سال اول / شماره اول / میل چهل و شش، ادیسه ای افغانی

میل چهل و شش ، اديسه‌اي افغاني

يادداشت‌هايي از اردوگاه آوارگان افغان



رضا نجفي

rNajafi@mehregon.com

 

 

« در آغاز، خدا آسمان‌ها و زمين را آفريد . و زمين تهي و باير بود و تاريكي بر روي لجه .... و شب بود و صبح بود ، روز نخست ....»

جاده‌اي كه مرا به افغانستان مي‌رساند ، خلوت و خاموش است. دشت دوسوي جاده تهي و باير است ، نه گياهي ، نه جانداري ... تا چشم كار مي‌كند جاده‌اي است كشيده برتن دشت و تپه‌ها و كوه‌هايي در دوردست افق. از پشت پنجره اتومبيل اين دشت باير و تهي را نگاه مي‌كنم که از پيش چشمانم مي‌گذرد و مي‌رود. بي‌اختيار ياد كتاب تي. اس . اليوت مي‌افتم :« سرزمين بي حاصل » دردلم مي‌گويم : « خدايا، سرزمين من چقدر ، چقدر ،چقدر بزرگ است و چقدر ،چقدر ، چقدر تشنه »  و دوباره كتاب سفرم را ورق مي‌زنم : عهد عتيق !

 

■■■

 





اگر يونگ بود مي‌گفت اين توارد است.

بارها شده است آنچه را كه زيسته‌ايم وتجربه كرده‌ايم، بنويسيم ، اما آيا شده است آنچه را كه روزگاري در خلسه وخيال نوشته‌ايد ، ناگهان در بيداري بيابيد و زندگي‌اش كنيد؟

سالها پيش كابوسي را که  ديده بودم يادداشت كردم و نامش را سفر به جزيره قلب جهان گذاشتم. نوشته بودم :

 

« از خوابي به خوابي ديگر مي‌غلتيدم و هر بار تنها تصويري كوتاه در ذهنم باقي مي‌ماند. مانند ده ها تكه خواب آشفته .... در فاصله كوتاه دو خلسه ،بيابان‌هاي تفيده‌اي را ديدم كه افق تا افق كشيده شده بود. بي لحظه‌اي انديشيدن ،دانستم ميليون‌ها سال است كه اين بيابان هيچ جانداري را به خود نديده است.آيا شما از تصور خاكي كه چند ميليون سال زير آفتابي بي غروب مرده است، مي‌ترسيد؟

درخواب وبيداري به خود گفتم شايد اگر در طول هزار سال تنها يك قطره باران براين مكان مي‌چكيد ، يا اگر در هزار سال تنها يك نسيم برآن مي‌وزيد ،اين بيابان كهن بی غروب نمي‌توانست چنين آدم را غمگين كند. شايد هزار سال بود كه مي‌رفتيم ،شايد اصلا حركت نمي‌كرديم ، شايد جزئی از بیابان شده بودیم ، جزئی از  این خاک هزار ساله ، آیا خواب بودم یا بیدار ؟ شاید هم مرده بودم .شاید این بیابان نخستین منزلگاه دوزخ بود ؟ شاید راه جزیره قلب جهان از دیار مردگان می گذرد ؟ شاید برای رسیدن به بهشت از دوزخ می باید گذشت ؟ و باز اغما، دشت و دشت و دشت ....»

و حالا پس از ده سال مثل آن است که دوباره همین خواب را می بینم با تکان های ماشین به خواب می روم و از خواب می پرم و هربار که بیرون را نگاه می کنم دشت است و دشت و دشت ؛ زمین هایی با لکه هایی سفید که بی شک نمک هستند و هر از چند پست بازرسی و چند سرباز و چند تابلو که گویی به هیچستان اشاره دارند ، دشت کبوتران ( بی هیچ کبوتری ) ، شهر سوخته ( وچه طنینی دارد این نام ) قلعه رستم ، لوطک ، زهک ،و... از این پس جاده آسفالته پایان می یابد و مرکب ما چنان در پست وبلند جاده خاکی به جست وخیز در می آید که هر خفته ای را بیدار می کند. چند کیلو متری به پایان خاک ایران نمانده است و دیگر نه رهگذری می بینم ونه پرنده ای و نه هیچ موجودی دیگر! گاه حتی به نظرم می رسد که جاده خاکی هم ناپدید شده است و ما  در دشت  گم شده ایم .

زمانی ضرب المثلی می گفت : همه راه ها به رم ختم می شوند. اما اینجا هیچ راهی به هیچ جا ختم نمی شود. اینجا هیچستان است ، نا کجا آباد ، نا آباد !

و ما واپسین روستای ایرانی رامی بینیم " قلعه کهنه " ، خانه های مخروبه کاه گلی ، دیوارهای شکسته ، درهای چوبی بی قواره ، سکوت ، سکون و دیگر هیچ! آدم یاد شهر خیالی ری هدایت در بوف کور می افتد. با خودم فکر می کنم " این فقیرترین مکانی است که در سراسر عمرم دیده ام و خواهم دید."

هیچ چیز فلزی نمی بینم ، حتی چار چوب پنجره ها و درها چوبی است. ناگهان حس غریبی وجودم را فرا می گیرد گویی به روستایی در هفت هزار سال پیش باز گشته ام .

جاده دیگر گم می شود  ، ماشین مان از جاده هایی نامریی پیچ و تاب می خورد و در غبار فرو می رود . فرسنگ ها دورتر از این غبار ،هامون قرار دارد ،جایی  که  آرزوی دیدنش را دارم ، اما آنچه پیش رو دارم دشتی است که گویی پایان ناپذیر است و دردل آن پاسگاه ایرانی ، با نگهبان ها و تیرباروکامیون ها و برج و بارویش .چند دقیقه توقف ، ارائه مجوز ، کنترل آن  و حرکت به سوی نقطه صفر ؛ جایی که به قول آنجلوپلوس ، اگر یک قدم دیگر برداری در کشور دیگری خواهی بود!

دو سه کیلومتر پیش تر به ما می گویند به پایان خاک ایران رسیده ایم ، به مرز! اما نه دیواری می بینم ، نه سیم خارداری و نه علامتی . اینجا نقطه صفر است.

وبه یاد می آورم که  در جنوبی ترین نقطه مسکون دنیا، نزدیک قطب جنوب جزیره ای به نامUSHUAIA  وجود دارد جزیره پنگوئن  ها TIERRA DEL FUEGO که آرژانتینی ها به آنجا می گویند : FIN DEL MUNDO پایان جهان ! و می اندیشم برای من پایان جهان جزیره پنگوئن ها و اوشوآیا نیست ، انتهای جهان آخرین نقطه دنیا اینجاست دوسه کیلومتر پس از قلعه کهنه در جایی موسوم به نقطه صفر!

اگر یونگ بود می گفت این توارد است و اگر مارکز بود داستانی در حال وهوای صد سال تنهایی می نوشت ، زیرا می بینم که جواد جزینی و ابراهیم خدا دوست و دوسه تن دیگر هم زمان بدون صحبتی با هم دردفترچه یادداشت هایشان می نویسند که درآخرین نقطه جهان ایستاده اند. کاش جمله آنان را نمی دیدم واین توارد  را کشف نمی کردم ، زیرا گرچه شاید هر 18 نفر ما هم زمان این جمله را اندیشدیم ، اما هر آن کس که جمله را زودتر کتابت کرد، آن را از آن خود ساخت، و من نمی دانم آیا نخستین کس بودم یا نه؟

از نقطه صفر می گذریم و وارد نوار قرنطینه می شویم مکانی که درآن نه پست بازرسی می بینم نه آدمی نه  خانه ای ، نه درختی و نه پرنده ای... گویی « هزار سال بود که می رفتیم شاید اصلا حرکت نمی کردیم، شاید جزئی از بیابان شده بودیم ، جزئی از این خاک هزار ساله »!

در کشوری دیگر بودیم ، اما آیا براستی حالا در سرزمین دیگری نیز بودیم ؟ آیا جنس خاک  تغییر یافته بود؟ آیا محق نبودم همواره به پدیده مرز بدبین باشم؟

چند کیلومتر جلوتر به ایستگاه بازرسی نیروهای افغانی می رسیم. ایستگاه بازرسی عبارت است از دولاشه کامیون در دو سوی جاده نامریی که مثلا  دروازه  ورود  به افغانستان است و چادری آن سوتر، و نیروی افغانی هم پسر جوانی است که هنوز ریشش درنیامده ، با لباس افغانی و کلاشینکوفی در دست . راننده و راهنمای سفرمان را می شناسد، نگاهی سرسری به مجوز ما می کند و نیم نگاهی به  درون  مینی بوس ومی گوید که عبورکنیم . از پشت شیشه دارم نگاهش می کنم. متوجه می شود و برایم دست تکان می دهد ، مینی بوس می گذرد. پاسخ مرا نمی بیند.

نمی دانم چند دقیقه طول می کشد تا به اردوگاه آوارگان  برسیم ساعتم را با خودم نیاورده ام.هنگامی که کوله بار سفر،می بستم  به خود گفته بودم :« در افغانستان مرا با زمان چکار؟»حق با من بود . در اردوگاه آوارگان زمان ایستاده بود . اکنون ما به ساعت صفر رسیده بودیم.

پیش از ورود به اردوگاه که آن را میل 46 می نامید ند، برای واپسین بار مجوز ورودمان را بررسی می کنند. پست بازرسی عبارت است از دو چادر بزرگ و چند افغانی مسلح که از نیروهای دولت موقت محسوب می شوند . زیر لب شعری از دانته را می خوانم و وارد می شوم : « ای آنکه به درون می آیی دست از هرامیدی بشوی

وباز نه دیواری می بینم و نه سیم خارداری.

 اردوگاه چیزی نیست مگر بیابانی  صاف ، 1200 چادر و حدود 6 هزار افغانی همین وهمین .

در فضا بوی شوم و متعفنی جاری است. بدترین بویی که تا آن لحظه حس کرده ام. بوی جسد پوسیده درهوا پخش است.

 

■■■

«واما شما رو گردانیده، از راه بحر قلزم به بیابان کوچ کنید و شما  در جواب  می گفتید ... پس رفته جنگ خواهیم کرد، موافق هر آنچه یهوه خدای ما به ما امر فرموده است:آنگاه خداوند به من گفت به ایشان بگو که نروند وجنگ منمایند زیرا من در میان شما نیستم، مبادا از حضور دشمنان خود مغلوب شوید.پس  به  شما  گفتیم لیکن نشنیدید .... پس برگشته به حضور خداوند گریه نمودید،اما خداوند آواز شما نشنید و به  شما  گوش  نداد ... پس بر گشته چنان که خداوند به من گفته بود، از راه بحر قلزم در بیابان کوچ کردیم ... سی وهشت سال بود تا تمامی آن نسل مردان جنگی از میان اردو تمام شدند، چنان که خداوند برای ایشان قسم خورده بود»

 

به محض ورودمان، بیست سی کودک افغانی محاصره مان می کنند خیال می کنم از ما غذا خواهند خواست ، اما آنها آمده اند که به ما سلام بگویند و دست بدهند واز تک تک ما با آن لهجه  فارسی  دری  بپرسند: « یک قلم داری به ما بدهی ؟ یک خودکار به ما می دهی ؟ مداد داری ؟»

همه شان می خواهند" نقش" بکشند.

در شمالی ترین نقطه اردوگاه چادری هم مرز با پزشکان بدون مرز  به ما می دهند و در ظروف یکبار مصرف پلاستیکی ناهارمان را که قدری برنج شکسته خشک است با گوشتی به سختی سنگ و اندکی ماست.ماست  را می خوریم و غذایمان را به کودکان بیرون چادر می دهیم وآنان برخلاف ما با ولع می خورندشان.

دوربینم را بر می دارم و راه می افتم  توی اردوگاه. بیست ، سی کودک بی آنکه خواسته باشم مرا همراهی می کنند وبی انقطاع از من خودکار می خواهند ، یا می خواهند که از برادر یا خواهر کوچک ترشان عکس بگیرم ؛ تلاشی سمجانه برای ثبت شدن در تصویری ویا رسم کردن تصویری ، نبردی علیه فراموشی ، علیه گم شدن در این بیابان و راهی برای اعلام بودن و هویت داشتن. جایی خوانده بودم از بودا گرفته که چهار حقیقت عالی خود را می فرمود تا آن که بر دیوار دستشویی های عمومی جملات رکیک می نویسد ؛ همگی در یک چیز مشترکند ، میل به باقی گذاشتن اثری از خود برای جاودانگی و مقابله با مرگ!

ومن تا آخرین دقیقه اقامتم دراردوگاه شاهد این نبرد بودم ، شاهد کودکانی که خستگی ناپذیر بارها وبارها از من می پرسیدند :«یک خودکار به من می دهی ؟» حتی زمانی  که می گفتم خودکاری برایم با قی نمانده است!       در سراسر اردوگاه جدا از آن  بوی شوم و ناشناخته ، چیزی که همواره می بینم انبوهی از کودکان زیر 15 سال است که پابرهنه یا با کفش های پاره در خاک و گرد و غبار رها هستند . اینجا وآنجا مردان افغانی دستار بر سر با ریش های بلندشان زیر آفتاب دور هم چمباتمه زده اند و گپ می زنند و تسبیح می چرخانند یا حداکثر" سنگ بازی" می کنند.

هیچ زنی به چشم نمی خورد و تا پایان اقامتمان به ندرت و اتفاقی به زنانی بر می خوریم که البته با دیدن ما بی درنگ به چادرشان باز می گردند. دارم از چند دختر بچه هفت هشت ساله عکس می گیرم که یکی از مردان مسلح افغانی شتابان به سویم  می دود و با تندی می گوید :« عکس نگیر ،کراهت  داره، کراهت داره....»

 

■■■

 

«بیهودگی است ، بیهودگی است ، زندگی سراسر بیهودگی است. آدمی را از تمامی مشقتش که زیر آسمان می کشد چه منفعت است. نسلها می آیند و می روند ، اما زمین تا به ابد پایدار می ماند. آفتاب طلوع می کند و آفتاب غروب می کند و به جایی که از آن طلوع نمود می شتابد. باد به سوی جنوب می وزد و به سوی شمال دورمی زند.... جمیع نهرها به دریا جاری می شود اما دریا پر نمی گردد ....همه چیزها پراز خستگی است آنقدر که انسان آن را بیان نتواند کرد .... آنچه بوده است همان است که خواهد بود و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آسمان هیچ چیز تازه نیست. آیا چیزی هست که درباره اش گفته شود : ببین این تازه است ؟ .... یادی از گذشتگان نیست . آیندگان نیز از ما یاد نخواهند کرد»

 

برخلاف کودکان ، مردان از ما نه  قلم می خواهند، نه می خواهند از آنان عکس بگیریم ونه هیچ تلاش دیگری برای ثبت شدن انجام می دهند . آنان نه در جستجوی جاودانگی  که به انتظار لقمه نان روزانه شان نشسته اند و برایشان هر روز مانند دیروز می گذرد بی کوچکترین تغییری.

نه، نه باورنمی کنم که سیزیف اسطوره بیهودگی باشد. او اکنون سنگ خویش را می غلتاند، و هنگامی که او سنگش را می غلتاند مردان افغان اینجا زیر آفتاب نشسته اند تا روز شب شود.آنچه تصورش برایمان ترسناک است ، اینجا فردوس افغانی است یکنواختی یکنواختی و بطالت محض . ماه ها و ماه ها می گذرد  و هرروز مانند دیروز....

■■■

 

 جلوی چادر پزشکان آلمانی اردوگاه ، صف طویلی از بیماران کشیده شده است. بیشترشان بیماری های پوستی دارند یا دل دردهای شدید. بیماران بیشتر کودکان اند با گریه هایی شدید و زخمهایی عفونی برصورت و دست هایشان.

«پس شیطان ازحضور خداوند بیرون رفت و ایوب را از سرتا پا به دملهای دردناک مبتلا ساخت. ایوب در خاکستر نشست و تکه سفالی برداشت تا با آن خود را بخاراند ... آنگاه ایوب گفت : اگر می توانستید غصه مرا وزن کنید آنگاه می دیدید که از شن های ساحل دریا نیز سنگین تر است .... زندگی انسان  بر روی زمین مانند زندگی یک برده طولانی و طاقت فرساست. ماه های بطالت نصیب من شده است . و شبهای مشقت بر من معین است و با نومیدی می گذرد. گشته چون می خوابم  می گویم  کی  برخیزم و شب بگذرد و تا سپیده دم  از پهلو به پهلو غلتیدن خسته می شوم . بدنم پراز کرم و زخم است ، پوست بدنم ترک خورده و پس از چرک است. روزهایم از ماکوی جولا تیزروتر به یادآور که زندگی من باد است ... بزودی زیر خاک  خواهم رفت و تو مرا خواهی جست اما من دیگر نخواهم بود.»

 

سرم را درون چادرمی برم . دو پزشک آلمانی با یک مترجم که حرف های بیماران را به انگلیسی برای آنان ترجمه می کند و پدر با طفلی خردسال که توقف ناپذیر شیون می کند ، درون چادرند . می پرسم : (اجازه هست داخل شوم؟) . Darf ich eintretenیکی از آنها چه ذوق زده می شود که کسی دراین دیار غریب به زبان خودشان با آنان حرف می زند. همکارش به من  اطمینان  می دهد که مزاحم کارش نیستم و اینکه می توانم هنگام کارش با او حرف بزنم . خودم من نیز به او اعتراف می کنم که هرگز به خیالم هم  نمی رسید  که  روزی  در افغانستان  آلمانی حرف بزنم. هردو جوانند ، شاید 27 ، 28 ساله و مثل همه آلمانی ها با قدی بلند، پوستی سفید ، موهایی روشن و چشمانی آبی.

باحوصله ای شگفت و بادستگاه های مدرن کامپیوتری- که وجودشان دراین بیابان برهوت غریب می نماید- کودک گریان را معاینه می کنند.

اما عجیب آنکه بعدا افغانی ها به من می گوید که از پزشکان ایرانی بیشتر راضی هستند.پیش خود نتیجه می گیرم  یا به سبب همزبانی است ، یا اینکه  پزشک ایرانی  احتمالا  بیماری های  بومی و محلی  اینجا  را  بهتر می شناسد.

می پرسم:« در روز چند  بیمار را معاینه می کنید؟» می گوید:« هرکداممان حدود 60 مریض را و به بسیاری اصلا وقت نمی رسد.»

سه هفته است اینجایند  و مدتی بعد به آلمان  باز می گردند.

می پرسم :« کار دراینجا برایتان کسل کننده نیست ؟»

می گوید :« نه برعکس  برایمان بسیار جالب هم هست، ما اینجا با بیماری هایی آشنا می شویم  که  در آلمان  وجود ندارند، بویژه بیماری های پوستی.»

می گویم : «می دانید ،شما مرا یاد هموطن خودتان آلبرت شوایتسزر می اندازید، یک جور ایده آلیسم در اندیشه شما پزشکان بدون مرزاست».

این تعریف چندان ذوق زده اش نمی کند فقط اکتفا می کند به این توضیح که  آنها از سوی سازمان پزشکان مرز به اینجا نیامده اند و اشاره می کند به کارت شناسایی اش که روی سینه اش نصب کرده است: Dr. Alexandr Nelsen از سازمان پزشکی  Humedicaو اضافه می کند که قبلا به واسطه سازمان پزشکان بدون مرز نیز دوبار به افریقا رفته است.

از موارد مرگ ومیر می پرسم. می گوید:« من فقط سه هفته است اینجا آمده ام. دراین مدت خوشبختانه مرگ ومیری رخ نداده است. البته ما خیلی  شانس آورده ایم  که هوا سرد است و بیماری های  واگیردار هنوز در اردوگاه دیده نشده است. »

می پرسم : « ظاهرا بیشتر مریض ها کودک هستند ؟» مترجم انگلیسی می گوید :« با وجود نصب پرده ای که حائل پزشک و بیمار زن است و معاینه از پشت آن، بسیاری از مردان افغانی اصرار دارند  پزشک  بدون معاینه زنان آنها ، و صرفا براساس توضیحات شفاهی سرپرستان مرد ، نسخه تجویز کند.»

دختر بچه ای را برای معاینه می آورند. دخترک پشت پرده می رود. با این حال حس می کنم که باید خداحافظی کنم .

 

■■■

« کنار نهرهای بابل نشستیم و اورشلیم  را به یاد آوردیم و گریستیم ... بربطهای خود را بر درختان  بید آویختیم، زیرا چگونه می توانستیم سرود خداوند را در دیاری غریب بخوانیم ؟ ای اورشلیم اگر تو را فراموش کنم، دست راست من از کار بیفتد تا دیگر بربط  ننوازم اگر ازفکر تو غافل شوم و تو را  بر همه خوشی های خود ترجیح ندهم ، زبانم لال شود تا دیگر سرود نخوانم.»

 

- دخالت خارجی ها ما را بدبخت کرد؟ اگر کشورهای دیگر دست از سر ما بردارند، وضعمان خوب می شود.

- آينده افغانستان چه مي‌شود ؟! من از كجا بدانم مگر اينجا ما روزنامه و كامپيوتر داريم كه بفهميم؟

- طالبان شيوخ ما را مي‌كشت و جوانانمان را به زور به جنگ مي‌برد.

- بن‌لادن اصلا افغاني نبود ، عرب بود.

- امريكا كافر است.

- فعلا آنقدر بدبختيم كه حق انتخاب نداريم، امريكا يا غير امريكا هر كسي كه به ما امنيت و غذا بدهد مجبوريم قبول كنيم.

- كرزاي را دوست داريم. پشتون وتاجيك و هزاره .... همه دوستش دارند.

- ....

اينها حرف‌هاي افغاني‌هايي است كه درباره كشورشان و مسائل مربوط به آن با من حرف زدند و البته بودند كساني كه هنوز طرفدار طالبان بودند وبا من حرف نمي‌زدند و نيز با افغاني‌هاي ديگر. فقط با نفرت نگاهمان مي‌كردند. براي ما زندگي چنين شرايطي بيش از چند روز ممكن نيست.اما اگر زياده از حد احساساتي نشويم كشف مي‌كنيم كه براي اكثريت اين آوارگان زندگي دراين اردوگاه ،زندگي در سرزمين موعود است.

آنان مي‌گويند كه اينجا امنيت دارند و غذايی  ولو اندک  و از هر ده نفر ، هشت نفرشان تمايلي به بازگشت به شهروروستاي خودشان ندارند.

عصر كاميوني لكنتي نان مي‌رسد. نان‌ها را از كاميون توي وانت مي‌ريزند وبعد بين بلوك‌ها تقسيم مي‌كنند. كل اردوگاه به چندين بلوك تقسيم مي‌شود و بيست نفر سرپرست كه به آنها شهردارمي‌گويند نظم و رتق و فتق امور را برعهده دارند. متوجه مي‌شوم كه هركدام از قوم‌هاي افغاني كوشيده است. بلوك‌هاي خود را با بلوك‌هاي اقوام ديگر مجزا كند. پيدا و پنهان هرازچند نشانه‌هايي از كينه و نفرت قومي و قبيله‌اي حتي دراين اردوگاه به چشممان مي‌خورد.

بچه‌ها ومردان افغاني را مي‌بينم كه صف كشيده‌اند و هركدام يك گرده نان مي‌گيرند. كاش فرهنگ و آموزش هم گرده ناني مي‌بود كه به اين سادگي ميان كودكان پخش مي‌شد.

« وبه ياد آور تمامي راه را كه  يهوه خدايت تو را اين چهل سال در بيابان رهبري نمود تا تورا ذليل ساخته بيازمايد و آنچه را كه دردل توست بداند كه آيا اوامر او را  نگاه خواهي داشت يا نه و او تو را ذليل و گرسنه ساخت و نان من را به تو خورانيد كه نه تو آن را مي‌دانستي و نه پدرانت مي‌دانستند تا تو را بياموزيد كه انسان نه به نان تنها زيست مي‌كند، بلكه به هر كلمه‌اي كه از دهان خداوند صادر مي‌شود انسان زنده مي‌شود.»

 

■■■

 

باز هم عهد عتيقم  را مي‌گشايم و غزل غزلهاي سليمان را مي‌خوانم : « مرا به بوسه‌هاي لبان خود ببوس ، زيرا كه محبت تو نيكوتر از شراب است. عطرهاي تو بوي خوش دارد و نامت رايحه عطرهاي دل انگيز را به خاطر مي‌آورد... شبانگاه در بستر خويش او را كه جانم دوست مي‌دارد به خواب ديدم. اورا جستجو مي‌كردم اما نمي يافتم. گفتم الان برخاسته در كوچه‌ها ميدان‌هاي شهر گشته او را كه جانم دوست مي‌دارد خواهم طلبيد. او را جستجو كردم اما نيافتم. شبگردهاي شهر مرا ديدند ومن از آنان پرسيدم :آيا او را كه جانم دوستش مي‌داريد ديده‌ايد؟»

 

پسرك چهارده پانزده ساله‌اي را مي‌بينم كه با تكه‌اي چوب و چند سيم و يك قوطي كنسرو خالي براي خودش سازي ساخته است.

مي‌پرسم : « برايم يك آواز مي‌خواني؟»

ده‌ها كودك ديگر گردش حلقه مي‌زنند و اوبا آن ساز عجيب‌اش كه نوايي عجيب ازآن بيرون مي‌آيد.

مي‌خواند:« زلف‌ها را شانه كردي

              اي دختر ما را ديوانه كردي

              عاشق بودم ، عاشق‌ترم كردي

                 .........»

وهمه ترانه‌هايي كه نوجوانان اينجا برايمان مي‌خوانند عاشقانه است و همه ترانه‌هايي كه افغاني‌ها از ضبط صوت‌هاي كهنه و فرسوده‌شان گوش مي‌دهند عاشقانه است.می پرسم:«این ترانه ها به قول خودتان کراهت نداره؟»

مي‌گويند: « اينها كه ترانه نيست ، نغمه است. نغمه که اشكال ندارد!»

و چه تناقص شگفتي ميان اين عاشقانه‌ها و نغمه‌ها و تعصب‌هاي خشني كه‌ مي‌بينم. گويي عشق از ميان اين مردم به ترانه‌هايشان گريخته‌ و درآنجا مشروعيت يافته است. ومن باز غزل غزل‌هاي سليمان را مي‌خوانم: « اينك تو زيبا هستي ‌اي محبوبه‌ من ، اينك تو زيبا هستي و چشمانت از پشت برقع تو مانند چشمان كبوتر است .... لبانت سرخ و دهانت زيباست . گونه‌هايت از پس برقع همانند دو نيمه انار است. گردنت به گردي برج داوود است ... »

 

 

■■■

 

روزها گرم وشب‌ها هوا سرد است. اما آنقدر خسته‌ايم كه بي‌درنگ خوابمان مي‌برد هوا ابري است و گه گاه صداي رعد مي‌آيد. چه اتفاق نادري!! به ما گفته‌اند ممكن است دراين منطقه حتي تا چند سال هم باران نيايد. دم دمه‌هاي صبح است كه از سرماي شديد بيدار مي‌شوم . چراهوا تا اين حد سرد شده است؟ ديگران هم يكي پس ديگري بيدار مي‌شوند و ناگهان مي‌فهميم  كه  آب  درون  چادر و حتي  درون  كيسه خوابهايمان نفوذ كرده و لباسهايمان خيس شده است. ديگر خوابمان نمي‌برد. ومن عهد عتيق را ورق مي‌زنم ....

 

« و واقع شد بعد ازهفت روز كه آب توفان بر زمين آمد و درسال ششصدم از زندگي نوح در روز هفدهم از ماه دوم  در همان روز جميع چشمه‌هاي لجه عظيم شكافته شد وروزنهاي آسمان گشود و باران چهل روز و چهل شب برروي زمين مي‌باريد.»

كيسه خواب‌ها وپتوهايمان را درآفتاب پهن مي‌كنيم. باز همه چيز مانند روزهاي گذشته است.

مجاهدين افغان توي چادرهايشان نشسته‌اند و نغمه گوش مي‌دهند ، دوسه نفرشان هم با آن موتورسيكلت‌هاي پت و پهن روسي به گشت رفته‌اند. پسر بچه‌ها مرا دوره كرده‌اند و مداد وخودكار مي‌خواهند ، دكتر نيلزن خستگي ناپذير مشغول مداواي بيماران است و مردان افغاني توي آفتاب چرت مي‌زنند تا كاميون نان برسد.

■■■

 

« براي هر چيز زماني است وهر مطالبي را زير آسمان وقتي است. وقتي براي زندگي وقتي براي مرگ ، .... وقتي براي كشتن وقتي براي شفا ، وقتي براي ويران كردن وقتي براي آباد ساختن ، وقتي براي گريه وقتي براي خنده ، وقتي براي ماتم  وقتي براي رقص ....... وقتي براي نفرت وقتي براي محبت ، وقتي براي جنگ وقتي براي صلح.»

شب ، جشن عيد قربان است. مجاهدين چند تير هوايي شليك مي‌كنند. گروه كثيري از افغاني‌ها روبروي چادر ما دايره زده‌اند و وسط دايره چند نفر با سازهاي ابتدايي ، آهنگي محلي مي‌نوازند. يك نفرآوازي مي‌خواند و پيرمردي به چالاكي مي‌رقصد. ماموران افغاني با توسل به زور وحتي ضرب و شتم جماعت را وادار به نظم مي‌كنند، جماعت نيز با خونسردي اين خشونت را مي‌پذيرد ،گويي اين امري عادي و فاقد معناست.طبق معمول فقط مردها تماشاچی جشن هستند. مي‌گويند پير مرد رقاص، زماني  بازيگر و كارمند صداوسيماي كابل بوده است. آشكارا مي‌شنوم چند نفري ناسزا مي‌گويند : « اين پيرمرد مسخرگي مي‌كند . اينها مسخرگي است. آبروي افغاني‌ها را مي‌برد ، لودگي است. » و جشن را ترك مي‌كنند.

اما جوان ديگري به من مي‌گويد :« آنها را رها كن ، آنها پشتون هستند.» و بعد با غرور مي‌افزايد « ببين پيرمردان افغاني چقدر شاداب و سرزنده‌اند!»

درآن سوي اردوگاه نزديک چادري كه نشان كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان را دارد، تلويزيوني گذاشته‌اند كه فقط چند ساعتي در شب روشن است. در اردوگاه فقط شب‌ها جريان برق برقرار است ، البته نه درون چادرها. شايد صدنفري مي‌شوند كه زیرآسمان  بیابان جلوي تلويزيون چمباتمه زده‌اند ، گويي كه درسالن سينما نشسته باشند وسريال زير آسمان شهر را نگاه مي‌كنند و مي‌خندند . به من گفته‌اند كه افغاني‌ها عاشق اين سريال هستند. خشايار مي‌گويد: « مي‌زنم تو مخت‌ها ...» و شليك خنده بلند مي‌شود.و من یاد عزاداران بیل می افتم و آن جعبه ای که یافته بودند و امامزاده کذایی شان و غرابت فضاهای ساعدی و شباهتش با اینجا  و.....

دلم گرفته است. مي‌روم توي دشت توي تاريكي قدم مي‌زنم اينجا چند قدم كه ازچادرها دور شوي احساس مي‌كني كه در بيابان برهوتي تنهايي. وچنين نيز هست .وقتي برمي‌گردم دكتر نيلزن را جلوي چادرش مي‌بينم كه با اندكي نگراني از من درباره علت تيرانداز‌ي‌ها مي‌پرسد. خيال كرده است كه نيروهاي افغاني با گشتي‌هاي ايراني درگير شده‌اند .فكرش را آسوده مي‌كنم و توضيح مي‌دهم  تيراندازي‌ها ، شليك هوايي براي جشن قربان بوده است و بعد ناچار مي‌شوم درباره عيد قربان به او اطلاعاتي بدهم. نفس راحتي مي‌كشد وبه چادرش برمي‌گردد.

راهنمايمان كه پيدايم مي‌كند به من هشدار مي‌دهد كه نبايد اين وقت شب زياد از اردوگاه‌ دورمي‌شدم چون ممكن بود نيروهاي افغاني يا حتي اگر دورتر مي‌رفتم  گشتي‌هاي  خودي مرا با گرگ يا شغالي اشتباه بگيرند به طرفم تيراندازي كنند.

بعد به من خبر مي‌دهد كه امشب يك عروسي در اردوگاه جريان دارد. زن‌ها درون چادرها جشن گرفته‌اند و گروهي از مردان نيز درانتهاي شمال شرقي اردوگاه ، نزديك گورستان مراسمي دارند. براي ديدن اين مراسم راهي مي‌شوم.

بازهم ساز محلي است و رقص محلي ، رقصي گروهي و شبيه به رقص تركمن‌هاي خودمان ، كسي چه مي‌داند شايد اين مردان نيز از تركمن‌هاي افغاني باشند.اينجا هم لاشه كاميوني افتاده است و چند متر آن سوتر گورستاني است با 12 قبر. سه نفر ديگر را نیز خارج از اردوگاه دفن كرده‌اند.

پيروز قاسمي مي‌گويد بيشتر اين مردگان كودكاني هستند كه در شب‌هاي سرد زمستاني يخ زده‌اند ، درنخستين روزهاي تشكيل اردوگاه!

مي‌روم بالاي سر قبرها. هرگوري تنها كپه‌اي خاك است وچند آجر كه دور تا دور كپه چيده شده است. نه سنگ نبشته‌اي ، نه علامتي ، نه نشاني ونه هيچ چيز ديگر حتي برگرد گورستان حصار و علامت دركار نيست. اين غريب‌ترين گورستاني است که تا حال ديده‌ام و كسي به من مي‌گويد كه اهل تسنن به سنگ گور و زيارت قبور باور ندارند ، حتي گورهاي خود را در معابر قرار مي‌دهند تا علائمش ناپديد شود.

اما يك گور ميان اين 12 گور قدري متفاوت است. گوري است كوچك و پيداست كه به كودكي تعلق دارد. در انتها و ابتداي گور دو تخته چوب در خاک کاشته ‌اند وريسماني از اين چوب بدان چوب کشیده اند و بر ریسمان ،تکه

پاره هایی از پارچه های رنگارنگ .و بر خاک گور،خورده های یک بشقاب پلاستیکی را  پاشيده‌اند كه مثلا گونه‌اي ترئين باشد. بويي  شوم  و مرموز درهوا پيچيده است . بويي كه هرگز تجربه‌اش نكرده‌ام . مانند بوي پوسيدن و متلاشي شدن جسد است؛ مشمئز كننده ، ناشناخته و ترسناك. باد مي‌وزد و تكه پارچه‌ها تكان مي‌خورند ، اندكي آن سوتر صداي سازي غريب مي‌آيد و هوهوي رقصندگان افغاني. چه صحنه شگفت و ترسناكي، رقص عروسي كنار قبور مردگان! گويي اينان مناسكي جادويي وآيين رمزي را به جا مي‌آورند . شايد اگر ماركز اينجا بود قصه‌اي با حال و هواي صدسال تنهايي ازاين صحنه مي‌ساخت.

ديگر ديروقت است ، صبح زود « جزيره قلب جهان » راترك مي‌گوييم. سري به چادر آلماني‌ها مي‌زنم تا خداحافظي كنم. اگر يونگ بود می گفت اين توارود است. دكتر نيلزن هنگام خداحافظي ناگهان از من مي‌پرسيد كه آيا گورستان اينجا را ديده‌ام؟

چند ثانيه طول مي‌كشد تا بگويم : « بله» .

Comments