من رئوف هزاره هستم
محمود آتشی به جانش افتاده بود. نمیتوانست صبر کند. هر روز از طریق حسن و منیر پیگیر بود که گلی را ببیند. بعد از چند روز بالاخره منیر اجازه داد دوباره دور هم جمع شوند. این بار محمود خانه خودش را آماده کرده بود. حسن، منیر و گلی را سوار کرد و به خانهای ویلایی در زعفرانیه رفتند. سرایدار در را باز کرد. حسن ماشینش را داخل حیاط برد. حیاط زیبایی بود، با استخری و درخت و باغچهای. محمود خیلی به خودش رسیده بود. آمد جلوی در و سلام گرمی به حسن و گلی کرد. و به سرایدارش گفت: احمد بدو ذغالو روشن کن. بعد رو به بقیه گفت: بفرمائید بفرمائید. خانۀ خودتان است. وقتی وارد ساختمان شدند گلی وحشت کرد. شبیه هیچ یک از آپارتمانهایی که رفته بود نبود. مبلها، تابلوها، وسائل بسیار زیبا، همه جا را پوشانده بود. فرشهایی که گلی نمیتوانست ارزش آنها را بفهمد. فقط میدانست که حتماً گران قیمت است، و با تعجب با خودش فکر میکرد این همه اثاثیه برای چیه؟ چه کاری با اینها انجام میدهند؟ اصلاً به چه دردشان میخورد؟ او نمیفهمید. او با خیلی کمتر از اینها میتوانست زندگی خوبی داشته باشد. ولی اینها چرا این همه اثاثیه دارند. نمیتوانست بفهمد. محمود مثل پروانه دور منیر و گلی میچرخید و آنها را تا مبل همراهی میکرد. کلمۀ خوش آمدید از دهانش نمیافتاد. گلی باز رئوف را با خودش آورده بود، و همان داستانها را برای سبیه و فاطمه باقی گذاشته بود. محمود رو کرد به حسن گفت: حاج آقا از خودت پذیرائی کن. ویسکی بریز. برای منم درست کن. برای خانمها هم شراب خوبی گرفتم. بریز. منیر خانم شراب که میل داری؟ منیر گفت: یه لیوان فقط. محمود به گلی گفت شما چی گلی خانم؟ شراب بریزم یا ویسکی؟ گلی مثل برق گرفتهها با ترس گفت نه، نه، من نه. محمود گفت: نه چیه گلی خانم شرابش خیلی خوبهها. یه لیوان گرمتون میکنه. گلی ملتمسانه به منیر نگاه کرد و دوباره گفت نه، من نه. اصلاً گلی به چنین سئوالی فکر نکرده بود. خیلی ترسیده بود. نمیدانست چه باید بکند. فقط منیر را نگاه میکرد. منیر دلش سوخت و گفت نه بابا این دختر من خیلی با حیاست. اهل مشروب نیست. محمود اذیت نکن دیگه نمیاد اینجا ها. و خندهای سرداد. این حرف اثر داشت. محمود فوراً از اصرار دست کشید و گفت: باشه باشه، هر جور که راحت هستید. پپسی که میخوردید؟ و بدونه آنکه منتظر جواب شود یه لیوان پپسی برای گلی ریخت یه لیوان هم داد دست رئوف. رئوف تا به آنروز پپسی نخورده بود. کمی خورد، دهانش سوخت ولی شیرینی آنرا دوست داشت. باز هم ذرهای خورد، اشک از چشمهایش جاری شد ولی دوست داشت. گلی هم ذرهای خورد و لیوان را روی میز گذاشت، و لیوان رئوف را گرفت که زمین نریزد. ولی رئوف باز هم میخواست. گلی لیوان را در دست خودش نگهداشت تا رئوف ذرهذره بخورد. محمود گفت: خانم بچه را اذیت نکن. بزار راحت باشه. گلی با لهجۀ افغانی گفت: فرش را کثیف میکند. من مواظب هستم بخوره. دست شما درد نکنه. محمود لبخندی زد و رفت داخل اطاقی که در همان طبقه بود. چند دقیقه بعد با جعبهای بیرون آمد و به گلی گفت: این قابل شما را ندارد. برای بچه گرفتم خوشحال بشه. تنش کنید ببینم اندازه هست یا نه؟ گلی سرخ شد. خیلی تشکر کرد و گفت: نه والا خودش دارد، دست شما درد نکنه. نمیخواد، داره. منیر فوراً پرید وسط، که گلی جون محمود آقا بچهها را خیلی دوست داره حالا هدیه رو که رد نمیکنن. تنش کن ببینم سلیقۀ این محمود خان چطوره؟ گلی لباسهای دست دومی که از شیخ حسن خریده بود را در آورد و لباسهای نو را تن رئوف کرد. رئوف خیلی خوشحال بود. لباسهای قشنگی بود کفشهای پلاستیکی را در آورد و کفش نایکی را بپا کرد. حس خوبی بود. کفشها خیلی راحت بود تا به حال رئوف چنین کفشی نپوشیده بود. شکمش را داده بود جلو که بتواند خودش را در لباس و کفش نو ببیند. همه میخندیدند. منیر گفت: خوبه رئوف جان؟ رئوف با سر جواب داد بله. گلی با شرمندگی باز هم از محمود تشکر کرد. محمود هم تعارف میکرد که قابلی نداره. شنیدم دو تا دختر هم دارید. چون اندازۀ اونا رو نمیدونستم دو تا عروسک براشون خریدم. بعد بدو رفت و دو تا عروسک بزرگ و زیبا آورد. رئوف رفت جلو عروسک را بگیرد گلی گفت والاه نه آقا لازم نیست. چرا زحمت کشیدید. ولی رئوف دنبال عروسک بود. محمود گفت بابا اینا مال خواهراته. برای تو یه ماشین قشنگ میخرم. دفعه دیگه بهت میدم. باشه. گلی رئوف را عقب کشید و با تحکم گفت بیا عقب عیبه. شام را احمد آورد. کباب درست کرده بود. خیلی زیادتر از مقداری که آن چهار نفر میخوردند. سر میز محمود سعی کرد پهلوی گلی بنشیند. حسن هم معلوم بود از قبل قرار مدارش را با محمود گذاشته بود که یه جوری سر منیر را گرم کند. به منیر گفت: خانم بیا اینجا پیش من بشین. از وقتی رفیق تو آوردی دیگه مارو تحویل نمیگیری. ولش کن طفلکی رو بزار راحت باشه. چقدر چسبیدی بهش. با تمام ترفندها محمود نتوانست با گلی تنها شود و آن شب هم تیرش به سنگ خورد. چند سیخ کباب با برنج آخر شب در ظرف یکبار مصرف ریختند و به گلی و منیر دادند برای بچهها ببرند.
منیر کارشو بلد بود. برای اینکه گلی زیاد هم پررو نشه گفت: حالا دعا کن درست بشه و تا صبح که از خواب بیدار میشه پشیمون نشه. سبیه موضوع را فهمیده بود. وقتی منیر رفت از مادرش پرسید: مامان میخوای شوهر کنی؟ گلی جاخورد و با اخم به سبیه گفت: این حرفا چیه. فضولی نکن. میخوام سلمونی باز کنم که از خونۀ این و اون رفتن راحت بشم و بتونم پیش شماها باشم. دیگه این حرفو تکرار نکنیها! سبیه سرش را پائین انداخت و دیگه حرفی نزد. رئوف بی دلیل شروع به گریه کرد. گلی رئوف را بغل کرد و گفت: تو دیگه چته؟ ساختمانی قدیمی در خیابان امیر اکرم که جلوی حیاط را صاحب خانه تبدیل به مغازه کرده بود با دو اطاق در عقب حیاط با آشپزخانه و حمام، خیلی برای گلی زیبا بود. همه چیز داشت. منیر هم خیلی کمک کرد. دوتا فرش ماشینی و لوازم اولیه برای آشپزی و خواب برای گلی و بچهها. باور کردنی نبود از اون اطاق بدون آفتاب در پارکینگ به جایی که چند متری هم حیاط داشت. محمود خست نکرده بود. لوازم آرایشگاه با نظر منیر تهیه شده بود. مغازۀ ساده و خوبی بود. آرایشگاه گلی. ولی چون گلی مدرکی نداشت همه چیز را به نام منیر گرفتند. منیر هم قول داد مدتی برای جلب مشتری چند روزی در هفته بیاید و کار کند تا گلی راه بیافتد. خداحافظی با خانم رحیمی دشوار بود ولی آن هم انجام شد. محمود با یک پیکان آمده بود که گلی و بچهها را ببرد به خانۀ جدید. منیر هم برای خداحافظی و حفظ ظاهر تا دم در آمده بود. آهسته به گلی گفت: صبح میام پیشت. نترس من خودم میام رات میندازم. خانم رحیمی فکر کرد پیکان دم در از آژانس آمده. این بار منیر جلو نشست و دو دختر عقب ماشین و رئوف را گلی بغل کرد. این اولین بار بود که منیر جلوی یه ماشین مینشست. بچهها حاج و واج از این همه تغییر ساکت به خیابان نگاه میکردند. محمود هم خوشحال از اینکه همۀ کارها درست شده. محمود ماشین را توی خیابان پارک کرد در خانه را باز کرد. بقچۀ لباسهای گلی و بچهها را آورد و داخل اطاق گذاشت. ادامه دارد ... |