ادبی هنری‎ > ‎داستان‎ > ‎

سال سوم / شمارۀ بیست و یکم / داستان کوتاه / فیل / علیرضا بهروز بوشش

فیل
علیرضا بوشش بهروز



در تاریک روشن اتاق روی صندلی نشسته‌ام و بهت‌زده به بخت بلندم فکر می‌کنم. احتمال داشت، قوطی کنسرو، بندِ کفش، شیهۀ یک اسب یا حتی کاغذِ مچاله شده در داخل سطل آشغال باشم (این یک واقعیت است و من کتمان نمی‌کنم).

اگر شیهۀ یک ‌اسب بودم سال‌ها پیش در یک لحظه روی تپه‌ای متولد می‌شدم و در لحظۀ بعد زندگی‌ام تمام می‌شد. اگر قوطی کنسرو بودم از پنجرۀ ماشین پرت می‌شدم و بعد از اولین باران شروع به تجزیه شدن می‌کردم. پس حق دارم به خاطر بخت بلندم بهت‌زده شوم.

باید بگویم که من به عنوان یک انسان جهانِ سومی حق استفاده از برق، تلفن، آب و چیزهای دیگر را نیز دارم. من یک شهروند خوب هستم، به همۀ قانون‌های شهرم احترام می‌گذارم و به محض اینکه تلویزیون روز انتخابات را اعلام می‌کند شناسنامه‌ام را برمی‌دارم و شورای شهرم را انتخاب می‌کنم. من می‌توانم با تهیۀ بلیط سوار اتوبوس شوم و در حالی که با دستم میلۀ اتوبوس را گرفته‌ام و ساختمان‌های شهرم را دید می‌زنم، به هر نقطه‌ای از شهر که دلم خواست بروم. داخل اتوبوس به دختری که تنها کنار پنجره نشسته و سرش را به شیشه تکیه داده است زل می‌زنم و فکرهایی را در ذهنم می‌پرورانم.

چیزی به خاطرم آمد، یک احتمال دیگر و لازم می‌دانم که آن را ذکر کنم. این احتمال دیروز زیر دوش آب گرم وقتی که آب روی کف حمام می‌خزید و داخل سوارخ می‌رفت، به ذهنم رسید. احتمال داشت به جای اینکه روی صندلیم بنشینم، سوراخ کف حمام باشم. شاید حمام عمومی یا حمام متروکه، آن وقت ناظر عبور آبهای زیادی بودم، و حتی ممکن بود محل لانه‌کردن سوسک‌ها باشم (من حق دارم به خاطر بخت بلندم خردسند باشم و توقعاتی را برای خودم مطرح کنم). 

من توقع زیادی ندارم و تنها انتظارم این است که بتوانم در تاریک روشن اتاق دماغم را تکان بدهم. قبل از هر چیز باید تلاش کنم که چهره‌ام را به خاطر بیاورم، چرا که تکان دادن دماغم مستلزم به خاطر آوردن چهره‌ام است.

من یک دماغ معمولی روی یک صورت معمولی دارم، وقتی که تشنه می‌شوم آب می‌خورم و به محض خوردن غذا گرسنگی‌ام برطرف می‌شود. عقربۀ ساعتم از سمت راست به چپ می‌چرخد و موقع گرم ‌شدن عرق می‌کنم. می‌دانم که زمین گرد است و به دور خورشید می‌چرخد و اگر خورشید گرمایش را دریغ کند، چیزی طول نمی‌کشد که زمین یخ می‌زند و همۀ موجودات می‌میرند. حیوانات را دوست دارم. در اکواریوم‌ام دو ماهی دارم که هر روز برایشان غذا می‌ریزم و مدتی به تماشای بازی‌شان می‌نشینم. شمعدانی‌ها را آب می‌دهم و هر از گاهی خاکِ گلدان را عوض می‌کنم. کافی است که گلوله‌ای توی شقیقه‌ام شلیک شود، درجا جان می‌دهم.

برای شروع بد نیست. باید بدون فوت وقت دست به‌کار شوم. ابتدا مجسمۀ آن فیل را به اتاق انتقال می‌دهم، یک فیل می‌تواند به راحتیِ آب خوردن دماغش را تکان بدهد (باید سعی کنم که مثل یک فیل رفتار کنم). فیل جثۀ بزرگی دارد و پاهایش تنومند است. فیل توی جنگل زندگی می‌کند. شاید بهتر باشد مثل فیل دماغم را پُر آب کنم؟ برای این کار احتیاج به کاسۀ بزرگی دارم تا سرم را داخل آن کاسه فرو کنم.

کمی از مجسمه فاصله گرفته‌ام. شاید یک متر و شاید بیشتر، اما فیل از هر فاصله‌ای فیل دیده می‌شود. دماغش به صورت پهنش چسبیده است و گوش‌هایش را به عقب خوابانده است. می‌دانم که فیل غذای زیادی می‌خورد و این برای هیکل بزرگش لازم است. اما فیلِ من به اندازۀ یک گربه است، یک گربۀ سیاه که لکه‌ای سفید روی سینه‌اش دارد و به آرامی روی دیوار حیاط راه می‌رود و از خودش صدا در می آورد. فیل با سوراخ کوچکی در پشتش هدیۀ تولدم است. همیشه پول‌های خوردم را داخل آن سوراخ می‌اندازم - چیزی برای آینده.

 دستم را به روی خرطومش می‌کشم و گوش‌های پهن به عقب خوابیده‌اش را نوازش می‌کنم. برای فیل مهم نیست که بخت بلندی داشته‌ام. فیل، فیل است و باید سعی کنم مثل یک فیل رفتار کنم.      

لازم می‌دانم دوباره چیزی را ذکر کنم، من به عنوان یک جهان سومی‌ کیلومترها با جنگل فاصله دارم و بعد از یک روز پرکار در تاریک روشن اتاق روی صندلی نشسته‌ام و به دور از هیاهوی بیرون قصد دارم تا دماغم را تکان بدهم، من این توقع را حق خود می‌دانم.

Comments