بودایی رضا نجفی
گفتم: "چرا نگذاشتید بُکشمش؟ زنده ماندنش برای ما هم خطرناک نباشد، برای دیگران که هست." چیزی نگفت، فقط چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد سرش را انداخت پایین. از چیزی که گفته بودم پشیمان شدم. سنگی را که از دستم گرفته بود انداخت روی زمین. از صدای خفۀ سنگ، عقرب دوباره خزید زیر تخته سنگها. آرام و ساکت نشست کنار آتش. شب چندان سردی نبود و ما بیرون چادر، کنار آتش میخواستیم چای بنوشیم که آن عقرب لعنتی سروکلهاش پیدا شد. میدانم احمقانه است اما به نظرم رسیده بود که در تلألوی آتش دارد ما را میپاید تا غافلگیرمان کند.
دیگران توی چادرهایشان خواب بودند. فقط گهگاه صدای جرق و جروق سوختن چوبها بلند میشد. شب ساکتی بود و نسیم ملایمی میوزید. گروه ما تشکیل شده بود از سی و دو کوهنورد از ملیتهای جوراجور که همگی بعد از بازگشت از فتح ناموفق هیمالیا _ به دلیل شرایط نامساعد جوٌی در نزدیکی قله _ حالا در راه بازگشت در کوههای بامیان افغانستان توقف کرده بودیم. گفتم همگی، البته به جز همین جوانک بیست و چند سالۀ سوییسی که دو روز پیش توی کوهستان پیدایش کردیم و قرار شد بخشی از راه را همراه ما بیاید. ظاهراً گم شده بود. میگفت از زیارت معابد بودایی در لهاسا برمیگردد و دارد میرود دیدن مجسمههای بودا در بامیان. شاید به دلیل بکار بردن همین واژۀ عجیب "زیارت" بود که بعضی از باربرهای بومی باورشان شده بود که جوانک باید بودایی باشد!
باید اعتراف کنم که کنجکاو شده بودم. دلم میخواست بدانم چه طور آدم دین آباء و اجدادی خودش را ول میکند و میچسبد به یک دین غریبه؛ مگر کالوینیسم خودش چه عیبی داشت؟ آیا بودیسم او _ البته اگر بودایی شده بود _ یک جور ادا و اطوار هیپیهای شصت و هشتی نبود؟ اما دو سه بار که سعی کردم از زیر زبانش بکشم، راه نداد.
باشنیدن صدای پای یکی از باربرها که لابد برای خالی کردن مثانهاش از چادر بیرون آمده بود، ساکت شد و دوباره به ذغالهای سرخ و آختۀ درون آتش که نیم رخش را روشن میکرد، خیره ماند. دو سه دقیقهای بیشتر طول نکشید که باربر از پشت چادرش برگشت و رفت داخل چادر. تعجب کردم که چقدر زود کارش را کرده بود! توی آسمان، شهابی یک لحظه خطی روشن ترسیم کرد و بعد توی تاریکی گموگور شد. پس درست بود. این آدم باید بودایی باشد. پرسیدم: "میگویند شما پیرو بودیسم هستید، لابد برای همین نگذاشتید آن عقرب را بکشم؟" اکراه از چهرهاش پیدا بود: "میدانید، من از همان کودکی هم خیلی مذهبی نبودم، اما تحصیل جامعه شناسی دین، پاک مرا به مسیحیتام بیایمان کرد. بدتر از آن، سکوت کتاب مقدس دربارۀ اقوام آسیای دور باعث شد علاقهمند شوم که دربارۀ ادیان شرقِ دور و ادیانِ چینی و هندی تحقیق کنم ..." تقریباً توی حرفش پریدم _ میگویم تقریباً چون با مکث و تأمل بسیار حرف میزد _ و گفتم: "لابد همین شد که تغییر دین دادید؟" حرکتی به دستش داد، درست مثل اینکه بخواهد پشهای را از صورتش دور کند. یک لحظه فکر کردم واقعاً دارد همین کار را میکند. _ نه، نه، دقیقا این طور که میگویید نیست، کمی فرق میکند. گفتم که، من ایمانم را از قبل از دست داده بودم. از آن گذشته، شاید شما ندانید که بودیسم دین نیست، یک جور طریقت است. آدم می تواند مسیحی یا یهودی باشد و در عین حال بودایی. بودیسم در مورد چیزهایی مثل خدا و بهشت و جهنم سکوت میکند، پس منافاتی هم با ادیان موسوم به الهی پیدا نمیکند. راستش من از همین سکوت این آیین در این موارد خوشم آمد." ناگهان ساکت شد. مثل این که از گفتن این حرفها پشیمان شده باشد. جرأت نمیکردم حرفی بزنم. هربار که چیزی گفته بودم، پشیمان شده بودم. مدتی طولانی در سکوت گذشت، سکوت دو آدم پشیمان! میخواستم شب به خیر بگویم که جوان سوییسی گفت: "میدانید، راستش من یک بودایی واقعی نیستم. من بسیاری از مراسم و دستورهای این آیین را انجام نمیدهم. آن غسلها و دعاها و مراقبهها ... میدانید تا مدتها من فقط مُلحدی پژوهشگر در فرقههای بودایی بودم. من اطلاعات دقیق و جامعی دربارۀ تفاوت بودیسم تراوادایی و مهایانایی و واجریانایی داشتم. تحقیق مبسوطی هم دربارۀ ذِن و شین جودوی ژاپنی کرده بودم. به خیال خودم داشتم بودیسم را با اضداد خودش یعنی پدیدههای مدرن، زندگی زمینی و عشق و لذت هایش پیوند میدادم، اما من در توهم مایا و چرخۀ سامسارا گرفتار بودم و خبر نداشتم." دوباره ساکت شد. اما این بار میدانستم که باید صبورانه منتظر بنشینم. جوان سوییسی با آرامش غریبی شب پُرستاره را نگاه میکرد. نسیم با شدت بیشتری وزید و شعلههای هیزم را پیچ و تابی داد. او گفت: "اما یک روز همه چیز عوض شد."
مگسها روی لبۀ فلزی و زنگ زدۀ تخت خواب فکستنی اتاقم رژه میرفتند. تعدادشان آنقدر زیاد بود که بتوانم با یک حرکت سریع دست یکی شان را توی مشت بگیرم. از سر بطالت بود که بازی من با مگس آغاز شد. حالا مگس توی مشتم بود. می توانستم حسش کنم. کافی بود انگشتانم را کمی بیشتر میفشردم تا له شود. نگران کثیف شدن دستم نبودم. اما نفرت درونم اجازه نمیداد این بازی را به این راحتی تمام کنم، آن هم بازی با موجود مزاحمی که خواب نیمروزیام را بههم زده بود. رفتم سراغ روشویی اتاق که آنقدر تویش ادرار کرده بودند که کاسهاش را جِرم گرفته بود. شیر آب را باز کردم. لولههای روشویی چنان گرفته بود که به سرعت آب توی کاسه جمع شد. مشتم را توی آب فروبردم و بازش کردم. حالا مگس در جریان دایره ای آب میچرخید و با تلاش وحشیانهای برای نجات یافتن دست و پا میزد. همه چیز به نظرم پوچ و عبث آمد. وجود این مگس، تلاش دیوانه وارش ... شیر آب را بیشتر باز کردم. چند بار موفق شد خودش را به لبۀ دستشویی بند کند و موقتاً از حفرۀ مرگ آور روشویی دور شود. برایم این تلاش عجیب بود. شنیده بودم فقط انسان به مفهوم مرگ آگاهی دارد، اما حالا حس میکردم تلاش دیوانهوار این مگس از روی ترس است، ترس از نیستی. از خودم پرسیدم آیا این ترس _ اساساً اگر ترسی وجود داشته باشد _ نشانۀ نوعی اندیشیدن نیست؟
مسخره بود. در حالی که ماهواره های ساخت بشر توی فضا میچرخیدند، یکی از همین افراد بشری سرگرم شکنجۀ یک مگس و بررسی حالات روحی آن بود. مسخرهتر این بود که این بشر دقیقاً متوجۀ نحوۀ جان کندن این مگس نمیشد. اما مگس من قصد مردن نداشت. شیر آب را بستم. چند دقیقه بعد آب کاسۀ روشویی تخلیه شد. مگس چسبیده بود به جرمهای روشویی. حس ملالم بیشتر و بیشتر شد. در حالی که روی مگس ادرار میکردم، گفتم حالا اگر میتوانی زنده بمان و رفتم و خیس عرق دوباره افتادم توی تخت، بدون آنکه خوابم ببرد. یک ساعت بعد که برگشتم، مگس مرده بود. احساس عجیبی به من دست داد. آیا واقعاً باید میکشتمش؟ با آن تلاش دیوانهوارش مستحق زندهماندن نبود؟ اما مگر زندگی ما هم فرقی با همین مگس میکرد؟ مگر نه این است که ما هم در جهانی بیمعنا و بی ذرهای ترحم و عدالت، بیهوده سگدو میزنیم و رنج میکشیم و خسته میشویم و تنها میمانیم و از دست مرگ درمیرویم، اما سرآخر فنا میشویم و در یک خلاء فرومیرویم، در یک نیستی جاودان...
دامنۀ هر کپه به کپۀ مجاور متصل میشد و پیچ و خمها و فراز و نشیبهای سرگیجهآوری را میساخت. جای عجیب و غریبی بود. مارمولک درشتی با سرعت شگفتانگیزی از جلوی پایم دوید لابهلای پیچ و خمهای کپهها. با برخورد پوست زبرش با خار و خاشاک و زمین، صدای خشخشی به گوش رسید. رفت بالای کپهای و با چشمهای ریزش خیره شد به من. تا راه افتادم طرفش، دوباره لغزید لابهلای کپهها و گم و گور شد. سکوت محض همه جا را گرفت، نه حرکتی به چشم میخورد و نه صدایی به گوش میرسید، درست مثل اینکه جهان مرده باشد، فقط خاک بود و آفتاب. حتی قدمهایم صدای دیگری میداد. داشتم لای شیاری میان دو کپه راه میرفتم. به لابیرنتی بدون سقف میمانست. برای اولین بار در زندگیام، خودم را به معنای واقعی تنهای تنها حس کردم. مثل این بود که زمان متوقف شده باشد. هیچ جریان هوایی را هم حس نمیکردم. از حرارت آفتاب داغ شده بودم و برای فرار از آفتابی که پس کلهام میتابید، بیهوده راه میرفتم. اما فایدهای نداشت. سایهای هم در کار نبود. انتهای شیار را کپهای مسدود کرده بود، اما پایان شیب این توده خاک، درست جایی که دامنۀ کپه به زمین میرسید، خالی بود. مثل این بود که قسمت انتهایی این تپۀ کوچک شکاف خورده باشد. ارتفاع این طاق طبیعی از زمین کوتاه بود، شاید چهل یا پنجاه سانت، اما درازای این شکاف بیشک به سه متر میرسید. تنها اینجا بود که دیدم زیر این طاق سایهای وجود دارد. به این فکر افتادم که میتوانم بخزم توی این حفره، اما این کار هم احمقانه بود. نشستم روی زمین و با حسرت به سایۀ شکاف دیواره نگاه کردم. خاکش رنگ عجیبی داشت، خاک سرخ متمایل به قهوهای که از جنس خاک و شنهای آن منطقه متمایز بود. ته دیواره حفرههای سیاهی به چشم میخورد. سکوت داشت اذیتم میکرد. سرفهای کردم تا شاید سکوت را به هم بزنم. باز وزوز سکوت گوشم را پرکرد. داشتم به این فکر میکردم که آیا این سوراخ ها کار مارمولک است. صورتم را جلوتر بردم و متوجه شدم چیزی از درون تاریکی یکی از سوراخها به من خیره شده است. جانور حفره جلوتر خزید و در یکی دو متری من سر یک مار سیاه از سوراخ بیرون آمد. کاملاً بیحرکت ماندم. مار آرام از حفره بیرون خزید و روی زمین چنبره زد. سرش را کمی بالاتر از سطح زمین گرفت. زبان دو شاخۀ لزجش را دیدم که در هوا تاب میخورد. باز هم کمی جلوتر خزید. خشخش حرکتش به مارمولک شبیه نبود، بسیار نرمتر بود، مثل اینکه روی پوست آدم لیز بخورد. سیاهی پوستش به سیاهی و براقی قیر میمانست. حالا در یک متری من چنبره زده بود، اما سرش را بسیار بالا گرفته بود. تعجب کردم که چه طور میتواند تنهاش را این قدر بالا نگه دارد. درست مثل این بود که قصد حمله دارد. چند بار دیگر زبانش را تاب داد و ناگهان خشک شد، درست مثل شاخۀ خشکیدۀ یک درخت. تا آن لحظه، مار را موجود ضعیفی میدانستم که اگر سنگی بر سرش بکوبی نابود می شود، اما وقتی متوجۀ چشمهایش شدم، ترس برم داشت. نگاهش ترسناکتر از نگاه مارمولک بود. شنیده بودم مار میتواند با چشمانش پرندگان کوچک، موشها و یا حتی خرگوشی را فلج کند، اما باور نمیکردم که آدم هم فلج شود. وقتی به عمق آن دو چشم نگاه کردم، تازه حس کردم که او موجودی واقعی و خطرناک است، موجودی که لابد داشت تصمیم میگرفت که به من حمله کند یا نه؟ حتی جرأت نداشتم سرم را تکان بدهم. از گوشه چشمم دور و برم را بررسی کردم. اولین سنگ از من سهچهار متری دورتر بود. قضیه مثل دوئلی بود که نتیجهاش از قبل معلوم باشد. شانسی نداشتم. تا چند لحظه پیش فکر میکردم آن منطقه کاملا مرده است و هیچ چشمی مرا نمی بیند، اما حال از گوشه چشمم میدیدم که خاک تکان می خورد. این موریانهها و حشرات بودندکه روی خاک میجنبیدند. چشمهای بسیاری مرا میپاییدند و در رأس همۀ آنها یک جفت چشم مار!
دوباره به مار خیره شدم و باز آن چوب خشکیده بدل به موجودی جاندار شد. مار تکانی خورد و لغزید زیر سایۀ یک طاقی. آرام بلند شدم و طرف سنگ رفتم. سنگ را برداشتم. مار تکانی نخورد. جلوتر ر فتم. دیگر ترسناک نبود. اگر آن سنگ را میانداختم روی سرش دیگر نمیتوانست از زیرش بیرون بیاید. سنگ را بلند کردم و یکبار دیگر به چشمهای مار خیره شدم. چشمهایش دیگر حالت قبل را نداشت. شنیده بودم که مارها درواقع کورند و حالت نگاه مار در واقع ساخته و پرداختۀ ذهن خود ماست. با این حال _ میدانم که احمقانه است _ اما به خیالم رسید چشمان سیاه مار سرد و تهیست، تهی و سیاه مانند مرگ.
ساعت ها گذشت. هوا تاریک شده بود. از دور صداهایی میآمد. اسم مرا صدا میزدند. صداها نزدیکتر شد. همراهانم بودند که متوجۀ گم شدن من شده بودند و با نگرانی دنبالم میگشتند. دربرابر پرسشهایشان هیچ چیز نگفتم. فکر کردند گرمازده شدهام و زده است به سرم. اما من گرمازده نشده بودم، فقط بیزاری درونم مرده بود. دیگر از هیچ جانداری متنفر نبودم. میدانم که برایتان خندهدار است، اما این طور بود که من بودایی شدم." همسفر من دیگر ساکت شد و دوباره فرو رفت توی یکی از سکوتهایش
که تا ساعتها ادامه داشت. فقط لیوان چای سرد شدهاش را خالی کرد روی خاکسترهای
گرم.
|