. سبیه مجبور شد گوشی در بازکن را بردارد و آرام بگوید کیه؟ صدای نجیب بود که ناراحت می‌گفت چرا در را باز نمی‌کنی؟ سبیه گفت: مامان گفته در را برای کسی باز نکنیم. نجیب پرسید مامان کجاست؟ سبیه که از ترس می‌لرزید و مادرش به او نگفته بود در جواب چنین سئوالی چه بگوید گفت: نمی‌دونم. نجیب ناراحت گفت: یعنی چی نمی‌دونی. ساعت یازده شب نمی‌دونی مامانت کجاست؟ سبیه به گریه افتاد و گفت: نمی‌دونم. نمی‌دونم. چه کار کنم؟ خوب نمی‌دونم. چرا با من دعوا می‌کنی؟ نجیب از گریۀ سبیه ترسید و گفت :من دعوا نکردم. گریه نکن. داشتم از اینجا رد می‌شدم گفتم حال دخترخاله رو بپرسم. باشه گریه نکن می‌رم فردا میام بهش سر میزنم. سبیه نفس راحتی کشید و لرزان و گریه کنان بچه‌ها را خواباند. ساعت حدود سه بعد از نیمه شب بود که گلی به خانه برگشت. سبیه روی زمین خوابش برده بود. گلی بی سر و صدا غذاهای همراهش را در یخچال گذاشت و سبیه را آرام بلند کرد و در رختخواب گذاشت. صبح ساعت نه بچه‌ها از خواب بیدار شدند ولی گلی هنوز حال بلند شدن نداشت و در رختخواب بود. سبیه وقتی مادرش را دید با تعجب گفت: کی آمدی؟ من بیدار بودم؟ گلی با لبخندی گفت: نه، خواب بودی منم بیدارت نکردم. دیشب به بچه‌ها شام دادی؟ اتفاقی که نیافتاد؟ سبیه گفت: شام دادم ولی دیر وقت بود که نجیب در زد. گلی مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و پرسید در را که باز نکردی؟ جواب که ندادی؟ سبیه ماجرا را برای گلی تعریف کرد. گلی، از اینکه نجیب باعث وحشت بچه‌ها شده بود خیلی عصبانی شد و برای اولین بار جلوی سبیه شروع کرد به ناسزا گفتن به نجیب. گلی زیر لب به نجیب فحش می‌داد و نمی‌توانست خودش را کنترل کند. از جا بلند شد. رختخواب‌ها را جمع کرد. چون روز جمعه بود مغازه را باز نکرد و خود را با کارهای خانه مشغول کرد.

بعد از چند روزی نجیب که خودش هم از کاری که انجام داده بود ترسیده بود برای اینکه از اوضاع با خبر شود به گلی زنگ زد. گلی که منتظر بود تا نجیب زنگ بزند یا بیاید اصلاً اجازه نداد نجیب حرفی بزند و بعد از فحاشی بسیار او را تهدید کرد که اگر بار دیگر مزاحمش شود همۀ ماجرا را به وژمه و بقیۀ اقوام بگوید تا همه بدانند نجیب با کسی که به او پناه آورده چه کرده است. نجیب اول سعی کرد گلی را آرام کند و وقتی دید فایده‌ای ندارد سکوت کرد و در آخر هم برای همیشه خداحافظی کرد. ماجرای نجیب تمام شده بود. البته دیگر نجیب کاری برای گلی نمی‌تو انست انجام دهد. همۀ این درگیری لفظی را رئوف و بقیه بچه‌ها می‌شنیدند. سبیه که بزرگتر بود از اینکه می‌دید مادرش دارد به ورطۀ فساد سقوط  می‌کند نگران بود. و رئوف که قدرت تحلیل ماجراها را نداشت رفته‌رفته از مادرش جدا می‌شد. دیگر رئوف دوست نداشت مادرش را بغل کند. مادرش هم از سردی رئوف و از اینکه می‌دید رئوف بیشتر به سبیه می‌چسبد و او آزادتر شده بدش نمی‌آمد.

ماجراها به همین نحو ادامه داشت. گلی که به سبیه نزدیکتر بود گاهی با سبیه درد دل هم می‌کرد و از سختی زندگی و اینکه او مجبور است به خاطر بچه‌ها تن به کارهایی بدهد که خودش هم دوست ندارد صحبت می‌کرد. و سبیه معمولا در سکوت فقط گوش می‌کرد.

گلی از اینکه بچه‌هایش باید دائم در خانه باشند و اجازۀ مدرسه رفتن نداشتند رنج می‌برد. یک روز که محمود کاملاً سر حال بود گلی خود را ناراحت و افسرده نشان داد تا محمود آخر پرسید چرا ناراحتی؟ گلی اول کمی ناز کرد و بعد از اصرار محمود گفت: ما فقط به فکر خودمان هستیم و به بچه‌هایم فکر نمی‌کنیم. محمود گفت: چرا این حرف را می‌زنی. مگه بچه‌ها چی کم دارند. گلی گفت: اینا عاقبت‌شون چی می‌شه؟ نه می‌تونن برن مدرسه نه درس بخونند. بهتره من برگردم افغانستان اقلاً اونجا بچه‌ها می‌تونن درس بخونند. محمود با خنده جواب داد توی افغانستان مگه طالبان می‌زاره سبیه بره مدرسه؟ تازه من چه کار می‌تونم بکنم. تو که می‌دونی من سبیه را چقدر دوست دارم. محمود راست می‌گفت. سبیه و فاطمه مورد علاقۀ او بودند. ولی همان‌طور که رئوف از محمود خوشش نمی‌آمد، محمود هم زیاد از رئوف خوشش نمی‌آمد. نه محمود نه رئوف علت را نمی‌دانستند. ولی زیاد محمود با رئوف مهربان نبود. بالاخره گلی محمود را راضی کرد فکری برای شناسنامۀ آنها بکند. محمود هم رفقای زیادی داشت و خیلی زود توانست با پرداخت مقداری پول برای همه شناسنامۀ ایرانی بگیرد. همه صاحب اسم و شناسنامۀ ایرانی شدند. گلی در شناسنامه دیگر گُلم جان نبود و به گلی ایرانی تغییر نام داد. رئوف شد رئوف ایرانی. سبیه شد زینب ایرانی و فاطمه هم همان فاطمه ایرانی شد. نام شوهر گلی در شناسنامه شد عارف ایرانی. و به همه گفتند اگر سئوال کردند چرا اسم فامیل مادرتان با پدرتان یکی هست؟ بگوئید پسر عمو دختر عمو بوده‌اند. حالا دیگر همه شناسنامه داشتند و سبیه در شناسنامه هفت ساله بود. لذا در دو ماهی که تا باز شدن مدرسه‌ها زمان داشتند بچه‌ها را مجبور می‌کردند با لهجۀ تهرانی صحبت کنند که در مدرسه کسی به آنها مشکوک نشوند. منیر هم خیلی کمک کرد و خودش با سبیه به مدرسه رفت و او را ثبت نام کرد. زینب و فاطمه هم برای اینکه فارسی خوب یاد بگیرند به مهدکودک فرستاده شدند. همه چیز درست شد و گلی توانست به کمک منیر و محمود زندگی نسبتاً خوبی برای بچه‌ها درست کند. وضع مغازه هم روز به روز بهتر می‌شد و دیگر گلی می‌توانست خرج زندگی خودش و بچه‌ها را در بیاورد. منیر هم دیگر کمتر برای کار می‌آمد. بیشتر برای دیدن و یا برنامه های تفریحی سراغ گلی می‌رفت.

 

فصل پنجم

رئوف شش ساله شده بود و دیگر همه چیز را می‌فهمید. او می‌دانست که این مردی که به خانۀ آنها می‌آید شوهر مادرش نیست. می‌دانست که آمد و رفت این مرد مخفیانه انجام می‌شود. می‌دانست که آن مرد زیاد از او خوشش نمی‌آید. گلی هم کم‌کم از رئوف دورتر و دورتر می‌شد. دیگر خیلی کم اتفاق می‌افتاد که گلی رئوف را بغل کند و یا دست نوازشی به سر او بکشد. سبیه کلاس سوم دبستان بود و تقریباً همۀ کارهای خانه به عهدۀ او بود. گلی دیگر فرصتی برای این‌گونه کارها نداشت. او یا در مغازه مشتری داشت یا با منیر و دوستان جدیدی که پیدا کرده بود به گردش و تفریخ مشغول بود. روزهای زیادی بچه‌ها در خانه تنها بودند و در انتظار آمدن گلی. گلی دیگر آن دختر محجوب افغان نبود. حالا دیگر با صدای بلند می‌خندید. گاهی لغات رکیکی هم به کار می‌برد. حتی در مقابل رئوف و سبیه. حالا دیگر سبیه مجبور می‌شد داستان‌های دروغین برای محمود در مورد اینکه مادرش چرا خانه نیست تعریف کند. و مشاجرۀ محمود و مادرش را گوش کند و چیزی نگوید. رئوف هم از ماجراهای اطرافش راضی نبود. ولی گلی بی‌محابا درمقابل رئوف حرف می‌زد. و همیشه می‌گفت بچه هست نمی‌فهمه. رئوف از این همه کجی رنج می‌برد. و کم‌کم از مادرش متنفر می‌شد ولی جرات ابراز نداشت. اما سبیه همیشه دلسوز مادر بود و رابطۀ خوبی با گلی داشت.

زن محمود اما در آمریکا احساس خطر می‌کرد و با فشار زیاد محمود را مجبور کرد سری به آنها در آمریکا بزند. محمود ماجرا را برای گلی توضیح داد. گلی ناراحت و عصبانی از این موضوع شروع به داد و فریاد با محمود کرد. بچه‌ها باز ساکت در گوشه‌ای به مشاجرۀ این دو نفر گوش می‌دادند. بالاخره محمود قول داد زیاد طول نمی‌کشد و حداکثر یک ماه بیشتر نخواهد ماند. و با قول اینکه یه مسافرت هم با گلی و بچه‌های گلی می‌روند، گلی را راضی کرد.

یک هفته‌ای بود که محمود به آمریکا رفته. منیر برای دیدن گلی آمد و در حال صحبت بودند که منیر به رئوف گفت: می‌تونی بری یه بسته سیگار برام بخری. بقالی نزدیک خانه بود. گلی جواب داد آره. می‌تونه. بعد منیر دست کرد از کیفش پول درآورد و به رئوف گفت: سیگار مالبرو می‌تونی بگی؟ رئوف به سختی گفت: مالبرو. همه خندیدند. و رئوف رفت به بقالی نزدیک خونه. به مغازه‌دار با همان سختی گفت: یه مالبرو می‌خواهم. مغازه دار خندید و گفت: آقا رئوف سیگاری شدی. رئوف سرش را پائین انداخت و جوابی نداد. مغازه دار ادامه داد بابات چه طوره؟ پیداش نیست. رئوف از لحن مغازه دار فهمید که به او کنایه می‌زند. خجالت کشید ولی باز هم جوابی نداد. بعد مغازه‌دار سیگار را به رئوف داد و باز با همان لحن تمسخر آمیز گفت: به مامان سلام برسان. و خودش و شاگردش زدند زیر خنده. رئوف داغ شده بود. نمی‌دانست چه باید بگوید. ناراحت بود از اینکه مغازه‌دار هم ماجراهای آنها را می‌داند. شرمنده و خجول به خانه برگشت ولی حتی جرات نکرد موضوع را به مادرش بگوید. از آن به بعد هم کنایه‌ها و این گونه تحقیرها چه از طرف همان مغازه‌دار و چه سایر کسبه و بچه‌های محل به رئوف زیاد گفته شد. رئوف هر دفعه خجالت می‌کشید و سکوت می‌کرد و به روی خودش نمی‌آورد که منظور آنها را فهمیده.

منیر برنامۀ شب را با گلی گذاشت. و گلی هم که خیالش از نبودن محمود راحت بود، قبول کرد. شب بود که گلی لباس تمیز تن رئوف کرد و گفت: بیا بریم. طبق معمول سفارشات لازم در مورد جواب تلفن و زنگ در را به سبیه کرد و با رئوف پیاده راه افتادند. کمی که از محلشان دور شدند، گلی گوشۀ خیابان ایستاد. چند دقیقه‌ای نگذشت که ماشینی جلویشان ایستاد. منیر داخل ماشین بود و دو مرد که تا آن روز رئوف آنها را ندیده بود. منیر گفت: بیا بالا. رئوف رو هم آوردی؟ گلی گفت: آره خونه میمونه خواهرشو اذیت می‌کنه. گفتم یکم هم بچه بگردد. اشکالی که نداره؟ یکی از مردها گفت نه خانم بفرمایید. بچه کاری با ما ندارد. بفرمایید. چه طوری بابا؟ اسمت چیه؟ رئوف جوابی نداد. گلی گفت: رئوف. خجالتیه. منیر معرفی کرد. گلی دوستم جمشید و ناصر خان. جمشید و ناصر گفتند خوشبختم. گلی هم که دیگه حرفه‌ای شده بود گفت: منم خوشبختم. بقیۀ ماجرا تکراری بود. همان شوخی‌ها و صحبت با کنایه که فکر می‌کردند رئوف نمی‌فهمد. رئوف هم برای آنکه بگوید نمی‌فهمم از پنجرۀ ماشین خیابان‌ها را نگاه می‌کرد و از اینکه باز مرد جدیدی به مادرش نظر دارد و مادرش با او شوخی می‌کند و می‌خندد ناراحت بود. از اینکه مادرش او را آورده بود اصلاً خوشحال نبود. ولی باید تحمل می‌کرد. رئوف خیلی زود در ماشین خوابید تا چیزی نشنود.

روزهای بعد گلی دیگه رئوف را با خود نمی‌برد. با منیر می‌رفت و شب دیر وقت برمی‌گشت. و گاهی شامی هم برای بچه‌ها می‌آورد.

چهارشنبه بعد از ظهر بود که گلی آمد و به سرعت چنتا بلوز و دامن برداشت و لباس‌های رئوف را به تنش کرد. ساک کوچکی بست و به سبیه گفت: مامان تنها که نمی‌ترسی؟ سبیه که دیگر عادت کرده بود گفت: نه کی برمی‌گردی؟ گلی گفت: جمعه. سبیه با تعجب گفت: جمعه؟ گلی دستی به سر سبیه کشید و گفت: غذا داریم. درس‌تو بخون. غذا هم هست بخور. برات یه سوغاتی قشنگ میارم. سبیه مجدد پرسید مگه کجا می‌خوای بری؟ گلی جواب داد: با چند تا از مشتری‌ها داریم می‌ریم شمال. رئوف رو هم می‌برم که تو رو اذیت نکند. ساعتی بعد دو تا ماشین آمدند دنبال گلی و گلی و رئوف سوار شدند و همه به طرف شمال حرکت کردند در راه هم همان مراسم معارفه و شوخی‌های متداول تا به رامسر رسیدند. شهر به نظر گلی خیلی زیبا می‌رسید. طولی نکشید و ویلایی اجاره کردند و همه در آن مستقر شدند. رئوف کسی را نمی‌شناخت. و همه غریبه بودند. از پیش مادرش تکان نمی‌خورد. نواری گذاشته شد و همه مشغول رقص و پایکوبی شدند. برای رئوف تازگی داشت و خجالت می‌کشید که نگاه کند تا اینکه یکی از مردها آمد و دست گلی را گرفت و برد وسط برای رقصیدن. اول گلی کمی مقاومت کرد ولی بالاخره او هم مشغول شد. رئوف هاج و واج به مادرش نگاه می‌کرد که چگونه وسیلۀ سرگرمی دیگران شده. سرش را پائین انداخت تا دیگر آن صحنه‌ها را نبیند. بعد از شام اطاق‌ها تقسیم شد و یک اطاق دو تخته به گلی دادند. گلی و رئوف اما در روی یک تخت خوابیدند و مرد دیگری هم که موی سفیدی داشت وارد همان اطاق شد و روی تخت دیگر خوابید. رئوف محکم مادرش را بغل کرده بود و خیلی به سختی خوابش برد. صبح که از خواب بیدار شد دید خوشبختانه مادرش هنوز در کنار اوست. به داخل سالن رفتند و خانم‌ها در یک گوشه با هم شروع به صبحانه خوردن بودند که یکی از خانم‌ها به گلی گفت: بابا چرا اینجوری کردی دکتر خیلی ناراحت شده. این لوس‌بازی‌ها چیه؟ گلی گفت: من کاری نکردم. ایشون خودش گرفت خوابید. من که دیگه نمی‌تونم برم آقا را التماس کنم. رئوف متوجۀ منظور همه می‌شد ولی با ناراختی کامل سرش را به صبحانه گرم کرده بود. یکی از خانم‌ها گفت: دکتر میگه دسته هونگو بغل کرده بودی. این چندمین بار بود که رئوف این لغت را می‌شنید و متوجه شد که او را می‌گویند. گلی گفت: چه کار به اون داشت. اون خواب بود. بعدم اون که چیزی نمی‌فهمه. دنیا دور سر رئوف می‌چرخید. ولی نمی‌دانست چه کاری می‌تواند بکند. رئوف از بچه‌های محل توهین‌هایی نسبت به مادرش شنیده بود و حالا می‌دید که چه می‌گذرد. می‌خواست فریاد بزند من می‌فهمم این شما هستید که نمی‌فهمید. می‌خواست از آنجا فرار کند. ولی او خیلی بچه بود و توان رفتن به جایی را نداشت. با خود گفت: کاش من هم پیش سبیه می‌ماندم. کاش پدر کشته نشده بود. کاش هنوز در افغانستان بودم.

امروز رئوف با مادرش برای خرید به بقالی رفته بود تا مادرش برای او شکلاتی بخرد. بقال خیلی با گلی صمیمی و دوستانه حرف می‌زد و  شوخی می‌کردند. رئوف از اینکه از مادرش شکلات خواسته بود پشیمان شد. رئوف نفهمید چه طور از مغازه بیرون آمد، در حالی که شکلاتی در دستش بود و بقال هم پول شکلات را از مادرش نگرفته بود.

***


رئوف چهارده ساله شده بود. هنوز از مادرش می‌ترسید. چون بسیار خشن با او برخورد می‌کرد. رئوف می‌توانست لیستی از مردانی که در این سال‌ها  به خانۀ آنها رفت و آمد داشتند تهیه کند. نجیب، محمود، آقای دکتر، مدیر مدرسۀ رئوف،  بقال محل و امروز هم این چهرۀ جدید که هنوز نه اسم او را می‌داند نه چیز دیگری از او. سبیه دختر بزرگی شده و سال آخر دبیرستان است. رئوف تصمیم خود را گرفته بود. دیگر یارای تماشا نداشت. ساعت یک بعد از نیمه شب رئوف به آهستگی بلند شد. ساک کوچکی را که از قبل آماده کرده بود برداشت. در تاریکی لباسش را به تن کرد و بدون آنکه کسی متوجه شود از خانه خارج شد. رئوف تا صبح در کوچه‌ها راه رفت و هر کجا ماموری می‌دید مخفی می‌شد تا کسی او را نبیند. صبح با مختصر پولی که داشت بلیط اتوبوسی خرید و به شمال تهران رفت. در آنجا به ساختمان‌های نیمه‌ساخته مراجعه می‌کرد که کارگر می‌خواهند یا نه. در سومین ساختمان وقتی از یک افغانی سئوال کرد این جا کارگر افغانی استخدام می‌کنند؟ کارگر جواب داد مگه تو افغانی هستی؟ رئوف جواب داد: بله. کارگر افغانی با همان لهجه گفت: پس چرا اینجوری هستی؟ در همین حال سرکارگر افغان جلو آمد و گفت: چیه؟ رئوف گفت: کارگر افغان می‌گیری؟ سرکارگر با تعجب سئوال کرد مگر تو افغانی هستی؟ اهل کجایی؟ چه کار می‌کنی اینجا؟

رئوف جواب داد بله من رئوف هزاره هستم. اهل مزار شریف. تو پشتونی؟ سر کارگر گفت: بله، بیا تو بیا تو. و رئوف را به داخل چادر خالی کارگران برد. خودش نشست روی زمین بعد دست رئوف را گرفت و گفت: بشین بینم جانم. وقتی دست سرکارگر به دست رئوف خورد بدنش داغ شد عرق سردی روی صورت رئوف نشست. همان طور که کنار سرکارگر روی زمین نشسته بود با دست دیگرش چاقوی بزرگی که روی زمین کنار ماهی تابه و چراغ والر خوراک‌پزی قرار داشت را به آرامی برداشت و محکم چاقو را در سینۀ سرکارگر فرو کرد و گفت: بله من رئوف هزاره هستم. بعد بلند شد و آرام ساکش را برداشت و از چادر خارج شد. کسی او را ندید. آرامش عجیبی رئوف را در برگرفته بود. او حس می‌کرد تمام مردانی که دست مادرش را گرفته بودند کشته است. رئوف با اولین اتوبوس به طرف جنوب حرکت کرد.

Comments