گفت و گپ مهرگان با بامداد یاحقی محقق ریاضی
ای برادر تو همه اندیشهای مابقی خود استخوان و ریشهای گر بُوَد اندیشهات گُل، گُلشنی ور بُوَد خاری، تو هیمه گُلخَنی مولانا
بامداد یاحقی در زمینه های جبر خطی، نظریهء عملگرها، و آنالیز تابعی دارای چندین مقاله در نشریات معتبر بینالمللی است. وی همچنین مولف کتاب "مسابقات ریاضی دانشجویی ایران" به دو زبان فارسی و انگلیسی است که در نوع خود کتابی با ارزش میباشد. در سپتامبر 2009 دکتر بامداد یاحقی، جهت شرکت و ارائهء سخنرانی در کنفرانسی ریاضی در زمینهء نظریهء عملگرها (Operator Theory) در موسسهء ریاضیِ فیلدزِ دانشگاه تورنتو و همچنین برای دیدار دوستان در تورنتو به سر میبردند. در آخرین ساعات قبل از بازگشتِ بامداد به ایران فرصتی دست داد تا با وی به گفتگو بنشینم. متن ویرایش شدهء این گپ و گفت را در زیر ملاحظه میکنید. علی رغم محدودیت زمانی، ایشان دعوت بنده را پذیرفتند و با گرمی و تواضع با من پای صحبت و گفتگویی بسیار شیرین و ارزنده نشستند. به مصداق هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند، مطمئنم شما خوانندگان محترم نیز از خواندن این گفتگو لذت خواهید برد. وی معتقد است که: مولانا مجسمهء عشق، نیز بر این باور است که فشار آدمی را به هر کاری وادار میکند. به اعتقاد او آدمها میتوانند خودشان را تربیت کنند؛ به قول شمسالدین تبریزی هم محل وحی و هم کاتب وحی باشند و به تعبیر حافظ، نه راهرو که راهبر باشند. و در یک کلام، آدمها باید در کارِ معنی دادنی سازگار، به زندگیِ خویش باشند. و این هم متنِ گفتگو. بامداد: به قول حضرت سعدی: من متولد سال 1347 از شهرستان گرگان هستم. ده ساله بودم که انقلاب شد. در خانواده ای متوسط و مذهبی و با پدر و مادری بسیار معمولی بزرگ شدم. هیچیک از والدینم تحصیلات عالی نداشتند. با این حال معتقدم پدرم شخصی باهوش و با استعداد است. با توجه به شناختی که از پدرم دارم ایمان دارم که اگر او در شرایط بهتری پرورش می یافت به راحتی قادر بود که در زمینهء کاریش به قول معروف در حد خودش سری در میان سران باشد. چنین ادعا و نظری را نسبت به مادر خود و یا دیگران ندارم. در زمینهء انتخاب رشتهء تحصیلی و به خصوص ریاضیات، راهنمای خاصی نداشتم. در مورد بسیاری از همبازیهای دورانِ کودکی ام بعید می دانم که وارد کارهای دانشگاهی شده باشند. هر چند که مدتها از گرگان دور بوده ام و ممکن است اطلاعات دقیقی در این زمینه نداشته باشم. با این وجود اطلاع دارم که برخی از همبازی های دورانِ کودکی ام در زمان جنگ ایران و عراق به شهادت رسیدند. به هر شکل دوران کودکی و نوجوانیِ من اینچنین آغاز شد. من از آن دوران به عنوان "سالهای دور دود و آتش" یاد می کنم. کودکان و نوجوانان نسلِ من نسبت به نسلِ پیشین اش که قبل از انقلاب به دوران رسیدند و همچنین نسبت به همه کسانی که در دیگر نقاط جهانِ به اصطلاح اول زندگی می کرند دورانِ متفاوتی داشتند. این هم از آن حرفهای بدیهی است! با این حال، در مجموع سالهای کودکی و به خصوص سالهای نوجوانیِ متفاوت و سختی را پشت سر گذاشتیم. در دنیای خودم از آن سالها به عنوان "سالهای دیوانگی" یاد می کنم. بسیاری از مردم آرمان زده بودند. حتی بسیاری از روشنفکران آن زمان ما نیز همه چیز را فقط به صورت صفر و یک و یا سیاه و سفید می دیدند.
بامداد: از دوران ابتدایی چیز زیادی به خاطر ندارم. اما از دوران مقطع راهنمایی خوب به خاطر دارم که با ریاضیات بسیار راحت بودم ولی در مجموع از حفظیات گریزان و روگردان بودم. معمولاً در آن زمان و حداقل در شهرستانها اینطور بود که کسانی که در دبیرستان به رشته ریاضی می رفتند اعتماد به نفس بالایی داشتند. مردم تا حدی آنها را باهوش به حساب می آوردند و به آنها با دید دیگری نگاه می کردند. گمان می
بامداد: من ریاضیات را به تدریج و با کمک بسیاری از کتابهای خارج از حیطه و برنامهء درسیِ دبیرستان کشف کردم. به عنوان مثال یکی از کتاب هایی که در من تاثیر بسیاری گذاشت کتابی بود تحت عنوان "ریاضیدانان نامی" با ترجمهء دکتر حسن صفاری (Men of Mathematics, By E.T. Bell) که در واقع زندگینامه ریاضیدانان بزرگ تاریخ بود. این کتاب برای من بسیار بسیار هیجان انگیز بود و هنوز هم تا اندازه ای هست. کتاب دیگری که در من تاثیر زیادی گذاشت کتابی بود تحت عنوان "ریاضیات چیست؟" اثر "ریچار کورانت" و "هربرت رابینز" (What is Mathematics? By R. Courant and H. Robins). کتابهای دکتر مصاحِب و بسیاری از کتابها و ترجمه های استاد پرویز شهریاری نیز روی دید و علاقه من به ریاضیات تاثیرگذار بود. - آیا هیچیک از معلمانت روی تو اثر منفی داشتند؟ بامداد: واقعیت این است که آنها نمی توانستد اثر منفی روی من داشته باشند. و دلیل آن هم این بود که من ریاضیات را از راه دیگری کشف کرده بودم و آنرا از زاویه دیگری نگاه می کردم. من حتی در دوران دانشگاه هم مشوق و معلم خاصی که روی من تاثیرگذار به معنی واقعی کلمه باشد نداشتم. اینها که می گویم بدین معنا نیست که من از معلمانم هیچ نیاموختم و آنها را دوست نداشتم و ندارم. بر عکس از ایشان بسیار آموختم و به همه آنها علاقه مندم و احترام می گذارم. از دوستان و همکلاسی های دوران دانشگاهم نیز بسیار آموختم. در فرهنگ و تمدن انسانی، به خصوص در زمینهء آموزش و پرورش، ما بر شانه ها، آموزهها و دستاوردهای، پیشینیانمان ایستاده ایم. "دیگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند" بدبختانه بسیاری از استادان ریاضی تنها در محدودهء ریاضی حرفی برای گفتن دارند و چنانچه از ریاضی بیرون بیایی چندان مایه ای ندارند. البته من شاید نباید این حرف را بزنم چرا که همگی آنها از همکاران من هستند.
- در مورد خودتان چی؟ بامداد: البته خود من هم خارج از دنیای ریاضی چیز خاصی نیستم، ادعایی هم ندارم. ولی یادگیری یکی از لذتهای بزرگ زندگی ام است و بسیار علاقه مند به تاریخ و ادبیات هستم. - چه سالی از دبیرستان فارغ التحصیل شدید؟ بامداد: خرداد 1365. - و بعد؟ بامداد: بعد از آن در رشتهء برق دانشگاه صنعتی شریف، و به گمانم با رتبهء 72 منطقهء دو، پذیرفته شدم. با علاقه ای که به ریاضیات داشتم پس از یک سال و نیم به رشته ریاضی تغییر رشته دادم. در ضمن به فیزیک هم بسیار علاقه - چه سالی دوران کارشناسی را به اتمام رساندید؟ بامداد: در سال 1369 فارغ التحصیل شدم و بلافاصله در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه صنعتی شریف،به گمانم با رتبه 5 یا 7، در رشتهء ریاضی پذیرفته شدم. هر چند که دورهء کارشناسی ارشد را با موفقیت به پایان رساندم اما خودم از کارهای علمی ام در آن مقطع راضی نبودم و نیستم. و آن هم احتمالاً به دلیل فشارهای فراوان اجتماعی و تا حدی مالی بر من بود. - به تحصیل و به ویژه ریاضیات چگونه نگاهی داری؟ بامداد: دانش و از جمله ریاضی همواره برای من قداست خاصی داشته و دارد. تمدن بشری مدیون دانش، تکنولوژی، و به طور خاص ریاضیات است. هر چند که شغل و محل درآمد من از ریاضیات است، هیچ وقت به ریاضیات به عنوان شغل و یا منبع درآمد نگاه نکرده و نمی کنم. - اگر ریاضی رو انتخاب نمی کردید دوست داشتید چه کاره می شدید؟ بامداد: تا جایی که یاد دارم در زمان کودکی دوست داشتم که خلبان شوم. مثل خیلی از بچه های دیگر (استاد خود می خندد). با این حال، از زمانی که خود را شناختم به ریاضیات علاقه مند بودم. من معتقدم که ریاضیات به انسان توانایی فکری و آزادیِ اندیشه می دهد. واضح است که اگر زمینهء قوی در ریاضیات داشته باشی، با کمی علاقه و پشتکار می توانی به راحتی در هر زمینهء علمی دیگر پیشرفت کنی. مانند فیزیک، کامپیوتر، اقتصاد، شیمی و الی آخر. از این دیدگاه ریاضیات مادر همهء علوم است. - دوران دانشگاه و دانشجویی تان در ایران چگونه بود؟ بامداد: دوران بسیار سختی بود. خوابگاه هایی با ظرفیت 7 تا 10 نفر در یک اتاق. حتی تصور آن هم برای کسانی که در غرب زندگی می کنند امکانپذیر نیست. جدای از آن، فشارهای مختلف اجتماعی هم بسیار تاثیر گذار بودند... به نظر من شما نمی توانید صرفاً با تئوری زندگی کنید. هر کس دوست دارد که افکارش را تجربه کند. به عنوان مثال شما می توانید کتابهای زیادی در مورد عشق و عاشقی بخوانید ولی تا عاشق نشوید نمی توانید آن را آن طور که باید و شاید تجربه کنید. این بود که ما باید بسیاری از امور را تنها در ذهن خودمان تجربه می کردیم و این بسیار سخت بود. به هر حال کمبودها بود و کاستیهای زیادی داشتیم و چاره ای نبود جز آنکه با آنها کنار بیاییم. این یکی از واقعیات زندگی است که باید با مشکلات کنار بیایی. در واقع ریاضیات برای من مانند پناهگاهی بود. و چه بسا اگر ریاضیات نبود من سرنوشت تیره و تاری می داشتم. در آن زمان و قبل از اینکه ایران را ترک کنم کتابی نوشتم با عنوان "مسابقات ریاضی دانشجویی ایران" که اکنون بعد از 13 سال در زیر چاپ است. در مقدمهء آن کتاب نوشته بودم که من آن کتاب را نوشته بودم برای اینکه فراموش کنم نه برای اینکه به خاطر بیاورم.(1) و شاید این خود تا حدی نوری بر شرایط آن دوران می تاباند. این حرفها مرا یاد قطعه بسیار زیبایی از پروین اعتصامی می اندازد. داستان درویشی که فوته اش همه چیزِ زندگی اش بود. زیر اندازش و رو اندازش. سفره اش و بالشش. و خلاصه همهء دنیایش. یک شب دزدی فوتهء این درویش را می دزدد. درویش بیچاره پس از آن شروع می کند به گریه و زاری و مرثیه سرایی که ای وای یک نفر گنج مرا برد! هستی مرا برد! همهء زندگی مرا برد!... خلاصه جناب دزد که در همان حوالی پنهان شده بود و به حرفهای درویش با تعجب گوش می داد با عصبانیت به سمت درویش آمد و گفت که ای مردک چرا این همه دروغ می گویی. یک نفر گنج مرا برد! هستی مرا برد! همه چیز مرا برد!! تو از من دزدتری. من تنها فوتهء تو را بردم! بگیر این هم ارزانی خودت! بعداً درویش توضیح داد که فوته اش برایش همهء آن چیزهایی بود که گفته بود... منظور اینکه ریاضیات برای من همه چیز بود و هست. یاد باد! با ریاضی ارتباط بر قرار می کردیم و این دنیای کوچک ما بود!
- چه سالی دورهء فوق لیسانس را به اتمام رساندید و چه مدارج دیگری داشتید در آن زمان؟ بامداد: در سال 1371. من همچنین در دوره دکترای اعزام به خارج رتبهء زیرِ 10 داشتم. به مدت 3 سال عضو تیم ریاضی دانشکدهء علوم ریاضی دانشگاه صنعتی شریف بودم. در مجموع دو یا سه بار در مسابقات ریاضیات دانشجویی کشوری مقامهای دوم و چهارم را به دست آوردم. به مدت سه سال نیز با اردوی المپیاد ریاضی دانشآموزان همکاری داشتم. من همیشه به حل مسائلِ ریاضی خیلی علاقه داشتم. و در واقع کتابی هم که نوشتم به واسطهء همین علاقه بود. این هیچ کار آسانی نبود. انجمن ریاضی نیز از این نکته آگاه است. کتابی که 13 سال پیش به درخواست انجمن ریاضی ایران نوشته بودم کتابِ 20 سال مسابقات ریاضی دانشجویی ایران به همراهِ پاسخهای کامل به مسائل داده شده در آن مسابقات بود. آنچه که کار مرا غیر بدیهی می کرد این بود که 60 تا 70 درصد پاسخهای مسائل موجود نبودند. پیش از اینکه من نوشتنِ این کتاب را به عنوان یک فارغالتحصیلِ تازه نفس دورهء کارشناسی ارشد بپذیرم، انجمن ریاضی نوشتنِ کتاب را به چند نفر از اساتید پیشنهاد داده بود اما کسی انجام آن را قبول نکرده بود به این خاطر که 60 تا 70 درصد راه حلها وجود نداشت. من به تنهایی در ظرف یک سال کار سخت یک نسخهء اولیه از کتاب را آماده کردم که مصادف با راهی شدنم به کانادا برای ادامه تحصیل در مقطعِ دکترا شد. در غیاب من علی رغم قولهای داده شده، به طور بدیهی!، چاپ کتاب به محاق فراموشی افتاد و ماه برنیامد! چند ماهی پس از بازگشت به ایران در بهار 84 بر آن شدم که نسخه ای از کتاب را به روز کرده و به دو زبان فارسی و انگلیسی فراهم آورم که شامل پاسخهای سئوالات سی مسابقهء ریاضی دانشجویی کشور باشد، به این امید که از این رهگذر این مسابقات در سطح بین المللی معرفی شوند و مخاطبهای بیشتری پیدا کنند. عجیب این است که از ده مسابقهء باقیمانده دوباره پاسخهای چهار مسابقه موجود نبودند! خلاصه پس از دو سال کار و زحمت کتاب را در دو نسخهء فارسی و انگلیسی فراهم آوردم. نسخهء انگلیسی کتاب از The Canadian Mathematical Society و The Mathematical Association of America پذیرش چاپ به طور مشترک گرفت مشروط به اینکه من تغییراتی را که داورِ آنها مد نظر داشت انجام دهم. من کارهایی را که خواستند انجام دادم ولی پس از گذشت به گمانم حدودِ 6 ماه به ناگاه بدونِ آوردنِ هیچ دلیلی از چاپ کتابم سرباز زدند! این رفتارِ نامعقول و ظالمانه باید یادآور این بیت باشد که می گوید "گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری!" خلاصه اولین e-mail ای که در این سفر پس از رسیدن به تورنتو دریافت کردم این بود که کتابم در سری TRIM (Texts and Readings in Mathematics) از انتشارات Hindustan Book Agency پذیرشِ چاپ گرفته بود. روایتِ فارسی کتابم قرار است که توسط مرکز نشر دانشگاهی (با همکاری انجمن ریاضی ایران) چاپ شود. کمی دور شدم ولی این خلاصهای کوتاه از داستان کتابم بود.
بامداد: من کلاً ریاضی محض خواندم. ولی ممکن است که در آینده آنرا به سمت ریاضیاتِ کاربردی سوق دهم. این را از این باب می گویم که احساس میکنم نیازمندیهای جامعه ما بیشتر به سمت کارهای کاربردی می رود. چه این کار را بکنم یا نکنم مهم این است که هر کاری که می کنی اصیل باشد. و کار اصیل نیازمند اندیشه، فکر، و انرژی فراوان است. به قول معروف "بی مایه فطیر است". و نکته دیگر اینکه کار در ریاضیات محض آمد و نیامد دارد. یعنی شما ممکن است که بسیار تلاش کنید ولی چیزِ دندان گیری عایدتان نشود. البته منظورم به دست آوردن نتایج اصیل ریاضی، چاپ کتاب و یا مقاله و از این قبیل است. در ضمن یکی دیگر از ظلم هایی که در آن کشور به من شد این بود که سه بار به خدمت سربازی رفتم. - چه طور سه بار؟ چی شد؟ بامداد: به خاطر اینکه من در امتحان اعزام دکتری به خارج از کشور رتبهء زیر 10 آورده و به عنوان بورسیهء اعزام دکتری به خارج از کشور پذیرفته شده بودم! آن موقع بعد از اتمام فوق لیسانس تنها 6 ماه فرصت داشتی که به خدمت بروی. و من چون کارهای پذیرشم تا شش ماه انجام نشده بود مجبور شدم که برای بار اول به سربازی بروم. یکی دو ماه بعد از اینکه رفتم خدمت، جواب پذیرشم آمد. - از کجا پذیرش داشتید؟ بامداد: از دانشگاه مونترال کانادا. بعد به واسطهء این پذیرش خودم را از خدمت ترخیص نمودم ولی تا پایان ترم به هزینهء خودم به دانشگاه نیرو دریایی نوشهر رفت و آمد می کردم که وظیفهء تدریسی که پیش از دریافت پذیرشم قبول کرده بودم به پایان برسانم. به هر حال در آن مدت ویزای کبک هم گرفتم. اما قضیه خورد به بحران نفت در آن سال که قیمت نفت 10-8 دلار شد... این شد که من گفتند که برو و فعلاً منتظر باش تا خبرت کنیم! در عمل این شد که "باش تا صبح دولتت بدمد!". خلاصه تا توانستند کارشکنی کردند و هیچ جوابِ قطعیای به من ندادند تا اینکه پس از 8 ماه در به دری و انتظار چون هیچ نتیجه نگرفتم، عطایشان را به لقایشان بخشیدم. این شد که انصراف دادم و به خدمت برگشتم تا از اتلاف وقت بیشتر جلوگیری کنم. - آیا این اتفاق تنها در مورد شما افتاد یا اینکه دیگران هم همین وضعیت را داشتند؟ بامداد: واقعیت این است که متاسفانه در مملکت ما رابطه و داشتن پارتی حرف اول را می زند. و به راستی این شایستگی تو نیست که تعیین کننده است. البته همه جای دنیا نیز تا حدی به همین شکل است ولی این قضیه در ایران بسیار پر رنگتر است. یادم است یکی از آن روزها که روزهایم به انتظار می گذشت و هر کاری که قرار بود در ادارهء اعزام برای من انجام دهند به قول فیزیکدانها با سرعت صفر انجام میدادند!، در اتاق کارِ یکی از این کارشناسان ادارهء اعزام دانشجو به خارج نشسته بودم که کاری (بیهوده) را به انجام رسانم. دو بورسیهء دیگر از نوعِ از ما بهتران نیز آنجا تشریف داشتند! جالب این بود که این آقای کارشناس، بر خلاف وقتی که نوبت به انجام کارهای من میرسید، هیچ از آنها نخواست که از جایشان تکان بخورند، کمی طبقات ساختمان چهارراه مهناز را بالا و پایین بروند تا خرده کاری از پیش ببرند. خودش همهء کارهای آقایان را به سرعت برق و باد انجام داد و آخر تا دمِ در اتاق نیز بدرقهشان کرد! آخر که دیده بود من شاهد همهء این اوضاع و احوال بودم انگاری وجدانش اجازه نمیداد که به من توضیح ندهد! این بود که گفت: میدانی این آقایان که بودند؟ گفتم: نه! چیزی شبیهِ این گفت که یکی دادستان ورامین بود و دیگری دادستان شهرری! من به گمانم چیزی نگفتم! جالب اینکه این آقایانی که برای انجام هر کارِ کوچک کار مرا به تشکیل کمیسیون و این جور حرفا حواله میدادند و در بهترین حالت باید یکی دو ساعت برای هر کاری هر چند کوچک وقت میگذاشتی، درخواست انصراف از اعزام مرا در ظرف چند دقیقه انجام دادند! ناگفته نماند هیچ وقت از انصراف دادنم پشیمان نشدم؛ ولی پشیمان شدم از اینکه با قبول شدن در امتحان اعزام وقت و انرژیام را تلف کردم. "گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست!" - پس این شد که دوباره برگشتید به خدمت؟ بامداد: آره. ولی این بار توانستم از مرکز تحصیلات تکمیلی زنجان اعلام نیاز بگیرم، که در آن وقت مرکز جدیدی بود و تنها دانشجویان فوق لیسانس و دکترا داشت. من به عنوان مربی به آنجا برای انجام به اصطلاح طرح سربازی رفتم. پس از اتمام یک ترم تدریس نامهای از فرماندهی کل قوا دریافت نمودم که میگفت من باید برگردم به ارتش چرا که یک سال از زمان فارغالتحصیلی فوق لیسانس من گذشته بود که من برای طرح سربازی به زنجان رفته بودم. از این جهت، از نظر آنها من به لحاظ قانونی نمیتوانستم خدمت نظام وظیفه را به صورت طرحِ سربازی در دانشگاه انجام دهم. من اعتراض کردم و به آنها نوشتم که من مسئول اتلاف وقتم پس از زمان فارغالتحصیلی نبودم و گناه این اشتباه به گردن من نبود. ولی آنها به من گفتند که قانون قانون است! هر چند که، به نظر من، قانون واقعا قانون نبود و نیست به شرطی که ارتباطات خاصی داشته باشی! و خلاصه این شد که برای بار سوم به سربازی رفتم و این بار در نیروی هوایی بودم. و به مدت تقریباً دو سال در دانشگاه نیروی هوایی در مهرآباد جنوبی مربی ریاضی بودم. از تمام دو بارِ قبلی که به سربازی رفته بودم تنها یک ماه و چند روزش به حساب آمد! این شد که در عمل و در مجموع، سربازی بیش از چهار سال از عمر مرا تلف کرد. در ضمن حقوق سربازی من در تقریباً تمام مدت سربازی اگر اشتباه نکنم چیزی حدود 4000 تومان در ماه بود. در طول آن سالها سهم من از آپارتمانی که با دوستم کرایه کرده بودم چیزی حدود 15000-10000 تومان بود! حالا به قول معروف پیدا کن پرتقال فروش را! در هر صورت من تصمیم داشتم که هر طور شده از ایران بروم. با زحمتی که پیشاپیش کشیده بودم، به محض اینکه از خدمت ترخیص شدم از دانشگاه ایالتی نیویورک در Albany امریکا پذیرش دکترا گرفتم. از آنجا که هر چی سنگه به پای لنگه!، علی رغم تحمل هزینه سنگین سفر به کشور قبرس موفق به دریافت ویزای امریکا در قبرس نشدم. یکی از دلایل ویزا نگرفتنم شاید پخش فیلم "بدون دخترم هرگز" در شب قبل از مصاحبهء من در سفارت امریکا از تلوزیون قبرس بود. به هر روی پاسخ کلاسیکِ سفارت امریکا به من این بود که دلیل کافی نداشتم که ثابت کنم بعد از اتمام تحصیلاتم به ایران بر میگردم. خلاصه به مدت سه هفته در قبرس ماندم و علی رغم همه تلاشهای دانشگاه ایالتی نیویورک در این رابطه که به من ویزا بدهند سفارت به من ویزا نداد که نداد و من دست از پا درازتر به ایران برگشتم! به قول استاد سخن سعدی چنان که افتد و دانی، در آن دوران شرایط مالی بسیار سختی هم داشتم. خلاصه بعد از آن برای 3 دانشگاه دیگر در کانادا اقدام نمودم و از دو تای آنها، دانشگاههای Dalhousie و Victoria، پذیرش گرفتم. دانشگاه Dalhousie را ترجیح دادم. نکته بسیار جالب اینکه من پذیرش این دانشگاه را در روز تولدم دریافت کردم و به همین خاطر هرگز آن را از یاد نمیبرم. نامهای به همراه یک کارت پستال زیبا هم برای Professor Goldstein که Graduate Coordinator بخش ریاضی SUNYA بود نوشتم و از او به پاس همهء زحمتهایی که برای من کشیده بود تشکر کردم و از پذیرشم که برای ترم بعد تمدید کرده بودند انصراف دادم. او هم جمله ای بسیار مهر آمیز برایم نوشت که هرگز فراموش نخواهم کرد. برایم نوشت که: Our loss is their gain. این طور شد که با دلی خونین ایران را ترک کردم. در آن زمان هرگز فکر نمیکردم که دیگر به ایران برگردم. ولی اشتباه فکر میکردم! (استاد میخندد) غافل از اینکه گذار پوست به دباغخانه خواهد افتاد!
بامداد: در دالهاوزی به دلایل تکنیکی! اول فوق لیسانس مجددم را تمام کردم و بعد دکترا را. البته این را هم اضافه کنم که تا 5 یا 6 ماه اول مرتب خواب میدیدم که در ایران گیر افتادهام و وقتی که از خواب بیدار میشدم میدیدم که در هالیفکس هستم. خلاصه اوایل باورم نمیشد که پرنده از قفس پریده است! بدین گونه چندین ماه طول کشید تا به خودم بیام و خودم را با شرایط محیط جدید وفق بدهم. با همهء این شرایط با اینکه 5 سال در تحصیلاتم فاصله افتاده بود، بدون اغراق یک سر و گردن از همه دانشجویان دیگر بالاتر بودم. البته این را به هیچ وجه از روی خودستایی نمیگویم. خیلی از همکلاسیهایم اشکالاتشان را از من میپرسیدند. در Learning Center تقریباً هر سئوالی را که دانشجویان در زمینههای مختلف ریاضی، که اشکال داشتند، از من میپرسیدند، جواب میدادم. این برایشان بسیار عجیب بود که یک نفر هست که میتواند به همهء سئوالات ریاضی و آمار و احتمالشان پاسخ دهد. اعتماد به نفس خوبی داشتم و به همه هم کمک میکردم. با این همه، به دلایلی تکنیکی که اشاره کردم، ترجیح دادم که اول فوق لیسانس دیگرِ خود را بگیرم. و همین کار را نیز کردم. پایاننامهام را ارائه دادم که مقاله ای از آن بیرون آمد و بعد وارد دوره دکترا شدم. دورهء دکترایم سه سال و نیم طول کشید. در ماه آگوست 2002 از پایاننامهء دکترایم دفاع کردم و دکتر ریاضی شدم! استاد خوبم، حیدر رجوی، هم به رسم یادگار به رسمِ حکمای قدیم تابلویی به همراه دست نوشتهای به من داد که گواهی میداد که از آن پس من دکترای ریاضی و حقِ فتوا دارم! خلاصه به نوعی اجازهء اجتهاد در حوزهء کاری خودم پیدا کردم! نا گفته نماند که زحمت خیلی زیادی هم برای تز دکترای خود کشیدم. چیزی حدود 15 ماه کار بی وقفه... به قول هیلبرت، ریاضیدان معروف که میگفت "از نظر من ریاضیدان معروف کسی است که حداقل یک قضیهء غیر بدیهی را اثبات کرده باشد." من خود را به این معنا یک ریاضیدان میدانم. چون چنین قضایایی دارم و میتوانم به آنها افتخار کنم. آنها مثل فرزندان من هستند.
- بعد از اتمام PhD چه کردید؟ بامداد: به دانشگاه تورنتو آمدم و به مدت دو سال آنجا پست دکترای NSERC بودم. یک سال هم آنجا تدریس کردم. و مقداری هم کارهای تحقیقاتی انجام دادم و به گمانم سه یا چهار مقالهء ریاضی در طی آن مدت نوشتم. بعد از آن به ایران برگشتم و در مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضی (IPM)، به عنوان محقق ریاضی پست دکترا مشغول به کار شدم. چندین مقاله ریاضی، به گمانم پنج مقاله، نیز در آنجا نوشتم. بعد از آن دوباره به کانادا برگشتم. 6-5 ماهی اینجا بودم ولی بنا به دلایلی باز به ایران بازگشتم و در حال حاضر در ایران هستم تا چه پیش آید. خوشحالم از اینکه در ایران هستم و میتوانم مُثمر ثمر واقع شوم. - از اینکه پس از این همه سال به شهر زادگاه خودت برگشتی و با سمت استادی دانشگاه چه احساسی داری؟ بامداد: "پیمانه چو پر شود، چه بغداد و چه بلخ!" احساس بدی نیست. انسان وقتی سفر میکند و به نقاط مختلف دنیا میرود دیدش از دنیا عوض میشود. به نوعی رهایی میرسد. تنگ نظری از نگاه و فکرش بیرون میرود. من همیشه سعی کردم که چیزهای خوب را از همه و هر فرهنگی یاد بگیرم. و چیزهای بد هر فرهنگ را از خودم دور کنم. شبیه تعارفات بی پایه و دروغ که در فرهنگ ما موج میزند. و متاسفانه بسیاری از مردم ایران به راحتی دروغ میگویند، هر چند که آدمهای خوب هم داریم. این را بدون تعارف میگویم! من ترجیح میدهم که افراد با من خشک و خشن باشند به جای اینکه در ظاهر با تو دوست باشند و در باطن به قول فروغ "طناب دار تو را ببافند".
- آیا با هیچیک از معلمان دوران دبیرستان خود در ارتباط هستی؟ - از همکلاسیهای خودت چه طور؟ بامداد: تنها با سه چهار نفر از آنها کم و بیش در تماس هستم. گمان نمیکنم کسی از آنها ریاضیدان شده باشد. دو نفر از آنها را میدانم که در رشتههای مهندسی دکترا گرفتند. چند نفر هم به رشتههای پزشکی رفتند. از بقیه بی اطلاع هستم. - اگر ریاضیات رو انتخاب نمیکردی چه چیز دیگری را انتخاب میکردی؟ اگر دوباره به دنیا بیایی، آیا باز ریاضی رو انتخاب میکنی؟ بامداد: سیم پیچی مغز من به گونهای است که به ریاضی علاقهمند است و از ریاضیات لذت میبرد. به قول حضرت حافظ "نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چکنم حرف دگر یاد نداد استادم" با این حال، شاید احمقانه باشد که در چنین نقطهای پس از ابراز این همه عشق و عاشقی چنین حرفی بزنم! ولی پیش آمده که به خاطر یک سری از مسائل که از دنیای واقعی پیرامون ما و از جانب به اصطلاح ریاضیدانان! سرچشمه میگرفت، از کار ریاضی تا حدودی دل چرکین شده باشم! با این وجود تا آنجا که به ریاضی مربوط می شود، "گر برانند و گر ببخشایند ره به جای دگر نمیدانیم!" در دنیای کوچک من در نهایت ریاضی عنصر زیبایی است و زیبایی را تعریف میکند. و حال که صحبت از زیبایی شد به نظر من این امری بسیار مهم است: اینکه در زندگی، هر کارهای که هستی، باید عنصر زیبایی در زندگیات وجود داشته باشد. اگر نقاش، بقال، و یا راننده باشی همیشه باید یک عنصر زیبایی در زندگیات وجود داشته باشد که بتوانی به آن دل ببندی. و آن باید حتیالمقدور فنا ناپذیر باشد. یعنی با گذر زمان رنگ نبازد. و به اصطلاح پایا باشد. برای من ریاضیات این مایه را دارد. یعنی برای من تنها حرفه نیست بلکه یک عنصر زیبایی است. و در واقع داستان من داستانِ همان درویش و فوته است هر چند که فوتهام به بعضی از چشمها کهنه و مندرس به نظر بیاید.
- خاطره ای بیاد ماندنی از دوران تحصیل خودت به یاد داری؟ بامداد: متاسفانه در حال حاضر حضور ذهن ندارم. ولی از دوران تدریس خودم در ایران خاطره بیاد ماندنی و شیرینی دارم. یکی از عادات من این بود که روی برگههای امتحانی جملات قصار و به اصطلاح گزینگفتههایی برای دانشجویان مینوشتم که به زیبایی بیفزاید، در عین حال به آنها تلنگر بزند و به فکر وادارشان کند. یکبار در یکی از امتحانات، برای دانشجویان خطی از شعری از "والت ویتمن" شاعر امریکایی در سر برگ سئوالهای امتحانی نوشته بودم که میگفت: "بادبانها را برکش و به جانبِ آبهای عمیق بران، من و تو ای روحِ کنجکاو به جستجو خواهیم رفت". خلاصه یکی از دانشجویان که نمرهاش به گمانم زیر 2 از 20 بود در آخر برگهاش نوشته بود: "بادبانها را برکشیدیم و به جانب آبهای عمیق راندیم، و لیکن نمیدانستیم که کشتی ما سوراخ است و غرق میشویم!" خلاصه این مرا کلی به خنده انداخت و این خاطره برای همیشه در ذهنم ماند. بدبختانه هیچ کاری نمیتوانستم برای آن دانشجو انجام دهم غیر از اینکه به او نمرهء بالای ردی بدهم. یکی از گفتههایی که یک بار، این بار، در آخر سئوالات امتحانی نوشته بودم این خطوط معروف از منظومهء آرش از سیاوش کسرایی بود که میگفت: "مرز را پرواز تیری میدهد سامان! گر به نزدیکی فرود آید، خانههامان تنگ، آرزومان کور. ور بپرد دور، تا کجا؟ تا چند؟ آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجهء ایمان؟!" یکی دیگر از خاطراتی که از دوران دانشجویی دارم حل مسئلهای بود که بعد از تقریباً دو سال فکر کردن توانستم آن را حل کنم. خاطرهء حل آن مسئله هرگز از یادم نمیرود چرا که کسی را نمیشناختم که آن مسئله را حل کرده باشد. نه اینکه چون هیچکس در اطرافم نمیتوانست این مسئله را حل کند برایم جالب بود، نه. در مجموع حل این مسئله برایم چالشی لذت بخش بود. اخیرا با راه حل سادهای از همان مسئله بر اساس ترکیبی از ایدهء خودم و ایدهء یکی از اساتید دانشگاه تورنتو آشنا شدهام. گاهی مسایل بسیار سخت راه حلهای بسیار سادهای دارند که حتی به ذهن بسیاری خطور نمیکند. |