نقش مادر در زندگی جِبران خَلیل جِبران
نویسنده: وفیق غریزی ترجمه: محمد جواهركلام جِبران خَلیل جِبران، نویسنده، شاعر و هنرمند شهیر لبنانی در 6 ژانویه 1883 و در روستای البشرای لبنان دیده به جهان گشود. وی در 10 آپریل 1931 و در سن 48 سالگی در بیمارستان سَنت و ینستِ نیویورک دیده از جهان فرو بست. آنها كه آثار ادبی جبران را بررسی كردهاند، به ارزش او برای زن و ستایش او از مادر و مادری، به خوبی پی بردهاند. این ارزش و ستایش ناشی از دِینی بود كه وی نسبت به زن عموما، و نسبت به مادرش بهخصوص احساس میكرد. مادرش سجایای اخلاقی فراوانی داشت و برخلاف پدرش، زنی شجاع و با سخاوت بود. مادرش بود كه رنج سفر به آمریكا را تاب آورد تا چهار فرزندش را به عرصه برساند. جبران در عصری زیست كه موازین و اصول در آن بر هم خورده بود. فساد سیاسی در آن بیداد میكرد و ستم در آن یكه تاز بود. توانگرش خون درویشش را میمكید و ثروتمندش به فقیرش رحم نمیكرد. امیر و فئودال و روحانی حاكم بر مقدرات رعیت بودند. سنت اجتماعی نیز زن را از اراده وانسانیت خود تهی كرده بود و رفتاری چون ناقصالعقلها با او داشت و شخصیتی برایش قائل نبود. خلیل، پدر جبران، شغل نامناسبی داشت و الكلی بود. با زن و فرزندانش به بدی رفتار میكرد و رابطه خوبی با آنها نداشت. فرزندانش از او میترسیدند و با مادر خود دمخور بودند. مادرش كامله رحمه، زنی رقیق طبع و نازكدل یود، و برخلاف شوهر دومش، خلیل، از مسئولیتهای خود به طور كامل آگاهی داشت; فداكاری میكرد و با فرزندان خود مهربان بود و برای بهبود آیندهشان می كوشید. مادرش در زندگی، پناهگاهش بود. جبرانهمیشه به سوی او میآمد تا پذیرایش گردد و روان دردكشیدهاش را درمان كند.
د. ه. لارنس در كتاب "پسران و عشاق" از موردی شبیه جبران یاد میكند و آن قهرمانش پل مورل است. میگوید: "مادری كه از دست داد، ستون زندگیاش بود. پل او را دوست میداشت، زیرا آنها با هم با زندگی روبرو شده بودند. او اكنون مرده، ولی شكافی پشت سرش گذاشته كه تا ابد در زندگی پسرش خواهد ماند و باعث خواهد شد كه زندگیاش از آن پس بدون انگیزه پیش برود، انگار نیروی غلبهناپذیری او را به جانب مرگ میكشاند و چیزی جلودار آن نیست. او نیاز به انسان دیگری دارد كه به میلخود كمكش كند و در هنگام احتیاج به دادش برسد. از ترسی كه از آن امر بزرگ، خزش به سوی مرگ پس از مرگ محبوب، داشت، همه چیزهای كماهمیت را وانهاد." از اینجا میتوان دریافت كه كودك گرفتار عقده اودیپی، عشق به مادر را پنهان میسازد، خود را جای او میگذارد و از طریق او عرضه میكند. و بهواسطه مشابهتی كه در گزینش عشق خود بدان راه میبرد، از مادر خود الگویی میسازد. و به این شكل عملا از زنانی كه ممكن بود او را به خیانت به مادر وادارند فاصله میگیرد. و جبران چنین بود. عشق او به مادرش با مرگ او نمرد، بلكه همیشه به زنانی بر میخورد كه شباهتهایی با مادرشداشتند. این زنان از دو خواهرش، سلطانه و مریانا گرفته، تا باربارا یونگ، همگی یار و یاورش بودند. خواهرانش و مادرش از نظر مالی فداكاریمیكردند و كوشش داشتند جبران با لباس مناسبی، از آن گونه كه برای ماری هاسكل شرح داده است، در انظار ظاهر شود. جبران با اینكه از نظر جسمانی مرد شده بود و همه صفات مردی را بهخود گرفته بود، ولی نتوانسته بود از عقده اودیپی رها شود، و زن دیگری، غیر از مادرش را دوست داشته باشد. همین عقده بود كه او را بر آن داشت معشوقههایش را از میان زنان مسنتر از خود انتخاب كند: ـ حلا الضاهر، دو سال از او بزرگتر بود. ـ سلطانه ثابت، 15 سال ـ میشلین چند ماه ـ ماری هاسكل، ده سال ـ ماری خوری، 9 سال ـ ماری قهوجی، چهار سال ـ می زیاده، سه سال
و برای ماری خوری مینویسد: "من چون كودكی كه به مادرش آویزانشود، به دامن تو آویختم." در 24 مارس 1911 به ماری هاسكل مینویسد: "پدرم میخواست وكیل شوم، ولی مادرم برعكس مهربان بود و به دل من نزدیك بود و عیب هایم را میگفت و همیشه تشویقم میكرد. "در 21 اوت 1918 نیز مینویسد: "مادرم در بدترین لحظات وجود خود برای من كمتر از خواهر و در بهترین لحظات كمتر از آقا نبود. حتی در سه سالگی به من فهمانده بود كه رابطه ما مثل رابطه دو آدم است: رابطه عشق متقابل، اینكه ما دو موجود هستیم كه دست زندگی و شرف آنها را به یكدیگر پیوند داده است." "مادرم عجیبترین موجودی بود كه من در زندگیام شناختم. اكنون میتوانم سیمایش را مجسم كنم، زنی در نهایت رقت طبع، كه زیباتر همشده است."
درباره ویژگیهایی كه از مادرش به ارث برده، برای می زیاده مینویسد: "بیشترین خلقیات و تمایلاتم را از مادرم گرفتهام. مقصودم این نیست كه از حیث حلاوت و فطرت و سعه صدر مثل او هستم... با اینكه اندك كینهای نسبت به راهبان دارم، ولی راهبهها را دوست دارم و در دل تحسینشان میكنم. عشق من به آنها از تمایلاتی مایه میگیرد كه مادرم در زمان جوانی نسبت به آنها داشت."
ماری هاسكل، برای جبران، جانشین مادر بود. چنانكه جورج ساند نیز برای آلفرد دوموسه مادر بود. جورج ساند برای محبوبش مینوشت: "آری عشق من، وقتی مرا این گونه عذاب میدهی، به نظر من چون كودكی بیماری جلوه میكنی، و در من این میل را دامن میزنی كه ترا درمان كنم. در وجود تو مردی را پیدا كنم كه دوستش دارم. از الهه مادران و عشاق میخواهم كه مرا در انجام این وظیفه دشوار یاری دهد."
مادر برای جبران تجسمی از مظهر خداست. در "بالهای شكسته" میگوید: "زیباترین لفظی كه از زبان بشریت میتراود، كلمه مادر است; قشنگترین ندا مادر است. كلمه كوچكی سرشار از امید و عشق و عاطفه، و هر آنچه از رقت و حلاوت در آن است. مادر همه چیز این زندگی است. تسلایی است در اندوه، امیدی است در نومیدی، نیرویی است در ناتوانی. سرچشمه مهربانی و رافت و شفقت و غفران است. كسی كه مادرش را از دست بدهد، سینهای را از دست داده كه سر بر آن میگذاشته، و دستی كه تبركش میكرده، و چشمی كه نگهبانش بوده." |