سومین بارها همیشه دیر است
رضا نجفی پس از دو سال و چهار ماه و سه روز حالا روبرویم ایستاده است. پس از دو سال و چهار ماه و سه روز! درست همین حالا در را بازمی کنم و می بینمش کیف سفیدش را انداخته روی شانه چپش. چشمان مشکی مشکی اش را دوخته توی نگاهم. یک طره گیسو ریخته جلوی چشمش، لبخندی می زند و با همان نرمی و ظرافت همیشگی اش موها را از جلوی چشمش می زند کنار! هنوز با همان لبخند دارد نگاه می کند، بی هیچ حرفی دست راستم را می گذارم روی سینه ام. به خودم می گویم: "دوره اش دیگر گذشته، احمق! دوره این رمانتیک بازی ها و شعر و شراب گذشته." اما قلبم تند می زند. دومین بار که گمش می کردم، به جای خداحافظی گفته بود: "شاید سومین بار دیگر دیر باشد!" حالا ایستاده است روبرویم، به فاصله یک قدم، درست مثل گذشته. چیزی نمی گویم. آخر پس از دو سال و چهار ماه و سه روز چه می شود گفت؟ انگشت اشاره و سبابه دست راستش را می کشد روی چین گوشه چشمم. سرانگشتانش روی پوستم لیز می خورد و روی گونه ام متوقف می ماند. سرش را قدری کج می کند و به صورتم خیره می شود، مثل اینکه بخواهد ببیند چه تغییری کرده ام. لبان نیمه بازش را نگاه می کنم و قلبم باز تندتر می زند. سعی می کنم نفسم را پس بدهم. برای یک لحظه یادم می رود که دیگر دوره اش گذشته، یادم می رود که دیگر دیر شده است و فکر می کنم سومین بار پیدایش کرده ام، سومین بار عشق ورزیدن، شمع روشن کردن، خندیدن و هزار چیز دیگر.
جز خیالبافی و با خود حرف زدن کار دیگری از دستم برنمی آید. راستی چه خوابی داشتم می دیدم؟ ناگهان خوابم را به یاد می آورم. بله، خودش بود. خواب النا را می دیدم. پس از دو سال داشتم خوابش را می دیدم. قبل از این خیلی سعی کرده بودم خوابش را ببینم و نشده بود و فهمیده بودم چه حرف چرندی است که می گویند: مگر در خواب ببینی! گاهی وقت ها چیزی را در خواب یافتن دشوارتر است تا در بیداری. شاید بشود به چیزی در واقعیت دست یافت اما آدم تسلطی بر رویاهایش ندارد. دنیای خواب قانون های ناشناخته خودش را دارد. این رویاهایند که به میل خودشان سراغ تو می آیند یا نمی آیند. اما دنباله این رویای به هم خورده چه می توانست باشد؟ یاد موضوع می افتم و با لگد می کوبم روی لبه کاناپه. پس از یک سال و اندی رویایی که آرزویش را داشتی می آید سراغت، آن وقت خروسی بی محل سرمی رسد و گند می زند به آن.
"خوشبخت بودیم، بی آنکه من بدانم. و النا به من بگو چرا آدم تازه آن وقت معنای خوشبختی را می فهمد که از دست داده باشدش؟ چرا از دست می دهد و چرا اصلا پس از گم کردنش متوجه آن می شود؟ صدبار، نه هزار بار از خودم پرسیده ام درست در همین لحظه تو کجایی؟ به چه فکر می کنی؟ جسم تو در چه حالتی قرار گرفته؟ تا حالا تو هم به چنین چیزی فکر کرده ای؟ خاطره جسم من خودش را بر ذهن تو تحمیل کرده؟ یا همه چیز را از یاد برده ای؟ ..." حالا که به این واژه ها فکر می کنم می بینم چقدر زیادی احساساتی و رقیق اند و هیچ شباهتی به شیوه فکری محافظه کارانه من در آغاز رابطه ام با النا ندارند. آخرین بار که دیده بودمش، پس از آخرین هم آغوشی مان که گفتم می خواهم ترکش کنم، زده بود زیر گریه، و گریه اش آنقدر طولانی شده بود که من هم دست و پایم را گم کرده بودم. درهمان حال گفته بود، اولین بار که مرا دید دوستم داشت، اما من دوست داشتن را بلد نبودم. پس از دو سال که دوباره همدیگر را پیدا کرده بودیم، دوست داشتن را یاد گرفته بودم، اما حالا بلد نبودم نگهش دارم. و باز گفته بود که عشق مرده را بعدها نمی توانم زنده کنم و بدتر از آن نمی توانم عشق دیگری را هم جایگزین اولین عشق بکنم. و بعد آخرین حرفش را زده بود: "شاید سومین بار دیگر دیر باشد" و رفته بود. اما النا از تو می پرسم: "چرا ما آنانی را که دوستمان دارند، دوست نداریم مگر وقتی از دست بدهیمشان؟" النا در این ماه ها بارها سعی کرده ام صحنه های هم آغوشی های شبانه خودمان را به یاد بیاورم، بوی تن تو، لب هایت را وقتی که می خندیدی، انگشتان باریک و بلندت را، پنجه های پاهایت را که وقت بوسیدنم روی آن بلند می شدی و ... اما افسوس که هر روز بیشتر و بیشتر جزئیات محو می شوند و من ناچار به خیالبافی رضایت می دهم. خیالبافی می کنم و خیالبافی می کنم تا سرم گیج می رود ... وقتی یاد این یادداشت ها می افتم واقعا هم سرم گیج می رود. احساس غریبی به من دست می دهد. شاید هم تأثیر حال و هوای عاشقانه یادداشت ها گیجم کرده است. دوباره یاد خوابم می افتم و نمی فهمم چرا و با چه منطقی ناگهان این ایده ذهنم را تسخیر می کند که شاید دیدن رویای النا یک نشانه باشد. می دانم پاک خرافاتی شده ام، اما فکر می کنم اصلا شاید خود اوست که پشت در ایستاده؟ نگاه می کنم، سایه هنوز پشت به در داده است. بلند می شوم و به طرف در می روم. خودم هم نمی دانم دارم چکار می کنم و اگر النا پشت درباشد، پس از دو سال و چهار ماه و سه روز چکار خواهم کرد؟ اصلا به این فکر نمی کنم. فقط می خواهم بدانم این ایده خرافی من، می تواند درست باشد؟ ممکن است النا پشت در باشد؟ دستم که به طرف دستگیره می رود، قلبم بیخود تند می زند. در را باز می کنم. سایه تکانی می خورد و جلوی می آید. دوست چاق و قد کوتاهم در حالی که شانه هایش فروافتاده است، لبخند می زند. لبخندش چقدر به نظرم احمقانه می رسد. مشتم محکم فرود می آید روی لبخندش آیا از صدای ضربه بود که از خواب پریدم؟ نمی دانم، به هر حال خودم را در همان حالت لمیده روی کاناپه پیدا می کنم. شتاب زده به در نگاه می کنم. کمی طول می کشد که باز چشمم به تاریکی عادت کند. اما دوست مزاحمم هنوز پشت به در داده است. چه حوصله و سماجتی دارد! نکند او هم خوابش برده؟ و اگر خوابش برده رویای چنین آدمی چه می تواند باشد؟ باز هم به یادداشت هایم فکر می کنم. همیشه فکر می کردم آدم های احساساتی ممکن است یک روز در گذر زمان پخته تر و بالغ تر شوند و به جای تغزل و احساسات گرایی، عاقلانه فکر و رفتار کنند. اما اگر کسی به من می گفت که ممکن است یک آدم منطقی و خردگرا مثل من روزی با احساسات گرایی به عالم نگاه کند، به او می خندیدم. این قضیه خلاف اصل تکامل بود، مثل این بود که رودخانه در سراشیب بالا رود. اما بعدها دیدم که من روان آدم ها و حتی روان خودم را نیز خوب نمی شناسم. من که فلسفه خوانده بودم و با دیده تحقیر آثار رمانتیک را نقد می کردم، پس از گم کردن النا افتادم در جریان عاطفی پیش بینی ناپذیری که برای خودم هم عجیب بود و شروع کردم به نوشتن یادداشت های عاشقانه ای که حتی همین حالا هم برایم زیاده از حد احساساتی به نظر می رسد و معذبم می کند، اما به رغم معذب شدنم با یک جور خودآزاری به یادداشت ها فکر می کنم. "النا، به من بگو چرا آنانی که دوستشان ندارم، مرا پیدا می کنند و چرا تو را که دوست دارم گم می کنم؟ چرا آنانی را که دوستشان ندارم، دوباره پیدا می کنم و تو را که دوست دارم، اتفاقی توی خیابان پیدا نمی کنم؟ آیا این، تصادفی است، اینکه من یک گم کرده دارم و این همه ناخواسته دور و برم است؟ نه، نه یک نیروی شیطانی اینطور اما تیره روزی بی حد و حصر است؟ تا حالا به این فکر کرده ای که ما خوشبختی را تا چه حد اندکی می توانیم تصور کنیم؟ خیالبافی ما درباره خوشبختی قدرت پرواز حقیرانه ای دارد، اما به بدبختی و تیره روزی فکر کن! وحشتناک است، فکرت تا بی نهایت می تواند پیش برود. اما النا، حالا چیز دیگری فکرم را مشغول کرده است. تو هر چه شیدایی تر دوستم داشتی، عشق من به تو بیشتر رنگ می باخت. من از شیدایی تو می ترسیدم و از ترس همین شیدایی بود که گمت کردم، شماره تلفن ات را گم کردم و نشانی خانه ات را که هرگز هم آنجا نیامده بودم. من آنها را دور انداختم! و چه تناقضی، در دوری از تو، وقتی که دیگر راهی برای یافتن تو نداشتم، آهسته آهسته عاشقت شدم. عجیب است آدم گاهی خودش را هم نمی شناسد. از تو فرار کردم و وقتی توانستم هر امکان یافتن تو را از بین ببرم، ناگهان فهمیدم که دوستت داشتم که دوستت دارم! بعد شروع کردم شماره تلفن هایی را که به حدس و گمان خیال می کردم شماره تو باشد، بگیرم. اما بیهوده بود. چند صد شماره را باید امتحان می کردم تا پیدایت کنم؟ چقدر توی کوچه و خیابان هایی که خیال می کردم خانه ات باید آنجا باشد پرسه زدم ...تا شاید اتفاقی به تو بربخورم؟ اما من گمت کرده بودم. بله، دیگر دوره این حرف ها گذشته، یک مشت عواطف رقیق رمانتیک که آدم را به تهوع می اندازد. اما هرچقدر هم که دوره عشق و عاشقی گذشته باشد، ملال و بطالت، آدم را دوباره هل می دهد طرفش. "النا به من بگو اگر باردیگری بود، دوباره می توانستیم عاشق هم شویم؟ اگر دوست داشتن تو به بهای غیاب تو باشد، چه؟ راست می گفتی، سومین بارها همیشه دیر است. گرچه اصلا سومین باری در کار نخواهد بود تا دیر باشد. سومین بارها فقط در رویاهایمان رخ می دهد. بله، آخرین حرفی که از تو یادم مانده، نه آخرین حرفت، بلکه مهم ترین حرفت، حرفی که دوست دارم خیال کنم آخرین حرفت هم بوده همین است: شاید سومین بار دیگر دیر باشد!
|