سال اول / شماره دهم / داستان دنباله دار / من رئوف هزاره هستم (5) / حسین عمادزاده

من رئوف هزاره هستم
حسین عمادزاده


ادامۀ داستان دنباله‌دار "من رئوف هزاره هستم" از شمارۀ نهم مهرگان
جهت دسترسی به قسمت‌های قبلی این داستانِ دنباله‌دار، به وب‌سایت مهرگان و به قسمت بایگانی
مراجعه کنید.

... گلی گفت: آخه خانم من ... اگه بفهمه من سرایدارم خوب آن‌وقت چی؟ اگر بدونه من افغانی هستم؟ منیر حرفشو قطع کرد و گفت: احتیاج نیست همۀ زندگی تو بهش بگی. می‌گیم این جا مستاجری. شوهرت هم فرماندار مزار شریف بوده تو جنگ کشته شده. همۀ زندگی تو گذاشتی، فرار کردی. اینا از خداشونم باشه که افغانی هستی. مگه چیه؟ خلاصه، منیر داستان‌هایی ساخت و خوب به گلی یاد داد. در آخر گفت: تو فقط مواظب حرف زدنت باش. این دوتا باید یه آرایشگاه برای ما دو تا باز کنند که ماهم آینده‌مون مطمئن باشه. اینا هر دوتاشون زن و بچه‌ها‌شونو فرستادن آمریکا و اینجا تنها هستند.

محمود آتشی به جانش افتاده بود. نمی‌توانست صبر کند. هر روز از طریق حسن و منیر پی‌گیر بود که گلی را ببیند. بعد از چند روز بالاخره منیر اجازه داد دوباره دور هم جمع شوند. این بار محمود خانه خودش را آماده کرده بود. حسن، منیر و گلی را سوار کرد و به خانه‌ای ویلایی در زعفرانیه رفتند. سرایدار در را باز کرد. حسن ماشینش را داخل حیاط برد. حیاط زیبایی بود، با استخری و درخت و باغچه‌ای. محمود خیلی به خودش رسیده بود. آمد جلوی در و سلام گرمی به حسن و گلی کرد. و به سرایدارش گفت: احمد بدو ذغالو روشن کن. بعد رو به بقیه گفت: بفرمائید بفرمائید. خانۀ خودتان است. وقتی وارد ساختمان شدند گلی وحشت کرد. شبیه هیچ یک از آپارتمان‌هایی که رفته بود نبود. مبل‌ها، تابلوها، وسائل بسیار زیبا، همه جا را پوشانده بود. فرش‌هایی که گلی نمی‌توانست ارزش آنها را بفهمد. فقط می‌دانست که حتماً گران قیمت است، و با تعجب با خودش فکر می‌کرد این همه اثاثیه برای چیه؟ چه کاری با اینها انجام می‌دهند؟ اصلاً به چه دردشان می‌خورد؟ او نمی‌فهمید. او با خیلی کمتر از اینها می‌توانست زندگی خوبی داشته باشد. ولی اینها چرا این همه اثاثیه دارند. نمی‌توانست بفهمد. محمود مثل پروانه دور منیر و گلی می‌چرخید و آنها را تا مبل همراهی می‌کرد.

کلمۀ خوش آمدید از دهانش نمی‌افتاد. گلی باز رئوف را با خودش آورده بود، و همان داستان‌ها را برای سبیه و فاطمه باقی گذاشته بود. محمود رو کرد به حسن گفت: حاج آقا از خودت پذیرائی کن. ویسکی بریز. برای منم درست کن. برای خانم‌ها هم شراب خوبی گرفتم. بریز. منیر خانم شراب که میل داری؟ منیر گفت: یه لیوان فقط. محمود به گلی گفت شما چی گلی خانم؟ شراب بریزم یا ویسکی؟ گلی مثل برق گرفته‌ها با ترس گفت نه، نه، من نه. محمود گفت: نه چیه گلی خانم شرابش خیلی خوبه‌ها. یه لیوان گرمتون می‌کنه. گلی ملتمسانه به منیر نگاه کرد و دوباره گفت نه، من نه. اصلاً گلی به چنین سئوالی فکر نکرده بود. خیلی ترسیده بود. نمی‌دانست چه باید بکند. فقط منیر را نگاه می‌کرد. منیر دلش سوخت و گفت نه بابا این دختر من خیلی با حیاست. اهل مشروب نیست. محمود اذیت نکن دیگه نمیاد اینجا ها. و خنده‌ای سرداد. این حرف اثر داشت. محمود فوراً از اصرار دست کشید و گفت: باشه باشه، هر جور که راحت هستید. پپسی که می‌خوردید؟ و بدونه آنکه منتظر جواب شود یه لیوان پپسی برای گلی ریخت یه لیوان هم داد دست رئوف. رئوف تا به آنروز پپسی نخورده بود. کمی خورد، دهانش سوخت ولی شیرینی آنرا دوست داشت. باز هم ذره‌ای خورد، اشک از چشم‌هایش جاری شد ولی دوست داشت. گلی هم ذره‌ای خورد و لیوان را روی میز گذاشت، و لیوان رئوف را گرفت که زمین نریزد. ولی رئوف باز هم می‌خواست. گلی لیوان را در دست خودش نگه‌داشت تا رئوف ذره‌ذره بخورد. محمود گفت: خانم بچه را اذیت نکن. بزار راحت باشه. گلی با لهجۀ افغانی گفت: فرش را کثیف می‌کند. من مواظب هستم بخوره. دست شما درد نکنه. محمود لبخندی زد و رفت داخل اطاقی که در همان طبقه بود. چند دقیقه بعد با جعبه‌ای بیرون آمد و به گلی گفت: این قابل شما را ندارد. برای بچه گرفتم خوشحال بشه. تنش کنید ببینم اندازه هست یا نه؟ گلی سرخ شد. خیلی تشکر کرد و گفت: نه والا خودش دارد، دست شما درد نکنه. نمی‌خواد، داره. منیر فوراً پرید وسط، که گلی جون محمود آقا بچه‌ها را خیلی دوست داره حالا هدیه رو که رد نمی‌کنن. تنش کن ببینم سلیقۀ این محمود خان چطوره؟ گلی لباس‌های دست دومی که از شیخ حسن خریده بود را در آورد و لباس‌های نو را تن رئوف کرد. رئوف خیلی خوشحال بود. لباس‌های قشنگی بود کفش‌های پلاستیکی را در آورد و کفش نایکی را بپا کرد. حس خوبی بود. کفش‌ها خیلی راحت بود تا به حال رئوف چنین کفشی نپوشیده بود. شکمش را داده بود جلو که بتواند خودش را در لباس و کفش نو ببیند. همه می‌خندیدند. منیر گفت: خوبه رئوف جان؟ رئوف با سر جواب داد بله. گلی با شرمندگی باز هم از محمود تشکر کرد. محمود هم تعارف می‌کرد که قابلی نداره. شنیدم دو تا دختر هم دارید. چون اندازۀ اونا رو نمی‌دونستم دو تا عروسک براشون خریدم. بعد بدو رفت و دو تا عروسک بزرگ و زیبا آورد. رئوف رفت جلو عروسک را بگیرد گلی گفت والاه نه آقا لازم نیست. چرا زحمت کشیدید. ولی رئوف دنبال عروسک بود. محمود گفت بابا اینا مال خواهراته. برای تو یه ماشین قشنگ می‌خرم. دفعه دیگه بهت میدم. باشه. گلی رئوف را عقب کشید و با تحکم گفت بیا عقب عیبه.

شام را احمد آورد. کباب درست کرده بود. خیلی زیادتر از مقداری که آن چهار نفر می‌خوردند. سر میز محمود سعی کرد پهلوی گلی بنشیند. حسن هم معلوم بود از قبل قرار مدارش را با محمود گذاشته بود که یه جوری سر منیر را گرم کند. به منیر گفت: خانم بیا اینجا پیش من بشین. از وقتی رفیق تو آوردی دیگه مارو تحویل نمی‌گیری. ولش کن طفلکی رو بزار راحت باشه. چقدر چسبیدی بهش. با تمام ترفندها محمود نتوانست با گلی تنها شود و آن شب هم تیرش به سنگ خورد. چند سیخ کباب با برنج آخر شب در ظرف یکبار مصرف ریختند و به گلی و منیر دادند برای بچه‌ها ببرند.


محمود آدم زرنگ و باهوشی بود. از سر
و وضع رئوف فهمیده بود وضع گلی چگونه است و با توجه به افغانی بودنش حدس زده بود که باید سرایدار آن ساختمان باشد. بعد از چند بار بیرون رفتن وقتی دید از سد منیر نمی‌تواند بگذرد یک روز به منیر زنگ زد و رک و صریح گفت: منیر خانم جون ما بچۀ بازاریم، می‌دونیم شما داری ما رو سر کار می‌زاری. در ضمن می‌دونم که این خانم هم اونجا سرایداره ولی چه عیبی داره بزار ما کمی بهش سروسامون بدیم. مگه شما بخیلی؟ منیر که نقشه‌اش را لو رفته می‌دید فوراً سوار موج شد و گفت: والا محمود جون من که نمی‌خوام زندگی تو خراب بشه. آره این دختره اینجا سرایداره. خوب نمی‌تونه زیاد هم بیرون بیاد. اگر مدیر ساختمان بفهمه بیرونش می‌کنه و از نون خوردن میافته. تو که نمیخواهی برای تفریح خودت این بیچاره رو آواره کنی؟ محمود گفت: نه منیر جون من که نمی‌خوام مردمو اذیت کنم. از اول بما بگو خودمون یه فکری بکنیم. بزار من یه روز باهاش تنها حرف بزنم. خودم درستش می‌کنم. منیر گفت نه جان کامبیزم هر چی من بهش می‌گم می‌ترسه. اصلاً هر چی میخواهی به من بگو من درستش می‌کنم. بگو تو چی می‌خوای باقیش با من؟ البته یه انگشتر هم باید برای من بخری تا درست حسابی درستش کنم. محمود گفت: آفرین حالا شدی اهل حرف حساب. من یه خونه براش می‌گیرم. صیغه می‌کنمش، بره اونجا دیگه سرایداری هم نکنه. منیر گفت خرج بچهها و خودش چی؟ تو یه خونه اجاره می‌کنی فردا می‌زاری میری آمریکا اون بدبخت از کجا بیاره کرایه خونه بده؟ محمود گفت: خوب تو بگو چه کنم؟ منیر که دیگه نقشه‌اش را از دست رفته می‌دید به کمتر راضی شده بود گفت: دوتا اطاق براش بگیر، یه مغازه هم براش بگیر آرایشگاه کنه. اقلاً خرج خودش رو در بیاره تو هم راحت می‌شی.



فصل چهارم


منیر گوشی را گذاشت و به فکر فرو رفت. با این کار آبی برای او گرم نشده بود ولی دیگر کاری از او بر نمی‌آمد. محمود زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود. بهتر است به همان انگشتر رضایت بدهد. بلند شد رفت پائین اطاق گلی. گلی تازه از کارهای ساختمان آزاد شده بود. وقتی منیر را دید با احترامی که مجبور بود به اهالی ساختمان بگذارد از جا بلند شد. سلام کرد و گفت: خانم شما چرا زحمت کشیدید می‌فرمودید من خدمت می‌رسیدم. منیر که سعی داشت وانمود کند کار بزرگی انجام داده با لبخندی روی زمین نشست و گفت: بشین درستش کردم. گلی گفت: چی رو. منیر گفت: محمود رو. گلی سرخ شد و با چشم و ابرو به بچه‌ها اشاره کرد. ولی منیر گفت: ای بابا اینا که چیزی متوجه نمیشن. سبیه رفت گوشه‌ای و خواهرش را برد پیش خودش و مشغول بازی با خواهرش شد که مادرش راحت باشد. ولی رئوف بین آنها نشسته بود و منیر را نگاه می‌کرد. سبیه همۀ حرف ها را می‌شنید. منیر تمام موضوع را برای گلی تعریف کرد. در آخر هم گفت: نظرت چیه؟ خوبه دیگه از جارو کشی و این کارا هم راحت میشی. گلی گفت: آخه نجیب چی؟ به او چی بگم. اونا منو می‌کشند. جواب خانم رحیمی را چی بدم؟ اگر فامیل هام توی افغانستان بفهمند منو می‌کشند. نمیشه منیر خانم. منیر اخم‌هاشو تو هم کرد و گفت: فامیل کیلویی چنده؟ گور بابای نجیب. اینجا ایرانه.  غلط می‌کنند تو رو بکشند. اصلاً چه لزومی داره جار بزنی به همه بگی برای خودت مغازه زدی. اون مردیکه رو هم بگو دیگه روشو کم کنه بره. به خانم رحیمی هم بگو کار پیدا کردی دیگه نمی‌تونی اینجا کار کنی. من پدرم در اومده تا محمودو پختم. این حرفا چیه. پاشو پاشو خجالت بکش. میخواهی تا آخر عمر به مردیکه کولیه مجانی بدی؟ بعد با خنده گفت: نا کس نکنه دوستش داری؟ گلی خجالت کشید سرش رو پایین انداخت و گفت: نه والا خانم من فقط به این سه تا بچه فکر می‌کنم. من چیز زیادی که نمی‌خواهم. فقط یه لقمه نونی برای اینا در بیارم کافی هست. این جا هم که خوبه. می‌ترسم هم اینجا رو از دست بدم هم نتونم دیگه کار کنم ...

منیر کارشو بلد بود. برای اینکه گلی زیاد هم پررو نشه گفت: حالا دعا کن درست بشه و تا صبح که از خواب بیدار می‌شه پشیمون نشه.

سبیه موضوع را فهمیده بود. وقتی منیر رفت از مادرش پرسید: مامان می‌خوای شوهر کنی؟ گلی جاخورد و با اخم به سبیه گفت: این حرفا چیه. فضولی نکن. می‌خوام سلمونی باز کنم که از خونۀ این و اون رفتن راحت بشم و بتونم پیش شماها باشم. دیگه این حرفو تکرار نکنی‌ها! سبیه سرش را پائین انداخت و دیگه حرفی نزد. رئوف بی دلیل شروع به گریه کرد. گلی رئوف را بغل کرد و گفت: تو دیگه چته؟

ساختمانی قدیمی در خیابان امیر اکرم که جلوی حیاط را صاحب خانه تبدیل به مغازه کرده بود با دو اطاق در عقب حیاط با آشپزخانه و حمام، خیلی برای گلی زیبا بود. همه چیز داشت. منیر هم خیلی کمک کرد. دوتا فرش ماشینی و لوازم اولیه برای آشپزی و خواب برای گلی و بچه‌ها. باور کردنی نبود از اون اطاق بدون آفتاب در پارکینگ به جایی که چند متری هم حیاط داشت.  محمود خست نکرده بود. لوازم آرایشگاه با نظر منیر تهیه شده بود. مغازۀ ساده و خوبی بود. آرایشگاه گلی. ولی چون گلی مدرکی نداشت همه چیز را به نام منیر گرفتند. منیر هم قول داد مدتی برای جلب مشتری چند روزی در هفته بیاید و کار کند تا گلی راه بیافتد. خداحافظی با خانم رحیمی دشوار بود ولی آن هم انجام شد. محمود با یک پیکان آمده بود که گلی و بچه‌ها را ببرد به خانۀ جدید. منیر هم برای خداحافظی و حفظ ظاهر تا دم در آمده بود. آهسته به گلی گفت: صبح میام پیشت. نترس من خودم میام رات می‌ندازم. خانم رحیمی فکر کرد پیکان دم در از آژانس آمده. این بار منیر جلو نشست و دو دختر عقب ماشین و رئوف را گلی بغل کرد. این اولین بار بود که منیر جلوی یه ماشین می‌نشست. بچه‌ها حاج و واج از این همه تغییر ساکت به خیابان نگاه می‌کردند. محمود هم خوشحال از اینکه همۀ کارها درست شده. محمود ماشین را توی خیابان پارک کرد در خانه را باز کرد. بقچۀ لباس‌های گلی و بچه‌ها را آورد و داخل اطاق گذاشت. 


ادامه دارد ...

Comments