رابعه دکتر ماریا صبای مقدم رابعه دختر کعب قُزداری از شاعران نامور قرن چهارم هجری و نخستین شاعر زن فارسی زبان است. پدر رابعه در اصل از اعراب و فرمانروای بلخ و قزدار و بست بود. رابعه همزمان آل سامان و رودکی بوده و به دو زبان عربی و فارسی شعر می سروده. از او مجموعه یا دیوانی به جای نمانده، اما از اندک اشعاری که از وی در دست است، می توان تسلط و توانایی و ذوق و لطافت طبع وی را دریافت. زندگی رابعه و عشق نا فرجامش در الهی نامه عطار و بَکتاش نامه رضا قلی خان هدایت به شعر در آمده است. رابعه به جوانی به نام بکتاش دل می بازد، برادر رابعه به او بدگمان می شود و دستور می دهد که او را به گرمابه برده و رگ های دست او را بزنند. رابعه انگشت خود را در خون فرو می برده و با خون خود غزل های پر سوز بر دیوار می نوشته.
کوشش بسیار نامد سودمند عشق، دریایی کرانه ناپدید کی توان کردن شنا ای هوشمند ... توسنی کردم ندانستم همی کز کشیدن سخت تر گردد کمند …. چنین قصه که دارد یاد هرگز چنین کاری کرا افتاد هرگز؟ بدین زاری بدین درد و بدین سوز که هرگز در جهان بودست یک روز؟ بیا گر عاشقی تا درد بینی طریق عاشقان مرد بینی داستان بَکتاش و رابعه
روزی از روزها حارث به مناسبت پادشاهی خود بساط جشنی باشکوه در باغ بر پا کرد. چاکران و غلامان بسیار دور او را گرفته و در این جشن خدمت می کردند. ازهمه ی اینان دلارا تر و خوش اندام تر، بَکتاش، نگهبان گنج ها شاه بود که با زیبایی خیره کننده خود در میان جوانان دیگر چون ماه در میان ستارگان می درخشید. رابعه که از بام قصر شادی و شکوه جشن را می نگریست، نگاهش به بَکتاش افتاد که با جلوه و ناز گاه در جام شاه شراب می ریخت، گاه رباب می نواخت و گاه چون بلبل نغمه خوش سر می داد. با دیدن بَکتاش، حال رابعه دگرگون شد، خواب و آرام از دست داد و از شدت رنج و اندوه پس از یک سال در بستر بیماری افتاد. طبیبان چاره ای برای درد رابعه نمی شناختند، اما دایه رابعه با زیرکی و کاردانی او را واداشت که راز خود را به دایه بازگوید. چنان عشقش مرا بی خویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
به پیش من نه ای آخر کجایی بیا و چشم و دل را میهمان کن و گر نه تیغ گیر و قصد جان کن
خود نیز پس از آن آتش درون را با سرودن اشعار چون آب روانش تسکین می داد. روزی تنها میان چمن ها می گشت و با خود می خواند:
ز من آن ترک یغما را خبر کن بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی
چندی از این ماجرا گذشت و دشمنی با سپاه بیشمار بر سرزمین حارث حمله کرد. حارث نیز سپاهی فراهم آورد و به جنگ با دشمن برخاست. بَکتاش نیز در میدان نبرد همراه با حارث دلیرانه با دو دست شمشیر می زد تا این که سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. همینکه نزدیک بود گرفتار شود، سواری روبسته به درون صف آمد، خروشی برآورد و سرها به خاک افکند و به سوی بَکتاش روان شد. او را بر گرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگران سپرد و خود چون برق ناپدید شد. سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی شتافتند دیاری در شهر حارث باقی نمی ماند. حارث پیروز به شهر برگشت و هر چه نشان از سوار مرد افکن گرفت، هیچ کس نمی دانست که این سوار که بود و به کجا رفت. این سپاهی رابعه بود که پس از نجات جان بَکتاش، قرار از دل و خواب از چشمش رفته بود. نامه ای به بَکتاش فرستاد و از اندوه و دلتنگی خود به او گفت. نامه رابعه درد بَکتاش را تسکین داد و دیگر بار بکتاش عشق رابعه را با عشق پاسخ داد. زخم بکتاش پس از چند روز بهبود یافت. را بعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد و آن دو شعرها برای یکدیگر خواندند. رودکی از لطافت طبع رابعه در شگفت ماند و چون از عشقش آگاه شد، راز طبعش را دریافت. وقتی از آن جا به بخارا رفت، به درگاه شاه بخارا که به یاری حارث شتافته بود رفت و دست بر قضا حارث نیز همان روز برای سپاسگزاری به دربار شاه وارد شد. شاه بخارا جشن با شکوهی ترتیب داد و بزرگان و شعرا بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست و او هم شعرهای رابعه را که در خاطر داشت، همه را از بر خواند. مجلس گرم شد و شاه چنان مجذوب شد که نام گوینده شعر را از رودکی پرسید. رودکی نیز که مست می و گرم شعر، بی خبر از وجود حارث بود، گفت که شعر از دختر کعب است که دلش اسیر عشقی سوزان شده چنان که نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر و غزل سرودن و نهانی بر معشوق فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزان او جز این نیست. حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد که چیزی نشنیده است. اما دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه ای بود تا خون خواهر را بریزد. پس از پایان جشن به شهر خود بازگشت و منتظر فرصت شد. بَکتاش نامه های رابعه را چون گنج درون دُرجی گران بها جای داده بود. رفیقی ناپاک داشت که بر آن دُرج طمع کرد و به گمان این که پر از گوهر است، در دُرج را گشاد و چون نامه ها را دید، همه را خواند و به نزد شاه برد. آتش خشم سراسر وجود حارث را گرفت و در دم کمر به قتل خواهر بست. ابتدا بَکتاش را در بند کشید و در چاهی محبوس کرد. پس از آن دستور داد تا خواهر را به حمامی بیفکنند و رگ زن رگ های هر دو دست او را بزند و آن ها را باز گذارد. پس این چنین کردند. خون از بدن رابعه می رفت و پیرامون او را فرا می گرفت. رابعه انگشت در خون خود می زد و غزل های جانگداز بر دیوار حمام می نوشت. آن قدر شعر بر دیوار های حمام نوشت که همه دیوارها را قرمز کرد. سرانجام خونی در تن او باقی نماند و جان از تن او پر کشید. روز دیگر که گرمابه را گشودند، رابعه را غرق در خون و دیوارها را سراسر پر از این شعر یافتند:
همه رویم به خون دل نگار است ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی ... منم چون ماهیی بر تابه آخر نمی آیی بدین گرمابه آخر؟ نصیب عشق این آمد ز درگاه که در دوزخ کنندش زنده آن گاه .... مرا بی تو سر آمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بَکتاش از این ماجرا آگاه شد، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانه حارث آمد و سر از تن او جدا کرد. هم آنگاه به مزار رابعه شتافت و با دشنه دل خویشتن بشکافت.
بدو پیوست و کوته شد فسانه
منابع 1. صفا، ذبیح الله (1375). تاریخ ادبیات در ایران، جلد اول، تهران، نشر اندیشه، ص 449-451. 2. خانلری، زهرا (1334). داستان های دل انگیز ادبیات فارسی: بکتاش و رابعه، سخن، دوره ششم، اردیبهشت ماه، ص 220-213. 3. عطار نیشابوری، شیخ فریدالدین (1355). الهی نامه، تهران. ص 356- 374.
|