فرهنگی‎ > ‎گزین گویه‎ > ‎

سال سوم / شمارۀ بیست و یکم / قصه هایی برای پدران، فرزندان و نوه ها / آیدین مختاری

برگزیده‌هایی از کتاب
"قصه‌هایی برای پدران، فرزندان و نوه‌ها"

پائولو کوئلیو / ترجمۀ آرش حجازی

تهیه و تنظیم: آیدین مختاری

 

اشارۀ مهرگان: داستان‌های کوتاه و پندآموز زیر توسط دوست گرامی آیدین مختاری تهیه و تنظیم گردید و به مهرگان فرستاده شد. به دلیل حجم زیاد این داستان‌ها و محدودیت صفحات مهرگان امکان انتشار همۀ آنها در یک شماره ممکن نبود. از طرفی حذف و ساده‌سازی آنها را نیز به دلایل مختلف امکان‌پذیر نیافتیم. لذا بر آن شدیم تا در طی چند شماره و در بخش گزین‌گویه‌های مهرگان از آنها استفاده کنیم. امید که مقبول و مورد استفادۀ خوانندگان فهیم مهرگان واقع گردد.   

 

از تأملات آنتوی دِ مِلیو

در سکوت ماندن، فقط حرف نزدن نیست. باید گوش را برای شنیدن تمام صداهای اطراف تعلیم داد. همان‌طور که استاد می‌تواند در میان موسیقی ارکستر، فلوتی را که خارج می‌نوازد، تشخیص بدهد؛ به همین شیوه، باید شنوایی خود را تربیت کنیم، تا بتوانیم صدای خدا را در میان این بازار مکاره بشنویم.

 

"انسانِ مدرن سکوت را بسیار آزاردهنده می‌داند. ساکت ماندن را دشوار می‌یابد – همیشه بی‌قراراست و می‌خواهد کاری بکند، توصیه‌ای بکند، وظیفه‌ای پیش پای خودش بگذارد و ... و در آخر بردۀ اجبار خودش برای عمل می‌شود."

                                                                                                

داستانی از جبران خلیل جبران

در باغ دیوانه‌خانه‌ای قدم می‌زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه‌ای دیدم.

منش و سلامت رفتارش، با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم: "این جا چه می‌کنی؟"

با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:

"خیلی ساده. پدرم که وکیل ممتازی بود، می‌خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت، دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم. خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می‌زد. برادرم سعی می‌کرد مرا طوری پرورش دهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم."

مکثی کرد و بعد ادامه داد:
"در مورد معلم‌هایم در مدرسه، استاد پیانو، و معلم انگلیسی‌ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند. هیچ‌کدام آن طور به من نگاه نمی‌کردند که باید به یک انسان نگاه کرد ... طوری به من نگاه می‌کردند که انگار در آینه نگاه می‌کنند.

بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. این جا، دست کم می‌توانم خودم باشم."

 

تنها گناهکار

شاه ونگِ خردمند، تصمیم گرفت از زندان قصرش بازدید کند و شکایت‌های زندانیان را بشنود.

زندانی متهم به قتلی گفت:
"من بی‌گناهم. مرا به این جا آوردند، چون فقط قصد داشتم همسرم را بکشم. اما قتلی مرتکب نشده‌ام."

دیگری گفت:
"مرا به رشوه‌گیری متهم کرده‌اند. اما من فقط هدیه‌ای را پذیرفتم که به من دادند."

همۀ زندانیان در برابر شاه ونگ ادعای بی‌گناهی کردند. اما یکی از آنها، جوانی تقریباً بیست ساله، گفت:
"من گناهکارم. برادرم را در نزاعی زخمی‌کردم و سزاوار مجازاتم. این جا می‌توانم به عواقب کار زشتم فکر کنم."

شاه ونگ فریاد زد:
"بی درنگ این جنایت‌کار را از زندان اخراج کنید! این همه آدم بی‌گناه این جاست، این آدم همه را فاسد می‌کند!"

 

سکوت شب

صوفی با مریدش در یکی از صحراهای آفریقا سفر می‌کرد. شب که شد، خیمه‌ای برافراشتند و دراز کشیدند تا استراحت کنند.

مرید گفت: "چه سکوتی!"

مراد گفت: "هرگز نگو چه سکوتی! همیشه بگو: نمی‌توانم به صدای طبیعت گوش بدهم."


الگوی بهتر چیست؟

از داو بی‌یر دِ مزِریچ پرسیدند:

"بهترین الگو برای پیروی چیست؟ افراد پرهیزگاری که زندگی‌شان را وقف خدا می‌کنند و نمی‌پرسند چرا؟ یا افراد با فرهنگی که می‌کوشند ارادۀ باری تعالی را بفهمند؟"

داو بی‌یر گفت: "بهتر از همه، الگوی کودکان است."

گفتند: "کودک هیچ چیز نمی‌داند. هنوز نمی‌داند واقعیت چیست."

گفت: "سخت در اشتباهید. کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم. همیشه بی‌دلیل شاد است. همیشه سرش به کاری مشغول است. وقتی چیزی را می‌خواهد، تا آن را نگیرد، از عزم و اصرارش کم نمی‌شود. سرانجام، می‌تواند خیلی راحت گریه کند."

 

پرداخت بهای واقعی

نی شی وَن دوستانش را به خانه دعوت کرد، و برای شام قطعه‌ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است.

پسرش را صدا زد: "برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر: نه گران‌تر و نه ارزان‌تر."

پسر تعجب کرد: "پدر، می‌دانم که نباید گران‌تر بخرم. اما اگر توانستم ارزان‌تر بخرم، چرا کمی صرفه‌جویی نکنیم؟"

- "این کار در شهری بزرگ، قابل قبول است. اما در جای کوچکی مثل ده ما، با این کار همۀ ده از بین می‌رود."

مهمانان که این حرف را شنیدند، پرسیدند که چرا نباید نمک را ارزان‌تر خرید؛ نی شی ون پاسخ داد: کسی که نمک را زیر قیمت می‌فروشد، حتماً به شدت به پولش احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت سوءاستفاده کند، نشان می‌دهد که برای عرقِ جبین و سعی و تلاش او در تولید نمک، احترامی قائل نیست."

-  اما این مسألۀ کوچک که نمی‌تواند دهی را ویران کند.

-  در آغاز دنیا هم "ستم" کوچک بود. اما آمدنِ هر ستم از پسِ ستم دیگر، به روندی فزاینده منجر شد. همیشه فکر می‌کردند مهم نیست، تا کار به جایی رسید که امروز رسیده."


تأمل بر یک آموزه

الیشع‌بن ابویه می‌گفت:

"کسی که به روی درس‌های زندگی آغوش گشاید و خود را با پیش‌داوری تغذیه نکند، همچون برگ سفیدی است که خداوند کلمات خود را بر آن می‌نگارد. آن که همواره با بدبینی و پیش داوری به جهان می‌نگرد، همچون برگی نوشته شده است که کلامی جدید بر آن نوشته نخواهد شد. خود را نگران آنچه می‌دانی یا نمی‌دانی، نکن. نه به گذشته بیندیش و نه به آینده، فقط بگذار دستان خدا، هر روز، شگفتی‌های اکنون را برای تو بیاورند."

 

مهمانان ناخواسته

شانتی به بازدیدکننده گفت: "صومعۀ ما در ندارد."

- "پس با دزدها چه می‌کنید؟"

- "این جا چیز با ارزشی نداریم. اگر داشتیم، به هرکس که می‌خواست، می‌دادیم."

- "آدم‌های فرصت‌طلب چه؟ می‌آیند و آرامش‌تان را به هم می‌زنند."

- "نادیده‌شان می‌گیریم و پی کارشان می‌روند."

-  "همین؟ این نتیجه می‌دهد؟"

شانتی پاسخ نداد. بازدیدکننده چند بار اصرار کرد. وقتی دید جوابی نمی‌گیرد، تصمیم گرفت برود.

شانتی، خندان به خودش گفت: دیدی نتیجه می‌دهد؟"


شیطان بودن آسان نیست

شیطان به بودا گفت:

- "شیطان بودن آسان نیست. وقتی حرف می‌زنم، باید از معما استفاده کنم، تا مردم متوجه وسوسه‌هایم نشوند. همیشه باید هشیار و باهوش به نظر برسم، تا مرا تحسین کنند. نیروی زیادی صرف می‌کنم تا به بعضی‌ها بفهمانم که دوزخ جالب‌تر است. پیر شده‌ام، می‌خواهم شاگردهایم را به تو بسپارم."

بودا می‌دانست که این یک دام است؛ اگر پیشنهاد او را می‌پذیرفت، خودش به شیطان مبدل می‌شد و شیطان به بودا.

پاسخ داد: "فکر می‌کنی بودا بودن آسان است؟ باید همۀ کارهایی را که تو می‌کنی انجام بدهم، و باز باید بلاهایی را که شاگردهایم بر سرم می‌آورند، تحمل کنم! حرف‌هایی در دهان من می‌گذارند که نگفته‌ام، آموزه‌های مرا جمع می‌کنند و می‌خواهند من خردمندترین آدم تاریخ باشم! هیچ وقت نمی‌توانی این زندگی را تحمل کنی!"

شیطان به این نتیجه رسید که وضع خودش بهتر است. و بودا از دام وسوسه نجات یافت.

 

شادی و عشق

مؤمنی نزد موشه دِ کوبرین روحانی رفت و گفت:

- "روزگارم را چگونه بگذارم تا خدا از اعمال من راضی باشد؟"

روحانی پاسخ داد: "تنها یک راه وجود دارد، زندگی با عشق."

چند دقیقه بعد، شخص دیگری نزد او رفت و همین سؤال را پرسید.

- "تنها یک راه وجود دارد، زندگی با شادی."

شخص اول تعجب کرد:

- "اما به من توصیۀ دیگری کردید، استاد!"

روحانی گفت: "نه، دقیقاً همین توصیه را کردم."

Comments