فروغ فرخزاد شاعر تنهاییها و درد دلها
در میان انبوه سنگقبرهایی که بزرگان کشورمان در آن آرمیدهاند، سنگ سفیدی هست پر از گلهای سفید و قرمز، سنگی که یکی از پراحساسترین و در عین حال تنهاترین انسانهای اهل درد و اهل دل در زیر آن آرمیده است. کسی که بر روی آرامگاهش نوشتهاند: "اینجا...
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانه من آمدی، برای من، ای مهربان! چراغ بیار و یک دریچه فروغ در زندگی شخصی و اجتماعیاش گرفتار کجرفتاریها و کجفهمیهای زمان خود بود. او سخت تحت فشار تعصبات خاص خانواده و بهویژه پدرش قرار داشت و آنگاه که برای فرار از این زندان خانگی دل در عشق بست و به خانۀ دیگری رفت، آنجا را مأوایی برای درک زیباییها و احساسات خود نیافت. روح سرکشش تاب و تحمل خود را از دست داد و همچون اسیری در بند سر به عصیان نهاد و از زندان زندگی نام و افکار، سرزمین قدکوتاهان که نتیجهای جز ماندن در مرداب و گندیدن نداشت، فرار کرد و خود را نجات داد. "در سرزمین قدکوتاهان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند چرا توقف کنم؟ من از سلاله درختانم تنفس هوای مانده ملولم میکند پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم."
در زندگی فروغ دردی مشترک و تنهایی بیانتها دست به دست هم داد تا او را به سوی پایانی ناخوشایند ببرد. سخت است باور این حقیقت که فروغِ سرزنده و عاشق به زندگی، تحت تاثیر فشارهای روانی دوبار درصدد نابودی خویش برآمد. بنا بر گفتۀ بسیاری از نزدیکانش، او همیشه حالتی غمانگیز داشت که حکایت از درون پرآشوبش میکرد. هفتهها از بیماری و عدم توان مالی برای درمان رنج میبرد. در همان حال که بواسطه عدم توان مالی در زمستان خانهاش را گرم نمیکرد، دل درعشق به انسانیت داشت و کودکی را از جذامخانه به فرزندی قبول کرده بود. اگر کسی را محتاج مییافت، بیریا و بیمنت دستگیری میکرد. اما کسی از درون او آگاهی نداشت که چگونه زندگی میکند؟ "و این منم زنی تنها در آستانۀ فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلودۀ زمین و یاس غمگین و سادۀ آسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی ... در شب کوچک من دلهره ویرانی است گوش کن وزش ظلمت را میشنوی؟ من غریبانه به این خوشبختی مینگرم من به نومیدی خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را میشنوی؟" آنچه در زندگی فروغ حایز اهمیت است، مبارزه با تمام بدیها و موانعی بود که بر سر راهش قرار داشت. این صلابت میتواند آیهای گویا از همگونی لطافت تبع و قدرت ذهن او باشد. "من از دسته آدمهایی نیستم که وقتی میبینم سر کسی به سنگ میخورد و میشکند، نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمیفهمم. در محیط کوچک و تنگی به اسم خانواده بودم به یک مرتبه از تمام حرفها خالی شدم و به دنیای اطرافم نگاه کردم و به اشیا و آدمها و خطوط اصلی این دنیا. آنها را کشف کردم و دیدم برای گفتنش کلمه لازم دارم. کلمههای تازه که مربوط به همان دنیا باشد. اگر میترسیدم میمردم. اما نترسیدم. کلمهها را وارد کردم. به من چه که این کلمه هنوز شاعرانه نشدهاست؟ جان که دارد، شاعرانهاش میکنم." "راهنمای من (نیما) بود، و من سازندۀ خودم و من همیشه به تجربیات خودم متکی بودم. من باید میفهمیدم که نیما چهطور به آن فهم و زبان رسید؟ بدون درک این مطلب، مقلد بیفهم بودم. باید راه را طی میکردم. باید زندگی میکردم." فروغ به گفته خودش جملات را سادهترین شکلی که در مغز ساخته میشود، بر زبان میآورد و وزن مثل نخی است که بدون آنکه دیدهشود از میان آن کلمات گذشتهاست. "به نظر من دیگر دورۀ قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشتهاست." حالا دیگر شعر برای فروغ یک مسئلۀ جدی است. مسئولیتی است در مقابل وجود خویش احساس میکند. یک جور جوابی است که باید به زندگی بدهد. "من همانقدر به شعر احترام میگذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش. به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن شاعر بودن در تمام لحظات زندگی است. شاعر بودن یعنی انسان بودن. کسی که در کار هنر است باید اول خودش را بسازد و کامل کند. بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش به شکل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها و دریافتها و حسهایش حالتی عمومی ببخشد. به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که افکار طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من در فصلهای خشک گذر میکردند به دستههای کلاغان که عطر مزرعههای شبانه را برای من به هدیه میآوردند به مادرم که در آینه زندگی میکرد و به شکل پیری من بود و به زمین که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را از تخمههای سبز میانباشت سلامی دوباره خواهمکرد میآیم، میآیم، میآیم با گیسویم: ادامۀ بوهای زیر خاک با چشمهایم: تجربۀ غلیظ تاریکی با بوتهها که چیدهام از بیشههای آنسوی دیوار میآیم، میآیم، میآیم و آستانه پر از عشق میشود و من در آستانه به آنها که دوست میدارند و دختری که هنوز آنجا در آستانه پُر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد."
او دوست داشت محیط اجتماعی به نحوی تغییر کند که زنان نیز همگام با مردان بتوانند درون خود را بیان کنند. هرچند که این راه موجب آسیبها، افتراها و توهینهایی به او گردید ولی تمام این ناراحتیها نتوانست او را از هدفی که دنبال میکرد منصرف کند. او در مقابل واقعیتهای زندگی آینهای گذاشت و آن را همانطور که بود نشان داد. واقعیتهایی که از دید و نگاه یک زن هنرمند و شاعر بدون هیچ گونه پردهپوشی بیان میشد. صراحت و بیپرده سخن گفتن، سبک فروغ بود. "ای شب از رویای تو رنگین شده سینهام از عطر تو سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شادیم بخشیده از اندوه بیش ای تپشهای تن سوزان من آتشی در مزرع مژگان من با توام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر جز درد خوشبختیم نیست ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی هماغوشی گرفت جوی خشک سینهام را آب، تو! بستر رگهام را سیراب، تو! ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده گیسویم را از نوازش سوخته گونههام از هُرم خواهش سوخته آه، ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزهزاران تنم عشق چون در سینهام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد ای لبانم بوسهگاه بوسهات خیره چشمانم به راه بوسهات ای تشنجهای لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم آه، میخواهم که بشکافم زهم شادیم یکدم بیالاید به غم ای مرا با شور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته چون تب عشقم چنین افروختی لاجرم شعرم به آتش سوختی" چهاندازه مشکل است مرگ زود هنگام و ناباورانه فروغ در سن 32 سالگی و در حالی که برای جلوگیری از برخورد با سرویس مدرسۀ بچهها، اتومبیل سرکش خود را به سمت مانعی هدایت میکند تا نگاه عاشقانهاش به کودکان و آخرین نگاهش به جهان هستی تا ابد بر هم نهاده شود. "«مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبارآلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فراخواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایهای ز امروزها، دیروزها خاک میخواند مرا هر دم به خویش میرسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانههای نام و ننگ"
|